جدول جو
جدول جو

معنی شترغ - جستجوی لغت در جدول جو

شترغ
صدای که از برخورد کف دست به صورت یا پس گردن کسی بلند شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترغ
تصویر ترغ
اسب سرخ رنگ، کهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترک
تصویر شترک
مصغر شتر، شتر کوچک، شتربچه، خیزاب، موج دریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتر
تصویر شتر
پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، اشتر، ابل، هیون، بعیر، خالۀ گردن دراز، جمل، ناقه
کنایه از قاچ خربزه یا هندوانه به همراه پوست، شتری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتر
تصویر شتر
بریدگی، برگشتگی پلک چشم، عیب و نقص، در علوم ادبی اشتر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَوْ وُ)
بریدن. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) ، پلک چشم برگشتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از قاموس) ، مجروح کردن. (از اقرب الموارد). خسته کردن و (رنجاندن). (از منتهی الارب) ، پاره نمودن جامه. (از اقرب الموارد) ، برگردیدن پلک چشم از بالا و پائین، دشنام دادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ رَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین. دارای 255 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و جالیز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
نام قلعه ای است از اعمال اران میان بردعه و گنجه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ)
مصاحب و هم نشین ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشتر، جانوری پستاندار عظیم الجثه از گروه نشخوارکنندگان که خود تیره ای خاص را به وجود می آورد. این پستاندار بدون شاخ است ولی دارای دندانهای نیش میباشد. معده شتر دارای سه قسمت است و هزارلا (برجستگی و فرورفتگی) ندارد. در هر پا فقط دو انگشت دارد که از یک طبقۀ شاخی پوشیده میشوند و سم حیوان را تشکیل میدهند. این حیوان بسیار کم خوراک و قانع است و در ایران در نواحی خراسان، خلیج فارس، کرمان، بلوچستان بیشتر و در سایر نقاط کمتر است و برای حمل ونقل به کار میرود. در جنوب ایران قسمی از آن را برای سواری نیز تربیت مینمایند و بهترین آن در سیستان و بلوچستان یافت میشود. پشم شتر برای بافتن پارچه و قالی و غیره مورد استفاده قرار میگیرد. (از فرهنگ فارسی معین) (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص 209). جانور چهارپای باری و سواری است که پاها و گردن دراز دارد و در عربستان و بعضی مناطق ایران بسیار است. در پهلوی ’اوشتر’ در اوستا ’اشتره’ و در سنسکریت هم اشتر بوده است. شاید نام وی مرکب باشد از مادۀ ’وش’ سنسکریت و ’وس’ اوستا به معنی تابع بودن بعلاوۀ ’تر’ در سنسکریت و ’تره’ در اوستا علامت فاعلیت و معنی لفظ بر روی هم ’تابع شونده’ میشود چه در حیوانات باری و سواری شتر از همه حیوانات تابعتر است. نیز ’اشته’ در سنسکریت و ’اوشته’ در اوستا به معنی لب است و ’ر’ به معنی دادن و گرفتن است و به این تعبیر معنی اشتره گیرنده یا دهنده لب است چه لب این حیوان خیلی بزرگ و آویخته است. (از فرهنگ نظام) :
چگونه یابند اعدای او قرار اکنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
بدیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
فردوسی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
لبیبی.
اگر گوسفند است اگر گاو و خر
گر استر بود یا ستور و شتر
چه از گوسفند و چه اسب و شتر
چه از استران و چه از گاو و خر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
فرخی.
هم شتر یابی از این و هم شتر یابی از آن
گرترا قصد شتر باشد و تدبیر شتر.
فرخی.
همه راه پیوسته پنجاه میل
ستور و شتر بود و گردون و پیل.
اسدی.
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تابنده بر آن نکته حکایت به سر آرد
دی شاه در این فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من بغلط موی برآرد.
اثیرالدین اخسیکتی.
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم.
خاقانی.
پشم بگزینی شتر نبود ترا
گر بود اشتر چه قیمت پشم را.
مولوی.
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.
سعدی.
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر.
سلیم.
شتر چون شود مست کف افکند.
ادیب پیشاوری.
شتر چونکه دشت مغیلان نوشت
شتر بود و حاجی شتر بازگشت.
ادیب پیشاوری.
ابن اللبون، شتر به سال سوم درآمده. ابن مخاض، شتربچه که مادرش گشنی یافته باشد. شتربچۀ به سال دوم در آمده. اءخلف، شتر به کرانه میل کننده. اءذب ّ، شتر مادۀ کلانسال. اءربک، شتر سیاه تیره رنگ. اشکل، شتری که سیاهی او به سرخی آمیخته باشد. اءصهب، شتر سرخ سپیدی آمیخته. اءطرق، شتر سست زانو. اعجب، شتر به شگفت آرنده. اءعسام، شتر نیکواندام. اءعقل، شتر پای برتافته. اعمیان، شتر تیزشده به گشنی. افراع، فرع آوردن شتر مادگان. اءقصی، شتر کرانۀ گوش بریده. اءلیس، شتر که هرچند بار کنند بردارد. اءمش، شتری که چشم او سپیدی برآورده باشد. امعر، شتر موی و پشم ریخته. اءورق، شتر خاکسترگون. اهتراز، جنبیدن شتر به آواز حدا. اءهطّ، شتر نر نیک رونده و شکیبا. اهیس، شتر دلیر که به چیزی نترسد و منقبض نگردد. اهیم، شتر تشنه. (ترجمان القرآن). تربوت، شتر رام. تلطع، شتر دندان ریخته از پیری. جارّه، شتری که مهار کشیده شود. جخب، شتر کلان. جراجر، شتر بسیار بلندآواز و بسیار آب خوار. جراصیه، شتر نر سخت. جرجور، شتر بزرگ هیکل و شتر نجیب. جرشع، شتر بزرگ و بزرگ سینه. و پهلو برآمده از شتر و جز آن. جرفاس، شتر بزرگ. جسر، شتر درگذرنده. شتر دراز و قوی در سیر.جشر، شترانی که در چراگاه باشند و به شب به خانه صاحب نیایند. جلده، شتر مادۀ بسیارشیر و بسیار چرب و بی بچه و بی شیر. جلاذی ّ و جلذی ّ، شتر استوار درشت. جلس، شتر فربه استوار. جلعلع و جلعلع، شتر تیز و سبک. جلمد، شتران کلان سال. جلمود، شتران کلانسال. جمل، شتر نر. خال ، شتر ضخم. خدّب، شتر قوی و سخت. خذروف، شتر جداشده از گله. خرص، شتر سخت و قوی. خف ّ، شتر کلانسال. خندلس، شتر مادۀ فربه سست گوشت. خندلیس، شتر مادۀ بسیارگوشت. فروهشته. درابس، شتر سطبر. درثع، شتر کلانسال. درفس و درفاس، شتر کلان جثه. دعبل، شتر بلند. دعبله، شتر مادۀ توانا. دعکنه، شتر فربه مادۀ درشت. دلظم،شتر توانا. دلظم، شتر مادۀ کلانسال. دمثر و دمثر و دمثر، شتر بسیارگوشت. دیباج، شترمادۀ جوان. رام، شتربچه. رائم، شترمادۀ مهربان بر بچه. رائمه، به معنی رائم. رابح، شتربچۀ از مادر جدا شده. رازح، شتر افتاده از لاغری. راشح، شتربچۀ برفتارآمده با مادر. راغنه، شتر ماده. ربح، شتران که از شهری به شهری برند و شتران ریزه. ربح، شتر بچه. ربّاح، بچه شتر لاغر. رتاج، شتر مادۀ استوارخلقت پرگوشت. رتباء، شترمادۀ ثابت در سیر. رجس، بانگ شتر. رسل، شتر نرم رو. رسله، شترمادۀ نرم رو. رعبوبه، ماده شتر سبکرو. رفّل، شتر فراخ پوست. رغاء، بانگ شتر. رغوّ، شتر مادۀ بسیار بانگ و فریاد. رفوف،شتر کلان هیکل. رفض یا رفض، شتران به چرا شده با راعی. رفیض، شتر به چرا گذاشته شده با راعی. رکاب، شتران که برنشستن را شایند. (ترجمان القرآن). شتران که بدان سفر کرده شود. رهب، شترمادۀ لاغر یا شتر نرقوی کلان جثه. رهشوش، شتر بسیارشیر. رهیش، شتر بسیارشیر یا ناقۀ کم گوشت. رهیشه، شتر شیرناک. رهکه، شتر مادۀ سست و ناتوان که گرامی نژاد نباشد. ریبل، شتر مادۀ فربه. ریعانه، شتر بسیارشیر. زبعری یا زبعرا، شتر که بر روی موی بسیار دارد. شاغر، گشنی از شتران. شامه، شترمادۀ سیاه. شطوط، شترمادۀشگرف و بزرگ و درازکوهان. شطوطا، شترمادۀ بزرگ کوهان. شعفاء، شترمادۀ شعف رسیده. شعواء، شتر ماده. شغور، شترمادۀ دراز که پای خود را بردارد چون خواهند که سوار شوند آن را. شکو، شتر ریزه. شکیر، شتران ریزه. شمرداه و شمرذاه، ماده شتر شتاب رو. شمردل، شتر شتاب رو. شمّیر، شترمادۀ تیزرو. شمعل، شترمادۀ با نشاط. شمعله، شترمادۀ شادمان. شمیذر، شتر شتابرو. شناح، شتر درازتن. شناحی ّ و شناحیه، شتر دراز تن دار. شنج، شتر نر. شنون، شتر نه لاغر و نه فربه. شوره، شترمادۀ فربه. صدع، شتر نوجوان و قوی. صرصور، شتر بزرگ هیکل و شتر بختی. صرصرانی، شتر بزرگ دو کوهان و میان بختی و عربی. صرصرانیّات، شتران میان بختی و عربی یا شتران بزرگ دوکوهانه. صعب، شتر سرکش خلاف ذلول. صقلاب، شتر سخت خوار. صلهب، شتر استوار و توانا. صلهبا، شتر استوار سخت. صناخر، صنخر، صنخر، شتر فربه. صئول، شتر کشنده. صهمیم، شتر که بانگ نکند و شتر بدخوی. صیهج، شترمادۀ استوار. ضافط، شتر بارکش. ضفّاطه، شتر بارکش. ضفطا، شتر نیکوخو، شتر دشوارخو از لغات اضداد است. ضمازر، شتر توانا. ضمزر، شتر ماده. ضمزر، شترمادۀ توانا و قوی. ضوائع، شتران لاغراندام کم گوشت. ضوبان و ضوبان، شتر قوی توانا و پرگوشت. طأطاء، شتر کوتاه بالا و کوتاه گردن. طالح، شترمادۀ مانده. طبز، شتر دوکوهانه. طحّانه، شتر بسیار. طحون، شتر بسیار. طلیح، شتر مانده شده. ظعون، شتر کارکشت و باربردار و شتر هودج کش. ظلع، لنگیدن شتر در رفتن. عاروره، شتر نر بی کوهان. عالق، شتر علقی خوار، شتر عضاهخوار. عاند، شتر از راه برگردنده و میل کننده. عاهن، شتر خانه زاد. عبسر، عبسور، شترمادۀقوی و تیزرو. عبن ّ و عبنّا، شتر سطبر و پرگوشت.عبیط، شتر فربه و جوان که بی علت و بیماری کشته باشند آن را. عتروف و عتریف، شتر استواراندام. عتریفه، شترمادۀ استوار و توانا و کم شیر. عتله، شتر ماده که هرگز آبستن نشود. عتوم، شتر ماده که جز وقت شبانگاه شیر ندهد و دوشیده نشود. عجاساء، گلۀ بزرگ از شتران. عجباء، شترمادۀ دفزک درشت. عجباء، شتر ماده که از لاغری و باریکی حلقۀ دبر او بلند برآمده باشد. عجرفی ّ، شتر سریع شتابزده. عجرم، شتر سخت اندام. عجرمه، شترمادۀ سخت اندام. عجوز، شترماده. عراعر، شتر فربه. عراهم، شتر سطبر. عرجوف و عرجوم، شترمادۀ درشت استواراندام و تندار. عرس، شتربچۀ خردسال. عرکرک، شتر نر قوی و درشت. عروض،شترمادۀ ریاضت نایافته. عرهل ّ، شتر استوار. عبسره، شترمادۀ تیزرو گرامی نژاد. عسجد، شتر درشت تن دار. عسجدیّه، شتربچگان بزرگ و شتر زربار و نشستنی ملوک و آن شترانند که جهت نعمان بن منذر بیاراستندی.شترهای کلان و شتری است که بار آن طلا باشد و رکاب ملوک و آن شتری است که آراسته و مزین گردانیده میشد برای نعمان. (شرح قاموس). عسوم، شترمادۀ بسیاربچه. عسیل، نره شتر. عشبه، شترمادۀ کلانسال. عشراء، شترباردار که نه یا هشت ماه بر حمل آن گذشته باشد. عشوز و عشوّز، شتر درشت و قوی. عشوزن، شتر سطبراندام. عضاضی ّ، شتر علف خوردۀ فربه. عضوم، شترمادۀ درشت اندام. عطله، شتر نیکواندام و شترمادۀ گزیده. عفاهم، شترمادۀ توانا و چست و تیزرو. عفاهن، شتر مادۀ زورمند چست و چالاک. عفرنس، شتر درشت و سطبرگردن. عقال، شترمادۀ نوجوان. عقد، شتر نرقوی پشت. عقلاء، شتر پای برتافته. عقیله، شتر گرامی. عکابس و عکبس، شتر بسیار یا شتران که نزدیک به هزار رسیده باشند. عکد و عکده، شتر فربه. عکناء، شترمادۀ سطبرسرپستان. عکنان و عکنان، شتران بسیار. علاهم، شتر درشت بزرگ جثه. علودّه، شتر کهنه سال. علجان، پریشانی شتر ماده. علجوم، شتران گزیده و شتر سخت و توانا. علجون، شترمادۀ سخت و توانا. علطوس، شترمادۀ برگزیدۀ هوشیار. علادا و علندا، شتر قوی آگنده گوشت. علاه، شترمادۀ بلندبالای استوار اندام. علط، شترمادگان درازقامت. علوفه و علیفه، شتر طلح خوار. علکه، شترمادۀ فربه نیکواندام. علهز، ماده شتر کلانسال که در آن اندکی قوت باشد. علهم ّ و علّهم، شتر درشت بزرگ جثه. علیان و علّیان، شترمادۀ بلند و اندک بلند. عماضج، شتر درشت. عمرّد، شتر نجیب توانا بر سیر. عمروس، شترکرۀفربه. عمضج، شتر درشت و سخت. عمله، شترماده ای که زیرکی او آشکار باشد. (از قاموس). عنجوج، شترنیکو. عندل ، شتر کلان. عنس، شترمادۀ درشت اندام و نیک دم دراز. عنقر، شترماده ای است برگزیده و بس خوب. عنقفیر، شتر کلانسال که از کلانسالی پشت آن بر بازو افتاده. عنکره، شترمادۀ کلان جثه. عنواش، شترمادۀ درازپا. عوّاء و عوّا، شتر کلانسان. عوجاء، شتر لاغر و باریک. عوهق، شتر سیاه شگرف. عیر، کاروان شتر که غله کشانند واحد آن از لفظش نیامده. عیرانه، شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. عیط، شتر برگزیده یا جوان. عیفه، شتران برگزیده. عیمه، شتران برگزیده. عینه، بهترین و برگزیدۀ شتران. عیوف، شتر تشنه که آب را بوی کند و ننوشد. عیهره،شتر استواراندام. عیهال و عیهول، شتر نر تیزرو یا ناقۀ برگزیده و استواراندام. عیهل، عیهم، عیهامه، عیاهمه و عیاهمه، شترمادۀ تیزرو. غاض، شتر غضاخوار. غدفل، شتر بزرگ جثۀ تمام اندام. غدوره، شترمادۀ پس مانده. غذمه، پاره ای از شتران. غفول، شترماده که به سبب متانت و رزانت از چیزی نرمد. غموس، شترمادۀ باردار که دنب برندارد تا بار آن پیدا گردد. غهق، شتر دراز. غیهق، شتر درازبالا. فدید، شتران بسیار. قاضیه، شترانی که بدان دیت و خونبها و زکوه و صدقه جایز باشد. قامح، شتر سربرآوردۀ بازمانده از آب خوردن. شتر سخت تشنه که از شدت تشنگی سست باشد. قاطر، شتر که بول او چکان باشد. قریش، شتر استوار و توانا. قزع، شتران ریزه. قزم یاقزم یا قزم، شتر هیچکاره. قشده، شتر بسیارشیر. قصید و قصیده، شترمادۀ فربه. قصیصه، شتر که از وی اثر رکاب را ببرند. شتر که بر وی طعام و توشه دان و رخت خانه بار کنند. قصّیله، شتر کوتاه بالا و شتر پهناور. قصیّه، از لغات اضداد است. شترماده نجیب که بر وی بار نکنند و ندوشند و او را جهت روزی ذخیره بدارند. شتر فرومایه. قعده، شتر که راعی برای خودگرفته باشد. قعوده، شتر که راعی برای حاجات خود نگاه دارد. قعود، شتر جوانه که نخست در بار و بر نشست آمده باشد تا آنکه به شش سالگی درآید و شتربچۀ از مادر جداشده. قلّخم، شتر سطبر بزرگ کوهان. قلوص، شترمادۀ جوانه. شترمادۀ بلند دراز دست و پا. شترماده ای که نخست در سواری آمده باشد تا آنکه به شش سالگی درآید. قلوع و قلیف، شترمادۀ کلان جثه و اندام. قندفیل، شترمادۀ کلان سر، معرب گنده پیل. قمطر و قمطره، شتر قوی دفزک. قنطریس، شترمادۀ توانای استوار شگرف اندام فربه. قنعاس، شتر بزرگ و شگرف. قهب، شتر کهنسال. قهقزه، شتر بزرگ گرامی نژاد. قیعم، شتر سطبر سالخورده. کاذب، شترماده ای که گشنی کرده شود و دم بردارد و باردار نگردد. کحکح، شتر مادۀکهن سال فرتوت. کره، شتر سرسخت. کزوم، شتر ماده ای که همه دندان فروریخته از پیری. کسور، شتر سطبرکوهان یا شتر که بخماند دنب را بعد برداشتن. کشاف، شتر مادۀ آبستن. کشوف، شتر مادۀ آبستن در هر سال. کعیم، شتر پتفوزبسته. کلع و کلعه، شتر کفته سپل. کنعره، شترمادۀ بزرگ هیکل. کنهوره، شتر مادۀ کلانسال و ناقۀ بزرگ جثه. کواسر، شتران که بشکنند چوب را. کهّه، شتر مادۀ فربه کلانسال. لخجم، شتر فراخ شکم. لکاک، شتر مادۀ سخت گوشت. لکالک، شتر سخت گوشت سطبر فربه. لکلک، شتر کوتاه سطبر درشت اندام. لموس، شتر ماده که در فربهی وی شک باشد. لهق، شتر خاکسترگون. لهقه، شتر مادۀ خاکسترگون. لیثه، شتر استوار درشت اندام. ماءص، شتران سپید نیکو و برگزیده. ماقط، شتر برجای مانده از ماندگی و لاغری. شتر نزار. متل ّ، شتر قوی. متعلّق، بهترین و قیمتی شتران. مجر، بچۀ شکم شتر. محیص، شتر استوارخلقت همواراندام. مخاض، شتران آبستن. شتران آبستن ده ماهه. مرادغ، ماده شتر فربه. مرتدع، شتر تمام سال. مرحل، شتر قوی. مرزامه، شتر مادۀ جوان یا بسیارخوار و رام. مرسال، شتر مادۀ نرم رو. مرقال، مرقل ومرقله، شتر مادۀ شتابرو. مروص، شتر مادۀ شتابرو. مریّش، شتر بسیارپشم و کم گوشت. مزاج، شتر ماده. مشّاء، شتر ماده که چشم او سپیدی برآورده باشد. مشعب، شتری که داغ مخصوص شتران داشته باشد. مشمعل ّ، شتر مادۀ شادمان تیزرو. مطرهّم، شتر سرکش که گاهی روی ندیده. معجل و معجله، ناقه که قبل از تمامی سال بچه آرد و آن بچه زنده باشد و ناقه که وقت سوار شدن بجهد. معجل، شتربچۀ ناتمام زاده که زنده باشد. معبّد، شتران قطران مالیده. و شتر رام. معبر، شترماده که سه سال نزاید و این ایام سخت گذشته باشد بر وی. معد، شتر تیزرو. معر، شتر پشم ریخته. معص، شتر برگزیده و گرامی. معطره، شتر مادۀ اصیل و برگزیده. معنّی، شتر کوهان شکافته. مغاذّ، شتر که از آب کراهت دارد. مغبار، شترماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. مغد، شتر پرگوشت. مقامح، شتر که از باعث بیماری یا سرما از آب خوردن بازایستاده باشد. مقلم، شترنر. مقموع، شتران که خیار و برگزیدۀ آن برگرفته باشند. مکرع، شتر که سر خود نزدیک آتش گذارد پس گردنش سیاه گردد. ملبد، شتر که دنب خود را بر ران و زانو زند. ملکبه، شتر مادۀ پرگوشت. ملیّث، شتر آگنده گوشت بسیارپشم. مماجن، شتر ماده که گشن بسیار بجهد بر وی و بار نگیرد. ممانح، شتر ماده که شیرش باقی باشد بعد سپری شدن شیر شتران و ناقه که به زمستان شیر دهد. ممحوص، شتران استوارخلقت همواراندام. ممدّر، شتر فربه. ممرط، شتر مادۀ شتابرو. منتاف، شتر نر که گام نزدیک نهد. منجل، شتر که سماروغ و جز آن را به سپل خود براندازد. ناحله، شتر سبک اندام. ناضح،شتر آبکش. ناقه، شتر ماده. ناو، شتر فربه. ناهل،شتر گرسنه. نجیب، شترگزیده. نحب، شتر کلان جثه. نحیت، شتر لاغرکرده و سپل سوده. نحوص و نحیص، شتر مادۀ سخت فربه. نزور، شتر ماده که به کراهت و ستم گشنی پذیرد. نضد، شتر مادۀ فربه. نضود، شترمادۀ فربه. نعوب، شتر مادۀ تیزرو. نکداء، شترمادۀ بی شیر یا بسیارشیر. (از اضداد است). نهیره، شتر مادۀ بسیارشیر. واضح، شتر سپید غیر شدید. وافد، شتر پیشرو. وأد و وئید، هدیر شتر. وحره، شتر کوتاه بالا. وخمه، شترمادۀ رسیده. وشن، شتر آگنده گوشت و زفرک. وکوف، شترمادۀ شیرناک. وغب، شتر سطبر توانا. وه، شتر فربه توانای رام. وهن، شتر انبوه. وهیّه،شتر گشنی فربه سطبر. هادر، شتر با بانگ. هجر، شترلائق و فائق. هرط، شترمادۀ کلانسال. هلال، شتر لاغر.هوجاء، شتر مادۀ تیزرو و شتاب. هیم، شتران تشنه. یعلول، شتر دوکوهانه. یعمل، شتر برگزیدۀ استوار مطبوع بر کار. (منتهی الارب).
- شتر بختی، شتر قوی درازگردن. (ناظم الاطباء).
- ، شتر دو کوهان. (ناظم الاطباء). رجوع به بختی و شتربال و شتربا و اشتر بختی شود.
- شتر بر نردبان، هویدا. آشکار. رسوا. (امثال و حکم دهخدا) :
ای نبازیده به ملک و خانمان
نزد عاقل اشتری بر نردبان.
مولوی.
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتربر نردبان.
مولوی.
- شتر بی کوهان، گونه ای شتر که کوتاه قد و فاقد کوهان و دارای پشمهای نسبتاً بلندی است و خاص آمریکای جنوبی است. لاما.
- شتر بی مهار، شتر که مهار ندارد.
- ، مجازاً، شتر گردنکش. شتر حرون. (از فرهنگ فارسی معین).
- شتر خراسانی، گونه ای شتر که در سواری استقامت و راه رفتن نیک مشهور است. بختی. اشترخراسانی. (فرهنگ فارسی معین).
- شتر دوکوهانه، گونه ای شتر که خاص آسیای مرکزی است و در صحاری خشک وسرد تاب تحمل سرمای بیست تا بیست وپنج درجه زیر صفر را نیز دارد. اشتر دوکوهانه. (فرهنگ فارسی معین) : عمرو [لیث] معتضد را اندر هدیه ها اشتری دوکوهانه فرستاده بوده و چند ماده پیلی بزرگ. (تاریخ سیستان).
- شتر را با ملاقه آب دادن. (امثال و حکم دهخدا) .یا شتر را به کمچه یا کفچلیز آب دادن، کار ابلهانه کردن:
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هرآینه از ابلهی و شیدایی.
مجیر بیلقانی (امثال و حکم دهخدا).
شتر را بوس (بوسه) زدن، کار احمقانه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شترگربه، نازیبا. نامتناسب:
در حیز زمانه شترگربه ها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فن است.
انوری.
بیتکی چند می تراشیدم
زین شترگربه شعر ناهموار.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
برو از جان خود برداراین بار
که اشترگربه افتاده است این کار.
عطار.
هست شترگربه ها در سخن من ولیک
گربۀ او شیرگیر استر او پیل سا.
سیف اسفرنگ.
- شتر گسسته مهار، شتری که زمام آن پاره شده باشد. (فرهنگ فارسی معین). اشتر که به سر خود رها باشد. که مهار گسلیده واز بند جسته باشد. گریزان و شتابان به هر سوی.
- ، کنایه از شخص یا شی ٔ بی نظم و بی ربط. (از فرهنگ فارسی معین).
- شتر یک کوهانه، گونه ای شتر که خاص آسیای غربی و افریقای شمالی است و بالاترین درجات گرما را در صحاری میتواند تحمل کند و چند روز بدون آب و علف در صحرا مقاومت نماید. گونه ای از آن که در سرعت سیر معروف است ’جمازه’ نامیده میشود. اشتر یک کوهانه. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اسبهارا نعل میکردند شتر هم پایش را بلند کرد که نعلم کن. (فرهنگ نظام).
به شتر گفتند چرا گردنت کج است گفت کجایم راست است. (فرهنگ نظام).
حاجی مرد و شتر خلاص. (فرهنگ نظام).
شتر ارزان است اگرقلاده در گردن نمیداشت. (امثال و حکم دهخدا).
شتر از سوراخ سوزن برآمدن، مقتبس از آیۀ ’حتی یلج الجمل فی سم الخیاط’:
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن
شود مقابل تو چرخ در توانایی.
مجیر بیلقانی.
شتر بار میبرد و خار میخورد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر بار میکشدو فریاد میکند. (امثال و حکم دهخدا).
شتر خالی راه نمیرود، یعنی ممکن است در ظرف و خنوری بزرگ چیزی اندک نهاد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
شتر در قطار دیگران خوش نماید، نظیر: مرغ همسایه به نظر قاز می آید. (امثال و حکم دهخدا).
شتردزدی و خم خم ! (امثال و حکم دهخدا).
شتر دیدی ندیدی، دیده را ندیده انگار:
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی.
باباطاهر.
شتر را چه به علاقه بندی، نظیر: دست و پای شترو علاقه بندی. (امثال و حکم دهخدا).
شتر را گم کرده پی افسارش میگردد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر را لب نباشد درخور بوس
ولیکن پشت دارد بابت کوس.
امیرخسرو (امثال و حکم دهخدا).
شتر زنبورک خانه است. (امثال و حکم دهخدا).
شترکره سال دگر اشتر است
شتر که چاردندان شود از آواز جرس نترسد.
شتر که علف میخواهد گردن دراز میکند.
شترگلو باش، شترگلو باید، نظیر: حرف را باید به دهان آورد و فروبرد. (امثال و حکم دهخدا).
شترمرغ است نه می پرد و نه بار می برد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر نقاره خانه است، گفته های تو در او اثر نمیکند. (امثال و حکم دهخدا).
شتر و ماهتاب و اعرابی، شبگیر اعرابی شتر گم کرد و چون ماه برآمد بیافت و ماه را به خدایی نیایش کردن گرفت:
هر چون نگرم [...؟] من با کرم او
چون قصۀ آن اشتر و ماهست و عرابی.
فرخی.
حکایت شتر و ماهتاب و اعرابی
شنیده ام که شنیده است شاه بنده نواز.
ظهیرفاریابی (امثال و حکم دهخدا).
شتر پیر شد و شاشیدن نیاموخت. (فرهنگ نظام).
شتر کجاش خوب است که لبش بد است. (فرهنگ نظام).
شتر گم کرده عقب مهارش میگردد. (فرهنگ نظام).
گوساله به نردبان و اشتر به قفس. (فرهنگ نظام).
میان عاشق و معشوقه رازی است
چه داند آنکه اشتر می چراند.
(از فرهنگ نظام).
نه شیر شتر خواهم نه دیدار عرب. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
مخفف تراغ. آوازی که از شکستن یا افتادن چیز سخت یا بهم خوردن دو چیز سخت یا مانند آنها پیدا شود... وقتی که صدا مکرر باشد ترغ ترغ یا ترغ و تروغ می گویند و لفظ تروغ بدون ترغ استعمال نمیشود... این لفظ را با قاف (ترق) هم می نویسند که حرف عربی است لیکن صحیح همان با غین است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تُ رُ)
اسبی باشد سرخ رنگ که آن را کهر خوانند. (برهان) (انجمن آرا). برهان چنین نوشته و در فرهنگها نیافتم. (انجمن آرا). اسب کمیت. (آنندراج). اسب کهر که سرخ رنگ است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
نام سازی است که مطربان نوازند و لفظ ترکی است. (غیاث اللغات). سازی بوده است که مینواختند و گویا آوازش تشبیه به آواز شتر شده بوده است. در تذکرهالخطاطین قاضی احمد قمی یکی از خوشنویسان را میگوید شترغو خوب می نواخته است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب چتر: والسلطان هنالک یعرف بالشتر الذی یرفع فوق رأسه و هوالذی یسمی بدیار مصر، القبه و الطیر. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
در نزد علماء عروض خرم بعد از قبض در مفاعیلن است. چنانچه ثرم، خرم بعد از قبض در فعولن باشد کذا فی بعض الرسائل العربی. پس بعد از شتر از مفاعیلن، فاعلن باقی ماند و جزئی را که شتر در آن بکار برده شده اشترنامند بنابراین کلام صاحب عنوان الشرف که گفته شتر اجتماع خرم و قبض است، محمول بر این معنی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). نوعی از تصرف عروض در بحر هزج که بدان تصرف مفاعیلن را مفاعلن سازند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ رَ)
اشترک. مصغر شتر. (انجمن آرا). شتر کوچک و خرد، موج، اعم از موج دریا و غیره. (برهان). موج باشد و آن را اشترک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). موج. (انجمن آرا) (آنندراج). موج باشد و آن را اشترک نیز گویند. (فرهنگ نظام). خیزآب. کوهۀ آب، آدمی را گویند که خود را به صورت شتر و گوسفند و گاو و مانند آن بسازد. (از برهان). و رجوع به اشترک شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
هر زن شیردهنده. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، مادۀ هر حیوانی که شیر بسیار دهد. (برهان). مادۀ حیوان که شیر دهد. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، ستاغ به معنی زن نازا باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به ستاغ شود، دزد و راهزن و قطاع الطریق، گله و رمه، گروه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تُ رَ / بَ تُ)
پشتراغ. پشترغ. شبرق. اسپرک را گویند و آن گیاهی باشد که بدان جامه رنگ کنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اسپرک. (سروری) (ناظم الاطباء). درختی است که آن را اسپرک گویند و قیل گیاهی است که رنگ سبز بدان زنند و آن رنگ را سپرکی خوانند. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 170 شود.
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
پلنگ. (آنندراج) ، ببر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ رَ)
با هم آمدن و گرد آمدن پلک زبرین و برگشتن آن بدان سان که با پلک زیرین به خوبی منطبق و جفت نشود. (یادداشت مؤلف). انقلاب مزمن جفن به خارج. کوتاهی پلک چشم است و به سبب کوتاهی پلک اندر خواب و غیر آن پوشیده نشود و لبهای هر دو پلک بهم نرسد و خواب خداوند این چشم را خواب خرگوش گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
منقار مرغان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شِ تِ رَ / رِ)
بی سلیقه و بی نظم. (فرهنگ فارسی معین). شلخته. شلدی
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
مابین دو انگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
برگشتگی پلک بالا و پائین چشم و کفتگی پلک و فروهشتگی پلک پائین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شتر
تصویر شتر
بریدگی، برگشتگی، پلک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترغ
تصویر ترغ
اسبی باشد سرخ رنگ که آنرا کهر خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترک
تصویر شترک
شتر کوچک شتر بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتره
تصویر شتره
بی سلیقه و بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارغ
تصویر شارغ
ترکی دستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترغ
تصویر ترغ
((تُ رْیا تُ رُ))
اسب سرخ رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتر
تصویر شتر
((شُ تُ))
پستانداری است نشخوارکننده از گروه سم داران بدون شاخ با پاهایی که دو انگشت دارد. این حیوان در برابر گرما و تشنگی بسیار مقاوم است
شتر دیدی ندیدی: سفارش به کتمان راز
شتر سواری دولا دولا نمی شه: کنایه از تلاش بیهوده برای پنهان کردن موضوعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتره
تصویر شتره
((ش تِ رَ یا رِ))
شلخته، بی نظم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتر
تصویر شتر
((شَ))
برگشتگی پلک چشم، فروهشتگی پلک پایین، انقطاع، بریدگی، انشقاق (لب زیرین و غیره)، عیب، نقص
فرهنگ فارسی معین
صدای مهیب از برخورد دو جسم، صدای پس گردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
رنگ شتر، قهوه ای بسیار کم رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی