جدول جو
جدول جو

معنی شترغلط - جستجوی لغت در جدول جو

شترغلط(شُتُ غَ)
دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه شهرستان نیشابور. دارای 174 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شترغلط(شُ تُ غَ)
غلط شتر. غلطیدن شتر، فنی از کشتی. (آنندراج). نام نوعی از فنون کشتی پهلوانان است. (از فرهنگ نظام). نام داو. (غیاث اللغات) :
همچو معشوق عرب زاده سوار جماز
یک شترغلط درستی و بغل گیری باز.
میرنجات
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شترغاز
تصویر شترغاز
ریشۀ گیاه انگدان که آن را با سرکه می خورند، برای مثال تو شهد نیستانی و در کام نیاری / او کامه بیاورد و شترغاز نیابد (سوزنی - ۳۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
راه آب زیرزمینی که با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا جاهای گود افتاده درست می کنند تا آب از یک سمت فرو برود و از طرف دیگر بالا بیاید، منگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتردل
تصویر شتردل
بددل و ترسو، کینه دل، کینه جو، برای مثال ز حاسدان شتردل مدار مردی چشم / که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز (ظهیرالدین فاریابی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
ترگلو. کوهی است در سلسله جبال جولیانۀ آلپ که در ایالت لایباخ اتریش قرار دارد و 3398 گز بلندی آن است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تِ غَلْ لَ)
کبوتر دشتی. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(خَ غَ)
خرغلت. رجوع به خرغلت شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
نام سازی است که مطربان نوازند و لفظ ترکی است. (غیاث اللغات). سازی بوده است که مینواختند و گویا آوازش تشبیه به آواز شتر شده بوده است. در تذکرهالخطاطین قاضی احمد قمی یکی از خوشنویسان را میگوید شترغو خوب می نواخته است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ گَ)
گلوی شتر، آنچه مانند گلوی شتر منحنی باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، در اصطلاح مقنیان، راه آب زیرزمینی با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا رودخانه و آن چنان باشد که از دو سوی رودخانه همچون دو چاه تعبیه کنند و آن دو را از زیر رودخانه به هم بپیوندند تا آب از یک سمت فرورود و از سمت دیگر بالا آید. چاه آب گیر را ’نر’ و چاه آب ده را ’لاس’ گویند. منگل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تُ غُ)
درغل. ترغله. قمری. (دزی ج 1 ص 145) ، کبوتر وحشی. (دزی ایضاً). و رجوع به ترغلّه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ مُ)
دهی از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج. دارای 256 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ دِ)
حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. کینه وری. نامردی که ضد بهادری است. (غیاث اللغات). نامردی. (ناظم الاطباء) :
مرا غمی است شتروارها به حجرۀ تن
شتردلی نکنم غم کجا و حجرۀمن.
کاتبی.
، خوف. ترس. هراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردلی شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
طرثوث. (تفلیسی). همان اشترغاز است که بیخ درخت انگدان باشد و بعضی گویند گیاهی است که بیخ آن را آچار سازند. (برهان). صمغ شترغاز یااشترغاز آنغوژه است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). بیخ گیاهی است که در سرکه نهند و به ریچال خورند. (اوبهی). نام بیخی است. دوایی که اقسام آن انجدان است. (فرهنگ نظام). بیخ انگدان است که در سرکه نهند و به ریچال خورند. (لغت فرس اسدی). گیاهی که بیخ آن را آچار سازند و بیخ انگدان. (ناظم الاطباء) :
ندارد طمع رستن شاخ عود
هر آن کس که بیخ شترغاز کاشت.
ابن یمین.
همه سرکه گفتیم عطسه دهیم
شترغاز در زیر بینی نهیم.
(از حفان).
تو شهد بنستانی و در کام نیاری
او کامه و سرکا و شترغاز نیابد.
سوزنی.
سیه کرد بوسعد ریش سپید
چو ببرید از زندگانی امید
شترغاز را ماند آن موی او
سیه روی و گنده میانه سپید.
قوامی خوافی.
و رجوع به اشترغازشود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
کف پای شتر. (ناظم الاطباء). گیاه مریم. رجوع به اشترغان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به غلط افکندن و به غلط افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
فنی از کشتی گیری. (از ناظم الاطباء). نام داو از کشتی که چون حریف را بر زمین بیندازند دست و پا وشکم خود را بطوری بر زمین می چسباند که هرچند حریف زور کند پشت این کس بر زمین رسانیدن نتواند، چه شیر اصلاً به پشت نمی خوابد. (غیاث) (آنندراج) :
شیر غلطنده ز زور بت سیمین تن ما
شیرغلط است فن دلبر شیرافکن ما.
میرنجات (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ دِ)
اشتردل. بددل. کینه ور. (برهان). کنایه از بددل است. (از انجمن آرا) (آنندراج). کین توز. کینه ورز. که کینه توزد. کینه کش. صاحب کینه. کینه ور همچون شتر:
گرفته ام که عدوی شتردلت افعی است
شودزمرد چشمش سپهر مینائی.
مجیر بیلقانی.
ز حاسدان شتردل مدار چشم امید
که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز.
ظهیرفاریابی.
خصم شتردلت را قربان همی کند
زین روی سعد ذابح آهخته کارد است.
خلاق المعانی.
، نامرد. مقابل مردانه. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردل شود، شخص ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. بی دل. (ناظم الاطباء). ترسنده. (انجمن آرا). بی جگر و بی دل. همچنانکه شیردل بر دلیر و شجاع اطلاق گردد. (از برهان). ترسنده و بی جگر. (آنندراج). غردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. اشتردل. آهودل. بددل:
طالب ثبات حملۀ موریم نیست حیف
شیر نرم ولیک شتردل فتاده ام.
طالب آملی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شتردل
تصویر شتردل
کینه ور، بد دل
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی خر غلت غلت و غلتیدن پارسی است و نباید با ط نوشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتردل
تصویر شتردل
((~. دِ))
ترسو، بددل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شترگلو
تصویر شترگلو
((~. گَ))
آن چه که مانند گلوی شتر منحنی باشد، راه آب زیرزمینی که با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا رودخانه به وسیله دو چاه تعبیه کنند تا آب از یک سمت فرورود و از سمت دیگر بالا آید. چاه آب گیر را «نر» و چاه آب ده را «لاس» گویند
فرهنگ فارسی معین
صدای که از برخورد کف دست به صورت یا پس گردن کسی بلند شود
فرهنگ گویش مازندرانی