جدول جو
جدول جو

معنی شحرا - جستجوی لغت در جدول جو

شحرا
به سریانی تاج البحر است و گفته اند لغت یونانی است. (فهرست مخزن الادویه) ، نام شمسا قازاج احمر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحرا
تصویر صحرا
(دخترانه)
بیابان، میدان جنگ، دشت هموار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حرا
تصویر حرا
ناحیه، ساحت، گشادگی و فضای وسیع میان خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرا
تصویر شرا
خریدن، فروش. این کلمه از اضداد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحرا
تصویر صحرا
زمین پهناور بی آب و علف، دشت، بیابان، در کشاورزی زمینی که در آن زراعت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورا
تصویر شورا
کنکاش، مشورت، چهل و دومین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۳ آیه، حم، عسق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعرا
تصویر شعرا
دو ستاره در صورت فلکی کلب اکبر و کلب اصغر، دو خواهران، دو خواهر، شعریان
شباهنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود، تشتر، تیشتر، ستارۀ صبح، ستارۀ سحر، ستارۀ سحری، کاروان کش، قدر اوّل، شعریٰ، شعرای یمانی، عبور
شعرای شامی: در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اصغر، غمیصا
شعرای یمانی: شباهنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود، تشتر، تیشتر، ستارۀ صبح، ستارۀ سحر، ستارۀ سحری، کاروان کش، قدر اوّل، شعرا، شعریٰ، عبور
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
کون دریده. (حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 515)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
موضعی است. نصر گفته است که بادیه ای است مر کلب را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
نام جائی در بادیۀ کلب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
شعراء. چکامه سرایان و شاعران. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شاعر. (دهار). چکامه سرایان. گویندگان. قافیه سنجان. قافیه پردازان. سخن سرایان. آنان که شعر گویند. (یادداشت مؤلف) :
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ.
قریعالدهر.
کامروز به شادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
مظفری.
پادشاهان کارهای بزرگ کنند و به شعرا بگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). هزار دینار و پانصد دینار و هزار درم کم و بیش را خود اندازه نبود چنانکه در یک شب چند بخشیدی شعرا را و همچنین ندیمان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125).
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید.
ناصرخسرو.
پیش و پسی بست صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
نظامی.
یکی از شعرا نزد امیر دزدان رفت. (گلستان).
یا رب این قاعده شعر به گیتی که نهاد
که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد.
؟
و رجوع به شعراء و شاعر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
درختستان، مرغزار. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چرب زبانی و چاپلوسی. (فرهنگ فارسی معین) (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو). این کلمه نه فارسی است نه عربی و نمیدانم این معنی را در حاشیه از کجا به آن داده اند. (یادداشت مؤلف) :
چون کودکان بخیره همی خرّی
زین گنده پیر لابه و شفرا را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
کرانۀ تنگ از رود. (منتهی الارب). شط تنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به شحر واقع در عمان. (از انساب سمعانی). منسوب به شحر ساحل میان عمان و عدن و عنبر شحری را از این ساحل آرند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
محمد بن معاذ. محدث و از ساحل شحر است. (از منتهی الارب). واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
محمد بن عمر اصغر. شاعر و از اهل شحر است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صحراء. دشت. ج، صحراوات، صحاری. (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه. بیابان. بر. هامون. زمین هموار و فراخ. اراجیح. بجده. بریه. تیر. جبار. جبّان. جبانه. جرد. ملا. (منتهی الارب) :
بر که و بالا چو جه همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چو جه همچو بر صحرا شمال.
شهید بلخی (از لغت فرس).
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسائی.
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
صحرای بی نبات پر از خشکی
گوئی که سوخته است بابرنجک.
دقیقی.
سپاهی که صحرا و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه.
فردوسی.
نخواهم که با او بصحرا بود
هم آورد ار کوه خارا بود.
فردوسی.
بتابید صحرا و هامون و دشت
تو گفتی که آتش از او درگذشت.
فردوسی.
همه سوی صحرا سر و دست و پای
بزیر سم اسب جنگ آزمای.
فردوسی.
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی.
سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). و خوردنیها به صحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). پس ازخلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو صحرا را.
ناصرخسرو.
زین چرخ برون، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار.
ناصرخسرو.
نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل
کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی.
ناصرخسرو.
گاه سنگت همی کند بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر.
مسعودسعد.
صواب آن است که... بر بامها و صحراها چشم اندازی. (کلیله و دمنه).
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می پوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می نوشد.
خاقانی.
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب وآتش پنهان چگونه باشد؟
خاقانی.
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سرتاسر صحرا بینند.
خاقانی.
به صحرای عادی مزاجان عالم
چراغ وفا راضیائی نبینم.
خاقانی.
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هوئی گوزن وار به صحرا برآورم.
خاقانی.
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق.
خاقانی.
دراین صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده.
خاقانی.
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه.
سعدی.
لیلی و باغ و لاله، مجنون و کوه و صحرا
هر آهوئی و دشتی، هر شیر و مرغزاری.
کاتبی.
- از صحرا یافتن، از صحرا جستن، از صحرا آوردن، مفت و رایگان یافتن. (غیاث اللغات) :
کی بمجنون یا بفرهادش برابر میکنم
ما مگر دیوانۀ خود را ز صحرا جسته ایم.
اشرف.
ز صحرا نیاورده بودیم دل را
که از ما ربودی به صحرا فکندی.
نقی اوحدی.
همچو مجنون ناتوانی از کجا عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را.
سلیم.
- بر صحرا نهادن، آشکار کردن. پیدا کردن. هویدا کردن:
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم.
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد.
عراقی همدانی.
- سر به صحرا نهادن، گریختن. فرار کردن. دیوانه شدن.
- صحرای آذرگون، صحرای آتشین. صحرای همانند آتش:
چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا.
ناصرخسرو.
- صحرای جان، عالم ارواح. عرصۀ ارواح:
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان.
خاقانی.
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک.
خاقانی.
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح.
خاقانی.
- صحرای سیم، کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (مجموعۀ مترادفات).
- صحرای دل، پهنۀ دل. عرصۀ قلب:
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشکده کاروان ببینم.
خاقانی.
عقاقیرصحرای دلهاست این دو
که سازنده تر زین دوائی نیابی.
خاقانی.
- صحرای عشق، ملک عشق. میدان عشق. عرصۀ عشق:
خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان.
خاقانی.
- صحرای غم، ملک غم. وادی غم:
آن را مسلم است تماشا بباغ عشق
کو خیمۀ نشاط به صحرای غم زند.
خاقانی.
- صحرای فلک، عرصۀ فلک:
بگذرند از سر مویی که صراطش دانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند.
خاقانی.
- صحرای قدسی، کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) :
دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته.
خاقانی.
- صحرای هموار، املید. (منتهی الارب).
- صحرای هند، ملک هند. ملک هندوستان:
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین.
خاقانی.
- صحرای یقین، عالم یقین. ملک یقین:
بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.
خاقانی.
- امثال:
صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده اید ؟، برای مهمانی گویند که در رفتن شتاب دارد یا از ماندن نگران است.
آن سرش صحراست، بسیار وسیع است
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
ابن ابی کعب انصاری. نام یکی از اصحاب است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شحوا
تصویر شحوا
فراخدهانه چون چاه، فراخگام چون شتران
فرهنگ لغت هوشیار
دشت، گشادگی فراخ، بی گیاه، بیابان، راغ دامن کوه بود دشت آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری (رودکی) کویر گویر بیابان هامون دشت دشت هموار، بیابان بر بی آب و علف، جمع صحاری صحراوات، چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند (خراسان)، ترکیبات اسمی: یا صحرا آذر گون. صحرایی همانند آتش. یا صحرا جان. عالم ارواح عرصه ارواح. یا صحرا دل. پهنه دل عرصه قلب. یا صحراسیم. صبح صادق. یا صحرا عشق. ملک عشق میدان عشق. یا صحرا غم. ملک غم وادی اندوه. یا صحرا فلک. عرصه فلک. یا صحرا قدسی. عالم لاهوت. یا صحراهند. هندوستان. یا صحرایقین. عالم یقین. ملک یقین. ترکیبات فعلی و تعبیرات: آن سرش صحراست. بسیار وسیع است. از صحراسر در آوردن، (جستن یافتن) مفت و رایگان یافتن، یا از صحرا نهادن، آشکار شدن، پیدا کردن، هویدا کردن، یا به صحرا افتادن، آشکار شدن، در معرض انظار قرار گفتن، یا سر به صحرا نهادن، گریختن فرار کردن، دیوانه شدن، یا صحرا که نمانده اید مگر صحرا مانده اید. به مهمانی که در رفتن، شتاب دارد گویند، دشت دشت هموار، شتاب دارد گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفرا
تصویر شفرا
چاپلوسی چرب زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجرا
تصویر شجرا
درختستان بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحر
تصویر شحر
دهان بازکردن دهان گشودن، لورگاه (لور سیل)، رودگشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحا
تصویر شحا
فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعرا
تصویر شعرا
جمع شاعر گویندگان چامه سرایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحنا
تصویر شحنا
دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعرا
تصویر شعرا
((شُ عَ))
جمع شاعر، گویندگان، چامه سرایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحرا
تصویر صحرا
((صَ))
دشت، بیابان
صحرای کربلا: کنایه از جای فاقد آب و گیاه و دیگر امکانات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفرا
تصویر شفرا
((شَ))
چاپلوسی، چرب زبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحرا
تصویر صحرا
بیابان، دشت و دمن
فرهنگ واژه فارسی سره
بادیه، بیابان، تیه، دشت، راغ، فلات، وادی
متضاد: باغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محمدبن سیرین گوید: اگر درخواب صحرا بیند، دلیل خرمی باشد از قبل پادشاه، به قدر بزرگی صحرا. اگر خود را درصحرائی بزرگ سبز دید، دلیل است که مقرب پادشاه شود. اگر برعکس بود، دلیل است با پادشاه ظالم صحبت نگاهدارد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شوینده، مرده شوی
فرهنگ گویش مازندرانی
شاهراه، راه وسیع و بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو شیرده
فرهنگ گویش مازندرانی