جدول جو
جدول جو

معنی شتردلی - جستجوی لغت در جدول جو

شتردلی
(شُ تُ دِ)
حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. کینه وری. نامردی که ضد بهادری است. (غیاث اللغات). نامردی. (ناظم الاطباء) :
مرا غمی است شتروارها به حجرۀ تن
شتردلی نکنم غم کجا و حجرۀمن.
کاتبی.
، خوف. ترس. هراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردلی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شورعلی
تصویر شورعلی
(پسرانه)
شور (فارسی + علی (عربی) مرکب از شور (هیجان) + علی (بلندمرتبه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرعلی
تصویر شیرعلی
(پسرانه)
مرکب از شیر (شجاع) + علی (بلند مرتبه)، نام طایفه ای از طوایف کهگیلویه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکرعلی
تصویر شکرعلی
(پسرانه)
(به ضم شین) عربی مرکب از شکر (سپاس) + علی (بلندمرتبه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شتردار
تصویر شتردار
کسی که شتر دارد و با شتر از جایی به جای دیگر بار می برد، شتربان، ساربان
فرهنگ فارسی عمید
راه آب زیرزمینی که با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا جاهای گود افتاده درست می کنند تا آب از یک سمت فرو برود و از طرف دیگر بالا بیاید، منگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتردل
تصویر شتردل
بددل و ترسو، کینه دل، کینه جو، برای مثال ز حاسدان شتردل مدار مردی چشم / که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز (ظهیرالدین فاریابی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتردل
تصویر اشتردل
بددل و ترسو، کینه دل، کینه جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستردگی
تصویر ستردگی
پاک شدگی، محوشدگی، سترده بودن
فرهنگ فارسی عمید
(شِ / شُ مَ / مُ دَ)
قابل شمردن. قابل شمارش. شایستۀ شمار و محاسبه. معدود، چون: گردو، خیار و بادنجان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شاددل بودن:
خار غم در ره پس شاددلی ممکن نیست
کاژدها حاصر و من گنج گهر باز کنم.
خاقانی.
رجوع به شاد دل شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ دَ / دِ)
عمل سترده شدن. رجوع به ستردن و سترده شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کورباطنی. (فرهنگ فارسی معین). کوردل بودن:
زی گوهر باقی نکند هیچکسی قصد
کز کفوردلی شیفته بر دار فنااند.
ناصرخسرو.
رجوع به کوردل، کورباطن و کورباطنی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ لَ)
ماده شتر خوب صورت نیکوخلقت. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شمردل شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ / مُ دَ / دِ)
تعداد. شمار. (ناظم الاطباء) ، وضوح و روشنی در سخن: با شمردگی سخن می گفت. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شمار شود
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف کرد شیعی مذهب. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 120)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ غَ)
غلط شتر. غلطیدن شتر، فنی از کشتی. (آنندراج). نام نوعی از فنون کشتی پهلوانان است. (از فرهنگ نظام). نام داو. (غیاث اللغات) :
همچو معشوق عرب زاده سوار جماز
یک شترغلط درستی و بغل گیری باز.
میرنجات
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
عمل شتردار. نگهبانی شتر. ساربانی. ساروانی. شتربانی، شتر داشتن و مالک شتر بودن. رجوع به اشترداری شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشتردار. ساربان. ساروان. جمّال. شتربان: بیایید ای شترداران ببندید محمل زینب. (یادداشت مؤلف) ، کاروانی که با شتر حمل متاع و کالا میکند. (ناظم الاطباء) ، مالک و نگهبان شتر. رجوع به اشتردار شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
شترخو. اشترخوی. کینه ور. بدکینه. رجوع به اشترخوی شود
لغت نامه دهخدا
(شُتُ غَ)
دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه شهرستان نیشابور. دارای 174 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شطرنجی. منسوب به شترنج، همانند صفحۀ شطرنج. دارای مربعات سفید وسیاه.
- پارچۀ شترنجی، پارچه که نقش آن دارای مربعات باشد یکی سیاه و دیگری سپید. رجوع به شطرنج شود.
، آش یا نانی که از شترنج سازند. (برهان) (انجمن آرا).
- آش شترنجی، آشی که از غلات درهم ساخته شده است.
- نان شترنجی، که از غلات درهم پخته شده است:
سفرۀ چرخ و نان شترنجی
چیست تا در سماط او سنجی.
شیخ اوحدی.
، نوعی از گلیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ دِ)
کینه دل و کنایه ازمردمی که این صفت داشته باشند. (از برهان) (آنندراج). کینه دل. (انجمن آرای ناصری). کینه دار:
بهار آمد و جان حسود اشتردل
بسبزه سرخنجررود بسوی کنام.
ظهیر.
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ دِ)
شتردلی. کینه وری. کینه توزی.
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ دِ)
اشتردل. بددل. کینه ور. (برهان). کنایه از بددل است. (از انجمن آرا) (آنندراج). کین توز. کینه ورز. که کینه توزد. کینه کش. صاحب کینه. کینه ور همچون شتر:
گرفته ام که عدوی شتردلت افعی است
شودزمرد چشمش سپهر مینائی.
مجیر بیلقانی.
ز حاسدان شتردل مدار چشم امید
که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز.
ظهیرفاریابی.
خصم شتردلت را قربان همی کند
زین روی سعد ذابح آهخته کارد است.
خلاق المعانی.
، نامرد. مقابل مردانه. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردل شود، شخص ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. بی دل. (ناظم الاطباء). ترسنده. (انجمن آرا). بی جگر و بی دل. همچنانکه شیردل بر دلیر و شجاع اطلاق گردد. (از برهان). ترسنده و بی جگر. (آنندراج). غردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. اشتردل. آهودل. بددل:
طالب ثبات حملۀ موریم نیست حیف
شیر نرم ولیک شتردل فتاده ام.
طالب آملی
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ لی ی)
دراز. (از اقرب الموارد). شمردل. رجوع به شمردل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شترنگی
تصویر شترنگی
نان شترنگی، بوب شترنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستردگی
تصویر ستردگی
سترده شدن، یا ستردگی و روشنایی. محاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتر دلی
تصویر اشتر دلی
کینه ورزی کین توزی، ترسندگی جبن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتردل
تصویر اشتردل
کینه دل اشترکین، ترسنده جبان اشتر زهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتردل
تصویر شتردل
کینه ور، بد دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترگلو
تصویر شترگلو
((~. گَ))
آن چه که مانند گلوی شتر منحنی باشد، راه آب زیرزمینی که با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا رودخانه به وسیله دو چاه تعبیه کنند تا آب از یک سمت فرورود و از سمت دیگر بالا آید. چاه آب گیر را «نر» و چاه آب ده را «لاس» گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتردل
تصویر شتردل
((~. دِ))
ترسو، بددل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشتردل
تصویر اشتردل
((~. دِ))
ترسو، کینه توز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتردار
تصویر شتردار
ابال
فرهنگ واژه فارسی سره