شیر آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
شیرِ آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف). - شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از لب معشوق: جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب. امیرخسرو (از آنندراج). ، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) : غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم جایی که میان می و ساغر شکرآب است. حکیم باشی (از آنندراج). آمیزش زهر و کام چون اول نیست چندی است که با هم شکرآبی دارند. ظهوری (از آنندراج). از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست. طالب آملی (از آنندراج). با یوسفت اگر شکرآبی رود ز حسن مصری نباتش از شکرت در گدازباد. واله هروی (از آنندراج). افتاده میان گل و بلبل شکرآبی آن مست همانا که به گلزار درآمد. شفایی (از آنندراج). از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست در جام دوستی شکرآبی نمیکنی. ملاشانی تکلو (از آنندراج). باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند باعث الفت چسبان شکرآب است مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکَّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف). - شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از لب معشوق: جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب. امیرخسرو (از آنندراج). ، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) : غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم جایی که میان می و ساغر شکرآب است. حکیم باشی (از آنندراج). آمیزش زهر و کام چون اول نیست چندی است که با هم شکرآبی دارند. ظهوری (از آنندراج). از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست. طالب آملی (از آنندراج). با یوسفت اگر شکرآبی رَوَد ز حسن مصری نباتش از شکرت در گدازباد. واله هروی (از آنندراج). افتاده میان گل و بلبل شکرآبی آن مست همانا که به گلزار درآمد. شفایی (از آنندراج). از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست در جام دوستی شکرآبی نمیکنی. ملاشانی تکلو (از آنندراج). باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند باعث الفت چسبان شکرآب است مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضۀ خود را چون به چرا رود گم کند وبر بیضۀ دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامه. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستۀ دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندۀ مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازۀ 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطۀ فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی وحدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) : چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد دمان بردمید. فردوسی. شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله. فردوسی. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. شترمرغی، به گاه بار بردن چو مرغی، و چو اشتر گاه خوردن. عطار. غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است. جمال الدین عبدالرزاق. شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ آتش خواران هوا و هوان. خاقانی. زاءزاء الظلیم ، هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود. - شترمرغ بودن، در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام). - ، ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام)
نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضۀ خود را چون به چرا رود گم کند وبر بیضۀ دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامه. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستۀ دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندۀ مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازۀ 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطۀ فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی وحدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) : چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد دمان بردمید. فردوسی. شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله. فردوسی. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. شترمرغی، به گاه بار بردن چو مرغی، و چو اشتر گاه خوردن. عطار. غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است. جمال الدین عبدالرزاق. شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ آتش خواران هوا و هوان. خاقانی. زَاءْزَاءَ الظلیم ُ، هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود. - شترمرغ بودن، در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام). - ، ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام)
اشترمور. گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب زمین درختی هست که برگهای آن کار اکسیر میکند ودر آن جنگل مورچه نیز میباشد به بزرگی بزغالۀ بزرگی و گوسالۀ کوچکی، کسی که بدان جنگل درآید مورچگان بدو آویزند و در یک لحظه پاره پاره اش کنند. (برهان). اسم فارسی مور بزرگ صحرایی است و گونه ای از آن در صحراهای مغرب زمین و بلاد نجد تا به مقدار بزی میشود و کشندۀ شتر است و خورندۀ آن. (از فرهنگ نظام). جانوری افسانه یی شبیه مور و به بزرگی بز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترمور و اشترمورد شود، مجازاً یک خاش کوچک خربوزه، گویا از جهت درازی شبیه به گردن شتر یا خود شتر شده است. (فرهنگ نظام)
اشترمور. گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب زمین درختی هست که برگهای آن کار اکسیر میکند ودر آن جنگل مورچه نیز میباشد به بزرگی بزغالۀ بزرگی و گوسالۀ کوچکی، کسی که بدان جنگل درآید مورچگان بدو آویزند و در یک لحظه پاره پاره اش کنند. (برهان). اسم فارسی مور بزرگ صحرایی است و گونه ای از آن در صحراهای مغرب زمین و بلاد نجد تا به مقدار بزی میشود و کشندۀ شتر است و خورندۀ آن. (از فرهنگ نظام). جانوری افسانه یی شبیه مور و به بزرگی بز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترمور و اشترمورد شود، مجازاً یک خاش کوچک خربوزه، گویا از جهت درازی شبیه به گردن شتر یا خود شتر شده است. (فرهنگ نظام)
دهی از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 381 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات چغندر و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 381 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات چغندر و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
اشترمآبی. وقار و متانت زیاده از حد. (فرهنگ فارسی معین) ، کهنه پرستی. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشترمآبی شود، در تداول عامه یک دندگی و قرصی و پافشاری در کار. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، کینه توزی و بطور خلاصه داشتن صفاتی که معمولاً به شتر نسبت داده میشود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
اشترمآبی. وقار و متانت زیاده از حد. (فرهنگ فارسی معین) ، کهنه پرستی. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشترمآبی شود، در تداول عامه یک دندگی و قرصی و پافشاری در کار. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، کینه توزی و بطور خلاصه داشتن صفاتی که معمولاً به شتر نسبت داده میشود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
اشترمرغ، پرنده ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا 3 متر می رسد، این پرنده دارای بال های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی رود، وی به سرعت می دود و ماده آن در طول عمر فقط 20 تخم می گذارد
اشترمرغ، پرنده ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا 3 متر می رسد، این پرنده دارای بال های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی رود، وی به سرعت می دود و ماده آن در طول عمر فقط 20 تخم می گذارد