گوسپند و جز آن که از شیر بازایستد. واحد و جمع در آن یکی است، گویند: ناقه شحص و نوق شحص شحصاء. (منتهی الارب). شحاصه. شحصه. (منتهی الارب) ، گوسپند فربه وآنکه گاهی نر بر او نجهیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گوسپند ناباردار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، اشحص، شحاص، شحص. به لفظ واحد و شحصات و شحص. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
گوسپند و جز آن که از شیر بازایستد. واحد و جمع در آن یکی است، گویند: ناقه شحص و نوق شحص شحصاء. (منتهی الارب). شحاصه. شَحَصَه. (منتهی الارب) ، گوسپند فربه وآنکه گاهی نر بر او نجهیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گوسپند ناباردار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، اَشحُص، شِحاص، شِحص. به لفظ واحد و شَحَصات و شَحص. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال: اوصی فی صحته و شحته، ای حاله التی یشح علیها. (منتهی الارب). نفس شحه، ای شحیحه. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحه شود
حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال: اوصی فی صحته و شحته، ای حاله التی یشح علیها. (منتهی الارب). نفس شحه، ای شحیحه. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحه شود
بهر. بخش. نصیب. سهم. حظ. قسمت. قسم. بهره. نیاوه. (مهذب الاسماء). بخشش. رسد. رصد. (لغت شوشتری). تیر. پرگاله. لخت: داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی. حصه ای زین دل آباد تراست غصۀ عالم ویرانه مخور. خاقانی. شب رحیل چو کردم وداع شروان را دریغ حاصل من بود و درد حصۀ من. خاقانی. فعل آمد حصۀ مردان مرد حصۀ ماگفت آمد اینت درد. عطار. طمع وصل تو مجالم نیست حصه زین قصه جز خیالم نیست. عطار. از کلیله بازخوان آن قصه را واندر آن قصه طلب کن حصه را. مولوی. پس آنگه هر یکی را از اطراف بلاد حصه ای مرضی معین کرد. (گلستان). هرچه یابی نهان مخور چو خسان حصه ای هم بدیگران برسان. مکتبی. صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: مصریان و یونانیان وعبرانیان زمان سلف را عادت این بود که قسمت هر مهمانی را جدا کنند و هرگاه اراده آن داشتند که یکی را نسبت بسایرین بیشتر اعزاز و اکرام نمایند، حصۀ وی رابیش از سایرین میدادند. (سفر پیدایش 43: 34). و دراول سموئیل 1: 5 قسمت نیز گفته شده است. (قاموس کتاب مقدس). - حصه بردن، استفاده کردن. نصیب بردن: در بیان این شنو یک قصه ای تا بری از سر گفتم حصه ای. مولوی. - حصه بخش، قسمت کننده بهره ها. (ناظم الاطباء). - حصّۀ بعد، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عند الریاضیین عباره عن قوس عرض الکواکب و المیل الثانی لدرجه مجموعین ان کان العرض و المیل الثانی کلا هما فی جهه واحده بان کانا شمالییین او جنوبییین و عن قوس الفصل بین العرض و المیل الثانی ان کانا مختلفین فی الجهه فجهه حصه البعد. اما جهه المجموع او جهه الفضل. کذا فی الزیج الایلخانی. فحصه البعد قوس من دائره العرض. - حصۀ خارج مرکز. - حصه دار، شریک. (ناظم الاطباء). - حصه داری، شرکت. - حصۀ رسد، بهرۀ مساوی. (ناظم الاطباء). - حصۀ عرض،صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصۀ عرض: عند اهل الهئیه هی قوس من منطقه الممثل علی التوالی مبتداءه من نقطه الرأس الی النقطه التی علیها تقاطع دائره عرض الکوکب الممثل وهی شامله لحصه عرض القمر و غیره من المتحیره. وقد یقال حصه العرض قوس من منطقه المائل علی التوالی بین الرأس و موضع القمرمنه. ای من المائل. و بهذا المعنی یستعمل فی الزیجات. کذا ذکر عبدالعلی البیرجندی فی شرح التذکره. - حصۀ کوکب، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصۀ کوکب: عند اهل الهیئه عباره عن مقدار مایسترالکوکب من قطرالشمس. کذاذکر عبدالعلی البیرجندی ایضاً فی شرح التذکره فی الفصل الخامس من الباب الرابع. - حصه گیر، حصه دار. کسی که حصه بگیرد. - حصۀ مسیر (فلک) ، نهندر. (مفاتیح العلوم خوارزمی). - حصۀ مشترک، شاعی. (منتهی الارب). - حصۀ مقوم، (اصطلاح نجومی قدیم) قوسی را از فلک ممثل میان نقطۀ اوج و طرف خط تقویمی است. (حاشیۀ التفهیم ص 119). و آن زاویه ای است بر مرکز عالم که یکی خط او به اوج رسد و دیگر به آفتاب. (التفهیم ص 118). - حصۀ میانۀ شمس، (اصطلاح هیئت قدیم) بیرونی آرد: قوسی است اندر فلک البروج که از نقطۀ اوج آغازد تا به آفتاب رسد، و این بعد او بود از اوج. وگر دوری اوج از اول حمل گیری و او را از وسط آفتاب کم کنی آنچه بماند حصۀ میانه بود مر آفتاب را. (التفهیم ص 117). - حصۀ میل (فلک). - حصه یافتن، نصیب بردن. حصه بردن: پیشتر آ تا بگویم قصه ای بوکه یابی از بیانم حصه ای. مولوی. و رجوع به یافتن شود. ، سرنوشت. تقدیر. بخت. طالع، در فلکیات کندر. (مفاتیح العلوم خوارزمی). - امثال: هر کس بخواب است حصه اش در آب است. ج، حصص. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: کلی است به اعتبار خصوصیتی که در آن است. مفهوم کلی با اضافه به شی ٔ معین حصه. رجوع به حصه شود
بهر. بخش. نصیب. سهم. حظ. قسمت. قسم. بهره. نیاوه. (مهذب الاسماء). بخشش. رسد. رصد. (لغت شوشتری). تیر. پرگاله. لخت: داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی. حصه ای زین دل آباد تراست غصۀ عالم ویرانه مخور. خاقانی. شب رحیل چو کردم وداع شروان را دریغ حاصل من بود و درد حصۀ من. خاقانی. فعل آمد حصۀ مردان مرد حصۀ ماگفت آمد اینت درد. عطار. طمع وصل تو مجالم نیست حصه زین قصه جز خیالم نیست. عطار. از کلیله بازخوان آن قصه را واندر آن قصه طلب کن حصه را. مولوی. پس آنگه هر یکی را از اطراف بلاد حصه ای مرضی معین کرد. (گلستان). هرچه یابی نهان مخور چو خسان حصه ای هم بدیگران برسان. مکتبی. صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: مصریان و یونانیان وعبرانیان زمان سلف را عادت این بود که قسمت هر مهمانی را جدا کنند و هرگاه اراده آن داشتند که یکی را نسبت بسایرین بیشتر اعزاز و اکرام نمایند، حصۀ وی رابیش از سایرین میدادند. (سفر پیدایش 43: 34). و دراول سموئیل 1: 5 قسمت نیز گفته شده است. (قاموس کتاب مقدس). - حصه بردن، استفاده کردن. نصیب بردن: در بیان این شنو یک قصه ای تا بری از سر گفتم حصه ای. مولوی. - حصه بخش، قسمت کننده بهره ها. (ناظم الاطباء). - حِصّۀ بُعد، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عند الریاضیین عباره عن قوس عرض الکواکب و المیل الثانی لدرجه مجموعین ان کان العرض و المیل الثانی کلا هما فی جهه واحده بان کانا شمالییین او جنوبییین و عن قوس الفصل بین العرض و المیل الثانی ان کانا مختلفین فی الجهه فجهه حصه البعد. اما جهه المجموع او جهه الفضل. کذا فی الزیج الایلخانی. فحصه البعد قوس من دائره العرض. - حصۀ خارج مرکز. - حصه دار، شریک. (ناظم الاطباء). - حصه داری، شرکت. - حصۀ رسد، بهرۀ مساوی. (ناظم الاطباء). - حصۀ عرض،صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصۀ عرض: عند اهل الهئیه هی قوس من منطقه الممثل علی التوالی مبتداءه من نقطه الرأس الی النقطه التی علیها تقاطع دائره عرض الکوکب الممثل وهی شامله لحصه عرض القمر و غیره من المتحیره. وقد یقال حصه العرض قوس من منطقه المائل علی التوالی بین الرأس و موضع القمرمنه. ای من المائل. و بهذا المعنی یستعمل فی الزیجات. کذا ذکر عبدالعلی البیرجندی فی شرح التذکره. - حصۀ کوکب، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصۀ کوکب: عند اهل الهیئه عباره عن مقدار مایسترالکوکب من قطرالشمس. کذاذکر عبدالعلی البیرجندی ایضاً فی شرح التذکره فی الفصل الخامس من الباب الرابع. - حصه گیر، حصه دار. کسی که حصه بگیرد. - حصۀ مسیر (فلک) ، نهندر. (مفاتیح العلوم خوارزمی). - حصۀ مشترک، شاعی. (منتهی الارب). - حصۀ مقوم، (اصطلاح نجومی قدیم) قوسی را از فلک ممثل میان نقطۀ اوج و طرف خط تقویمی است. (حاشیۀ التفهیم ص 119). و آن زاویه ای است بر مرکز عالم که یکی خط او به اوج رسد و دیگر به آفتاب. (التفهیم ص 118). - حصۀ میانۀ شمس، (اصطلاح هیئت قدیم) بیرونی آرد: قوسی است اندر فلک البروج که از نقطۀ اوج آغازد تا به آفتاب رسد، و این بعد او بود از اوج. وگر دوری اوج از اول حمل گیری و او را از وسط آفتاب کم کنی آنچه بماند حصۀ میانه بود مر آفتاب را. (التفهیم ص 117). - حصۀ میل (فلک). - حصه یافتن، نصیب بردن. حصه بردن: پیشتر آ تا بگویم قصه ای بوکه یابی از بیانم حصه ای. مولوی. و رجوع به یافتن شود. ، سرنوشت. تقدیر. بخت. طالع، در فلکیات کندر. (مفاتیح العلوم خوارزمی). - امثال: هر کس بخواب است حصه اش در آب است. ج، حصص. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: کلی است به اعتبار خصوصیتی که در آن است. مفهوم کلی با اضافه به شی ٔ معین حصه. رجوع به حصه شود
یکی شیص. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیصه و شیصاء و شیش و صیص به یک معنی است. (از المعرب جوالیقی ذیل ص 217). رجوع به مترادفات کلمه شود، درد دندان یا درد شکم. (منتهی الارب) ، نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیص شود
یکی شیص. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیصه و شیصاء و شیش و صیص به یک معنی است. (از المعرب جوالیقی ذیل ص 217). رجوع به مترادفات کلمه شود، درد دندان یا درد شکم. (منتهی الارب) ، نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیص شود
گوسپند فربه. (منتهی الارب). گوسپند که شیر او تمام شده است و گویند به معنی گوسپند فربه باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپند که گاهی بر او نر نجهیده باشد. (منتهی الارب). گوسپند که هرگز نر بر او نجهیده باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپندناباردار. (منتهی الارب). گوسپند غیرحامل. (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، شحاص، شحص، شحصات، شحص
گوسپند فربه. (منتهی الارب). گوسپند که شیر او تمام شده است و گویند به معنی گوسپند فربه باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپند که گاهی بر او نر نجهیده باشد. (منتهی الارب). گوسپند که هرگز نر بر او نجهیده باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپندناباردار. (منتهی الارب). گوسپند غیرحامل. (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، شِحاص، شِحص، شَحَصات، شَحَص
آنقدر از گیاه که ستوران را یک روز و یک شب کفایت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جماعت اسبان یا به قدر کفایت از آن، یقال: بالبلد شحنه من الخیل، ای رابطه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنچه کشتی را بارگیری کنند. (از ذیل اقرب الموارد) ، آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. (منتهی الارب) ، گروهی نگاهبانان شهر. (از آنندراج). گروهی که شهر نگاه دارند. (مهذب الاسماء) ، نایب. آن کس که خراج را فراهم می آورد، رسول و پیغام آور. (ناظم الاطباء). عامل عمل دار. کاردار. (زمخشری)
آنقدر از گیاه که ستوران را یک روز و یک شب کفایت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جماعت اسبان یا به قدر کفایت از آن، یقال: بالبلد شحنه من الخیل، ای رابطه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنچه کشتی را بارگیری کنند. (از ذیل اقرب الموارد) ، آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. (منتهی الارب) ، گروهی نگاهبانان شهر. (از آنندراج). گروهی که شهر نگاه دارند. (مهذب الاسماء) ، نایب. آن کس که خراج را فراهم می آورد، رسول و پیغام آور. (ناظم الاطباء). عامل عمل دار. کاردار. (زمخشری)
مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) : عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمه طبری بلعمی). از ادبا عالمی فرست به ماچین وز امرا شحنه ای فرست به ارمن. فرخی. تا این غایت که رایت وی (مسعود غزنوی) به سپاهان بود معلوم است که در اینجا (ری) در شهر ونواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنۀ خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاه و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقۀ اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. غلامی را که شحنۀ مرابط افیال بود درربودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنۀ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم. خاقانی. عید آمد از خلد برین شد شحنۀروی زمین هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده. خاقانی. هوا چون شحنه شدبر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابید. خاقانی. در این مجلس چنان کن پرده سازی که ناید شحنه در شمشیربازی. نظامی. آگاه چو گشت شحنه زین حال دزد آبله پای و شحنه قتال. نظامی. شحنۀ راه دو جهان من است گرنه چرا در غم جان من است. نظامی. ملک چون مست باشد شحنه هشیار خلاف کار فرمانده رود کار. عطار. مردم نادان اگر حاکم داناستی شحنۀ یونان شدی خنگ بت بامیان. سیف اسفرنگ. گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچه کردم بود آن حکم اله. مولوی. گفت شحنه آنچه من هم می کنم حکم حق است ای دو چشم روشنم. مولوی. دزدگرچه در شکار کاله است شحنه با خصمانش در دنباله است. مولوی. تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی). دزد را شحنه راه و رخنه نمود کشتن دزد بی گناه چه سود. اوحدی. دزد با شحنه چون شریک بود کوچه ها را عسس چریک بود. اوحدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرددندان. اوحدی. ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. - شحنۀ پنجم حصار، کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) : هیبت و رای ترا هست رهی و رهین خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار. خاقانی. - شحنۀ چارم کتاب، مخفف شحنۀ چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : هادی مهدی غلام، امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت، شحنۀ چارم کتاب. خاقانی. - شحنۀ چهارم، کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان). - شحنۀ چهارم حصار، کنایه از آفتاب است. (از برهان). - ، کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان). - شحنۀ چهارم کتاب، اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنۀ چارم کتاب شود. - شحنۀ دریای عشق، شحنۀ چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان). - شحنۀ شب، کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان). - ، دزد و عیار. (برهان). - ، عاشق گرفتار. (برهان) : شحنۀ شب خون عسس ریخته بر شکرش پر مگس ریخته. نظامی. - شحنۀ شب و سحر، شحنۀ غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان). - ، کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان). - شحنه شناس، که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد: واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است. حافظ. - شحنۀ غوغای قیامت، شحنۀ شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) : هر نفسی کان به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. - شحنۀ نجف، اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) : حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - شحنۀ میدان پنجم، کنایه از ستارۀ مریخ است: شحنۀ میدان پنجم تا سلحدار تو شد زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است. سنایی
مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) : عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمه طبری بلعمی). از ادبا عالمی فرست به ماچین وز امرا شحنه ای فرست به ارمن. فرخی. تا این غایت که رایت وی (مسعود غزنوی) به سپاهان بود معلوم است که در اینجا (ری) در شهر ونواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنۀ خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاه و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقۀ اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. غلامی را که شحنۀ مرابط افیال بود درربودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنۀ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم. خاقانی. عید آمد از خلد برین شد شحنۀروی زمین هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده. خاقانی. هوا چون شحنه شدبر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابید. خاقانی. در این مجلس چنان کن پرده سازی که ناید شحنه در شمشیربازی. نظامی. آگاه چو گشت شحنه زین حال دزد آبله پای و شحنه قتال. نظامی. شحنۀ راه دو جهان من است گرنه چرا در غم جان من است. نظامی. ملک چون مست باشد شحنه هشیار خلاف کار فرمانده رود کار. عطار. مردم نادان اگر حاکم داناستی شحنۀ یونان شدی خنگ بت بامیان. سیف اسفرنگ. گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچه کردم بود آن حکم اله. مولوی. گفت شحنه آنچه من هم می کنم حکم حق است ای دو چشم روشنم. مولوی. دزدگرچه در شکار کاله است شحنه با خصمانش در دنباله است. مولوی. تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی). دزد را شحنه راه و رخنه نمود کشتن دزد بی گناه چه سود. اوحدی. دزد با شحنه چون شریک بود کوچه ها را عسس چریک بود. اوحدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرددندان. اوحدی. ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. - شحنۀ پنجم حصار، کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) : هیبت و رای ترا هست رهی و رهین خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار. خاقانی. - شحنۀ چارم کتاب، مخفف شحنۀ چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : هادی مهدی غلام، امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت، شحنۀ چارم کتاب. خاقانی. - شحنۀ چهارم، کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان). - شحنۀ چهارم حصار، کنایه از آفتاب است. (از برهان). - ، کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان). - شحنۀ چهارم کتاب، اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنۀ چارم کتاب شود. - شحنۀ دریای عشق، شحنۀ چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان). - شحنۀ شب، کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان). - ، دزد و عیار. (برهان). - ، عاشق گرفتار. (برهان) : شحنۀ شب خون عسس ریخته بر شکرش پر مگس ریخته. نظامی. - شحنۀ شب و سحر، شحنۀ غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان). - ، کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان). - شحنه شناس، که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد: واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است. حافظ. - شحنۀ غوغای قیامت، شحنۀ شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) : هر نفسی کان به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. - شحنۀ نجف، اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) : حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - شحنۀ میدان پنجم، کنایه از ستارۀ مریخ است: شحنۀ میدان پنجم تا سلحدار تو شد زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است. سنایی
کتاب داوران، (کتاب قضات) شخیتم. سفطی. کتاب داوران کتابیست که از تاریخ بنی اسرائیل قبل از فوت یوشع تا ایام شاؤل گفتگومیکند. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود. - سفر داوران، کتابیست که درباره تاریخ بنی اسرائیل صحبت میدارد یعنی قدری قبل از مرگ یوشعبن نون تا بروزگار شاؤل. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
کتاب داوران، (کتاب قضات) شخیتم. سفطی. کتاب داوران کتابیست که از تاریخ بنی اسرائیل قبل از فوت یوشع تا ایام شاؤل گفتگومیکند. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود. - سفر داوران، کتابیست که درباره تاریخ بنی اسرائیل صحبت میدارد یعنی قدری قبل از مرگ یوشعبن نون تا بروزگار شاؤل. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
اسم مره. (از اقرب الموارد) ، گام، یقال: فرس بعیدالشحوه، ای الخطوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به مجاز گویند: رجل بعید الشحوه، آنکه مقاصد او دور است. (از اساس البلاغه)
اسم مره. (از اقرب الموارد) ، گام، یقال: فرس بعیدالشحوه، ای الخطوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به مجاز گویند: رجل بعید الشحوه، آنکه مقاصد او دور است. (از اساس البلاغه)
باد که در پهلو نشیند مردم را. (منتهی الارب). باد که در پهلو افتد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). قسمی ذات الجنب. (یادداشت مؤلف). ورمی است در حجاب اضلاع زیر حجاب حاجز. (از اقرب الموارد). ورم درونی پهلو. (منتهی الارب). ذات الجنب که ورم از داخل باشد. ورم در حجاب اضلاع از درون. (یادداشت مؤلف). شوصه و ذات الجنب در بیماری شبیه یکدیگر و از نظر علاج نیز یکی هستندو هر کدام دارای علامتهای خاصی است. (از تذکرۀ داودضریر انطاکی ص 179). شوصه، آماسی دردناک و گرم اندرعضله های اندرونین سینه. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ذات الجنب شود، جهیدن رگ، درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
باد که در پهلو نشیند مردم را. (منتهی الارب). باد که در پهلو افتد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). قسمی ذات الجنب. (یادداشت مؤلف). ورمی است در حجاب اضلاع زیر حجاب حاجز. (از اقرب الموارد). ورم درونی پهلو. (منتهی الارب). ذات الجنب که ورم از داخل باشد. ورم در حجاب اضلاع از درون. (یادداشت مؤلف). شوصه و ذات الجنب در بیماری شبیه یکدیگر و از نظر علاج نیز یکی هستندو هر کدام دارای علامتهای خاصی است. (از تذکرۀ داودضریر انطاکی ص 179). شوصه، آماسی دردناک و گرم اندرعضله های اندرونین سینه. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ذات الجنب شود، جهیدن رگ، درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)