بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خِدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پَسوَندِ مَکانی، مَزیدِ مُؤَخَّرِ اَمکَنه}} پَسوَندِ مَکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
لویشه. لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حناک. زیار. زوار. امالۀ لباشه و آن حلقۀ ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. (غیاث) : لبت از هجو در لبیشه کشم که بدینسان بود تبسم خر. سوزنی. تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را به کام. نظامی. حنک الفرس، لبیشه کرد اسب را. - امثال: لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند
لویشه. لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حِناک. زیار. زوار. امالۀ لباشه و آن حلقۀ ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. (غیاث) : لبت از هجو در لبیشه کشم که بدینسان بود تبسم خر. سوزنی. تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را به کام. نظامی. حنک الفرس، لبیشه کرد اسب را. - امثال: لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند
به معنی دام و کمند. (ناظم الاطباء) ، هر چیز سوراخ سوراخ و پرسوراخ و سوراخدار. (ناظم الاطباء) : با وجود زال ناید انحلال در شبیکه و در برت آن ذودلال. مولوی
به معنی دام و کمند. (ناظم الاطباء) ، هر چیز سوراخ سوراخ و پرسوراخ و سوراخدار. (ناظم الاطباء) : با وجود زال ناید انحلال در شبیکه و در برت آن ذودلال. مولوی
نام دشتی است نزدیک عرجاء و گفته اند که نام محلی است میان مکه و زاهر و منزلی است از منازل حاجیان. (از معجم البلدان) ، آبی است مر بنی سلول را. (از معجم البلدان)
نام دشتی است نزدیک عرجاء و گفته اند که نام محلی است میان مکه و زاهر و منزلی است از منازل حاجیان. (از معجم البلدان) ، آبی است مر بنی سلول را. (از معجم البلدان)
جاسوس. (فرهنگ اسدی). این کلمه را صاحب برهان انیشه و ایشه نیز ضبط کرده به همین معنی: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر. شهید. و محتمل است که اپیشه صحیح و سایر صور مصحف آن باشد آن نیز نه بمعنی جاسوس بلکه بمعنی بیکار مرکب از ا حرف سلب و پیشه بمعنی حرفت و کار، چه یگانه شاهد لغت نامه ها همین بیت است و در آن معنی بیکار بذوق سلیم نزدیکتر و جاسوس بسیار بعید می آید. و رجوع به اپیشه شود
جاسوس. (فرهنگ اسدی). این کلمه را صاحب برهان انیشه و ایشه نیز ضبط کرده به همین معنی: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر. شهید. و محتمل است که اپیشه صحیح و سایر صور مصحف آن باشد آن نیز نه بمعنی جاسوس بلکه بمعنی بیکار مرکب از اَ حرف سلب و پیشه بمعنی حرفت و کار، چه یگانه شاهد لغت نامه ها همین بیت است و در آن معنی بیکار بذوق سلیم نزدیکتر و جاسوس بسیار بعید می آید. و رجوع به اپیشه شود
مال ملک ید، یقال: اخرجت بشیشتی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، موضعی است نزدیک مکه و آن را بصاقه نیز خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج ذیل بصاق). و رجوع به بصاقه شود
مال ملک ید، یقال: اخرجت بشیشتی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، موضعی است نزدیک مکه و آن را بصاقه نیز خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج ذیل بصاق). و رجوع به بصاقه شود
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
همانند. مثل. یقال: ’هذا شبیه ذاک’، این مانند آن است. (از اقرب الموارد). مانند. (متن اللغه) (منتهی الارب). نظیر. شبه. همچون. همال. تا. چون. ند. همتا. ج، اشباه: نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آن که هر دو به گونه شبیه یکدگرند. قریع
همانند. مثل. یقال: ’هذا شبیه ذاک’، این مانند آن است. (از اقرب الموارد). مانند. (متن اللغه) (منتهی الارب). نظیر. شبه. همچون. همال. تا. چون. ند. همتا. ج، اشباه: نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آن که هر دو به گونه شبیه یکدگرند. قریع
درتداول زارعان خراسان این است که گویند روز ششم فروردین و شانزدهم و بیست وششم و سی وششم بهار معمولاً باران می آید و این بارانها برای محصول دیم نافع است. سالی که مرتباً در روزهای شیشه باران ببارد سال خوبی است و اگر نبارد خشکسالی خواهد شد. ممکن است این بارانها یکی قبل یا بعد از روز شیشه ببارد و باز هم مفید است، و معمولاً وقتی باران می بارد می گویند شیشه زده است یا برعکس شیشه نزده است. ظاهراً کلمه شیشه در اینجا لغتی در ششه از شش باشد. (از یادداشت محمد پروین گنابادی) ، نوعی از مار. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، داغی بر سرین شتر راست کشیدۀ بر ران تا پاشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
درتداول زارعان خراسان این است که گویند روز ششم فروردین و شانزدهم و بیست وششم و سی وششم بهار معمولاً باران می آید و این بارانها برای محصول دیم نافع است. سالی که مرتباً در روزهای شیشه باران ببارد سال خوبی است و اگر نبارد خشکسالی خواهد شد. ممکن است این بارانها یکی قبل یا بعد از روز شیشه ببارد و باز هم مفید است، و معمولاً وقتی باران می بارد می گویند شیشه زده است یا برعکس شیشه نزده است. ظاهراً کلمه شیشه در اینجا لغتی در ششه از شش باشد. (از یادداشت محمدِ پروین گنابادی) ، نوعی از مار. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، داغی بر سرین شتر راست کشیدۀ بر ران تا پاشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
زجاج. آبگینه. زجاجه. (یادداشت مؤلف). جسمی صلب و غیرحاجب (حاکی) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک انسان می باشد و بدون آن علم کیمیا و علم فیزیک ناقص خواهند بود. از شیشه است که ذره بین و دوربین و جز آن ساخته می شود و اگرچه قدما معرفت به حال وی داشته اند ولی امروزه از آن بلور و ظروف بلوری بسیار بزرگ ترتیب می دهند و صلابت آن به درجه ای است که آهن و فولاد بر آن خط نمی اندازند و بیشتر آنرا با الماس می برند. هیچیک از ترشیها در آن اثر نمی نمایند و به صعوبت الکتریسته و حرارت را هدایت می کند و اشعۀ آفتاب از آن عبور می کند بدون آنکه وی را محسوساً گرم کند. (از ناظم الاطباء). جسمی است شفاف و حاکی ماوراءو شکننده، و آن مخلوطی است از سیلیکاتهای قلیائی، واین اجسام را در کوره ذوب کنند و در قالب ریزند. شیشه دارای شکلی هندسی نیست و درنتیجه می توان آنرا به شکل دلخواه درآورد. (فرهنگ فارسی معین) : که را پای خاطر برآید بسنگ نیندیشد از شیشۀنام و ننگ. سعدی. گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. خیرانی. شیشۀ خویش به روشنگر غربت برسان تا کجا صبر کنی در ته زنگار وطن. صائب. گریۀ شادی ما تلخ نگردد صائب آسمان شیشۀخود گر شکند بر سر ما. صائب (از آنندراج). به شیشۀ دل من می زنی چوسنگ جفا چنان بزن که اگر بشکند صدا نکند. ؟ ما شیشه ایم و باک نداریم از شکست شیشه اگر شکسته شود تیزتر شود. ؟ - امثال: شیشه تا گرم است کی از سنگ پروا می کند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). شکست شیشۀ یک دل چنان است که چندین کعبه ویران کرده باشی. قاضی (از امثال و حکم). شیشۀ بشکسته را پیوند کردن مشکل است. ؟ (از امثال و حکم). شیشه و تبر، دو ناهمتا. دو فراهم نیامدنی. (امثال و حکم). - آتشی شیشه، شیشۀ گداخته شده. (ناظم الاطباء). - سنگ در شیشۀ چیزی افکندن (فکندن) ، شکستن و از بین بردن آن: هین که ایام شام خورد بر او سنگ در شیشۀ سحر فکنید. مجیر بیلقانی. - چون شیشه گشتن، مثل شیشه شدن. سخت ترد و زودشکن و ظریف شدن. (یادداشت مؤلف) : کی توان او را فشردن یا زدن که چو شیشه گشته است او را بدن. مولوی. - شیشۀ آتشفشانی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ معدنی. رجوع به ترکیب شیشۀ معدنی شود. - شیشه از اطاق افتادن، کنایه از افشای راز شدن است. (از آنندراج). - شیشه انداختن در (پنجره و جز آن) را، شیشه گذاشتن بدانها تا روشنایی در خانه افتد. (یادداشت مؤلف). - شیشه بر سر بازار شکستن، افشای رازکردن. (غیاث) (از آنندراج) : صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص هر کس شکست بر سر بازار شیشه را. صائب (از آنندراج). - شیشه بر سنگ آمدن، منغص شدن عیش. (آنندراج) : به نوعی رازدل را پاس دارم که می میرم گر آید شیشه بر سنگ. وحید (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشه در سنگ افتادن شود. - شیشه بر سنگ زدن، کار خطرناک کردن. قطع امید کردن: عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برّید در جنگ. نظامی. - شیشۀ خوناب، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (برهان). کنایه از فلک است. (انجمن آرا) (آنندراج). - شیشه در جگر شکستن، بیقرار ساختن. (آنندراج). - شیشه در سنگ افتادن (درافتادن) ، منغص شدن عیش. (از آنندراج) : درافتاد آن جوان را ساغر از چنگ درافتد کوهکن را شیشه در سنگ. میرخسرو (از آنندراج). - شیشه را بند کردن (زدن) ، پیوند کردن. (آنندراج) : شوخی که زند شیشۀ دلها را بند سوزد ز نجوم هر شبش چرخ اسپند زد بند بسی شیشۀ قلیان و نکرد یک بار دل شکستۀ ما را بند. محمدصادق دست غیب. - شیشۀ راه، کنایه از مانع وحایل، لیکن مشهور به این معنی سنگ راه و سد راه است. (آنندراج) : تعلق شیشۀ راه خرام است به پای وحشتم این رشته دام است. میرمحمدزمان راسخ (از آنندراج). - شیشۀ روزن، شیشه های الوان که در تابدانها تعبیه کنند. (آنندراج). جام: خانه دل را زبهر دیدنت روشن کنم روزن آن چشم و عینک شیشۀ روزن کنم. خواجه آصفی (از آنندراج). - شیشه شکستن، خرد کردن شیشه را: ما شیشۀ می در شب مهتاب شکستیم زین شیشه شکستن دل احباب شکستیم. طالب آملی (از آنندراج). - شیشۀ فرنگی،عینک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عینک شود. - شیشۀ ماه (مه) ، کنایه از فلک است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آسمان اول. (فرهنگ فارسی معین). - ، کنایه از ماه است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : گوی فلک را جرسش بشکند شیشۀ مه را نفسش بشکند. نظامی. - شیشۀ معدنی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ آتشفشانی. رجوع به ترکیب شیشۀ آتشفشانی شود. - مثل شیشه، سخت ترد. سخت زودشکن: کاهوهای مازندران مثل شیشه است. (یادداشت مؤلف). ، صراحی و قرابه و بطری. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن شراب و گلاب و مانند آن بدارند. سربسته، سرباز، آتش زبان، شیرازی از صفات و انگشت، شاخ، کمان از تشبیهات اوست. (آنندراج). ظرفی از شیشه: شیشۀ شراب. انواع ظروف از شیشه: بلونی. قرابه. کپ. بغلی. کتابی. خایه قوچی. لیمونادی. بطری. نیم بطری. مرتبان. چارپر. مینا. صراحی. کلابی. برنی. (یادداشت مؤلف). بستو. (عبید زاکان). قاروره. (منتهی الارب) (دهار) (مجمل اللغه). قران. کراز. کرّاز. قنینه. نها. نهاء. (منتهی الارب) : سرطان بباید گرفتن... و در کوزۀ نو نهادن. و اگر شیشۀ آبگینه نهند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیشه ای بینم پر دیو فلک من پی هر بشری خواهم داشت. خاقانی. - شیشه بر سر کشیدن، بر سر کشیدن جام شراب را. شراب جام راتا آخرین قطره خوردن. (یادداشت مؤلف) : بی سبب کی جام می یا شیشه بر سر می کشم همچو داغ لاله خون از ریشه بر سر می کشم. بهزادبیگ گرجی (ازآنندراج). بر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان شیشۀ پرزهر را بر سر کشیدن مشکل است. صائب. - شیشه بر سر کشیدن غواص، آن است که غواص وقت غوطه زدن در دریا برای حفظ صورت و پاس دم از تندی و تلخی آب شور چیزی از شیشه ساخته بر سر می کشد وبعد از آن غوطه می زند. (آنندراج) : چون تنک ظرفان کجا من می ز ساغر می کشم همچو غواص گهرجو شیشه بر سر می کشم. سلیم. چو غواص اگر شیشه بر سر کشم توانم در عیش در بر کشم. ملاطغرا (از آنندراج). - شیشه بر هم خوردن (بر یکدیگر خوردن) ، در هم شکستن آرامش خیال. مانع در راه کامیابی پیدا شدن: گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا خورده است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). پا به هر جامی گذارم نشتری در خاک هست شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است. صائب (از آنندراج). - شیشۀ حلبی، شیشه که در حلب برای شراب و غیره سازند. (آنندراج) : شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ما گواه نسبت خارا به شیشۀ حلبی است. جمال اسیر (از آنندراج). - شیشۀ ساعت، شیشه که اوقات و مقادیر روز و شب بدان معلوم کنند، چه دو شیشه که دهنهای هر دو با هم ملتصق باشد از ریگ پر کنند، چون ریگ شیشۀ بالا بتمامه در شیشۀ پائین واقع شود و فرودآید یک ساعت قرار دهند. (آنندراج) (از غیاث) : زبر و زیر اگر شود عالم ای بدخشی چه غم که بر گذر است کاین جهان همچو شیشۀ ساعت ساعتی زیر و ساعتی زبر است. بدخشی بدخشانی. غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم بسان شیشۀ ساعت کنم ریگ بیابان را. صائب (از آنندراج). شیشۀ ساعت هنگامۀ مستان شده است بس که بر ساغر ما سنگ ندامت افتاد. محمدسعید اشرف. مشتی ز خاک پای تو یابند اگر دو چشم عمری بهم چو شیشۀ ساعت بهم دهند. یحیی کاشی (از آنندراج). - شیشۀ سیمین، شیشۀ نقره ای: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. - شیشۀ شیرازی، شیشه های ساخت شیراز. منسوب به شیراز: به لفظ نازک صائب معانی رنگین شراب لعلی در شیشه های شیرازیست. صائب. - شیشۀ عمر، اعتقادی است خرافی مبنی بر اینکه موجودات افسانه ای، خاصه دیوان دارای شیشه ای هستند که آنرا شیشۀ عمر ایشان گویند. دیوان این شیشه را با دقت بسیار در جامی محفوظ پنهان می کنند و هرگاه این شیشه به دست آدمیزادی بیفتد در حقیقت مالک عمر وزندگی دیو است و می تواند او را فرمانبردار خویش سازد و حتی از بین ببرد. در عرف عام گاهی این ترکیب را به معنی به دست آوردن برگه و مدرک جرم کسی و بدین وسیله تهدید کردن و منقاد ساختن او بکار می برند و فی المثل گویند شیشۀ عمر فلان کس دست من است، یعنی می توانم او را تهدید کنم و از رسوایی بترسانم و در صورت لزوم کاری دستش بدهم و به دردسرش بیندازم، یا او را بدین وسیله به اطاعت از خود وادارم. (فرهنگ لغات عامیانه). - شیشۀ عمر کسی بودن، محبوب و ناگزیر او بودن (دیوها و جادوها در افسانه های ایران شیشه ای دارند که هرگاه کسی به شکستن آن دست یابد دیو بمیرد). جنگیرها جن و پری را با اوراد می گرفتند و آنها را در شیشه زندانی می کردند تا دفع شر از بیمار شود: بداندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو در شیشه به. سعدی (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شیشۀ عمر شود. - شیشۀ گلدار، شیشه ای که گلها در آن سازند، مثل غلیانهای گلدار که عالم عالم دیده شده، و در نسخۀ مخلص شیشۀ گلدار، حقۀ شیشه است که در آن گلهای شیشه باشد که آنرا قلیان گلدار وحقۀ گلدار نیز گویند. (آنندراج) : به رنگ شیشۀ گلدار از لطافت تن شود عیان ز رخش آنچه در خیال بود. محسن تأثیر (از آنندراج). - ، شیشه ای که بر اوراق تصویرات و غیره بگذارند تا آسیب و نم و غبار بدان نرسد، پس اگر ورق مذکور تصویر ذیحیات داشته باشد آئینۀ تصویر گویند و اگر نقش باغ و بهار داشته باشد آئینۀ گلزار و شیشۀ گلزار خوانند و اگر گلدار بود پس به معنی شیشه ای که گلها در آن ریخته باشند و آن گلها هم از شیشه بود که در شیشه تعبیه کرده باشند چنانکه حقه های گلدار باشد. (آنندراج). - شیشۀ گلزار، شیشه ای که در آن گلها و نقش باغ وبهار باشد. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشۀ گلدار شود. - شیشۀ نارنج، آن است که اطفال نارنج را خالی ساخته در آن چراغ برافروزند و آن مانند شیشه صافی بنظر آید. (یادداشت مؤلف) : آسمان شیشۀ نارنج نماید ز گلاب کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم. خاقانی. - شیشۀ نبات، شیشه ای که نبات در آن ریزند تا بسته شود. (آنندراج) : سنگ مزار من همه شد شیشۀ نبات بردم ز بس که حسرت شیرین زنان بخاک. محسن تأثیر (از آنندراج). - به شیشۀ تهی کسی را به خواب کردن، به مکر و حیله و خدعه او را رام و آرام ساختن: خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و ازبهر ایشان آمده ایم پیش ما را به خواب کرده اند به شیشۀ تهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). - حلبی شیشه، شیشۀ حلبی. شیشه که در حلب سازند: من چه بودم حلبی شیشۀ لعلی صهبا پای کوبان به کجا بر سر سندان رفتم. عرفی. ، شیشه و ظرفی که مخصوص شراب است. (یادداشت مؤلف) : ترسمت ای نیکنام پای برآید بسنگ شیشۀ پنهان بیار تا بخورم آشکار. سعدی. سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز میی به ساغرمن همچو آفتاب بریز. خاقانی. شیشه ز گلاّب شکر می فشاند شمع به دستارچه زر می فشاند. نظامی. بی می به رنگ غنچه نشستیم تنگدل ساقی ز شاخ شیشۀ گل پنبه چیده است. ملا طاهر غنی (از آنندراج). تاب روز باده جز عارف که راست کی کشد زاهد کمان شیشه را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). - شیشۀمی، شیشه ای که در آن شراب ریزند: هرچند که زد شیشۀ می بر لبش انگشت بی لعل تو پیمانه به گفتار نیامد. ملا طاهر غنی (از آنندراج). - امثال: کس از برون شیشه نبوید گلاب را. نوعی خبوشانی (از امثال و حکم). ، پیاله و ساغر. (ناظم الاطباء) ، به معنی شاش و بول مجاز است. (آنندراج). قارورۀ بیمار. شیشه ای که در آن بیمار ادرار نماید آزمایش پزشک را. (یادداشت مؤلف) : آنکه مدام شیشه ام از پی عیش داده است شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان. حافظ. ، شاخ حجامت. (ناظم الاطباء) ، گاه از شیشه مطلق محجمه اراده کنند. (یادداشت مؤلف) : بازگردانیدن ماده از بالا و به زیر فرودآوردن، بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شیشۀ حجام، شیشه ای بود که حجامان بدان خون می مکند، و در بعضی امراض شیشه خالی باشد و خون در آن نباشد و این برای امالۀ ماده بود و رایج ایران است، و در هندوستان این عمل به شاخ گاو و مانند آن کنند و شیشه مطلقاً رواج ندارد. (آنندراج) : بس که رنگ خون ز همت باخت در اندام من کار پستان می نماید شیشۀ حجام من. سعید اشرف (از آنندراج). خون خوردن من چنانکه در پستان بود پستان به دهن شیشۀ حجام مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شیشۀ حجامت، شاخ حجامت و آلتی که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). کپه. محجم. شاخ حجامت. کدوی حجامت. (یادداشت مؤلف) ، آبگینه. (ناظم الاطباء). به معنی آئینه مجاز است. (آنندراج) (از غیاث) ، به لغت هندی اسم رصاص است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، بلندترین فلک را گویند. (ناظم الاطباء)
زجاج. آبگینه. زجاجه. (یادداشت مؤلف). جسمی صلب و غیرحاجب (حاکی) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک انسان می باشد و بدون آن علم کیمیا و علم فیزیک ناقص خواهند بود. از شیشه است که ذره بین و دوربین و جز آن ساخته می شود و اگرچه قدما معرفت به حال وی داشته اند ولی امروزه از آن بلور و ظروف بلوری بسیار بزرگ ترتیب می دهند و صلابت آن به درجه ای است که آهن و فولاد بر آن خط نمی اندازند و بیشتر آنرا با الماس می بُرند. هیچیک از ترشیها در آن اثر نمی نمایند و به صعوبت الکتریسته و حرارت را هدایت می کند و اشعۀ آفتاب از آن عبور می کند بدون آنکه وی را محسوساً گرم کند. (از ناظم الاطباء). جسمی است شفاف و حاکی ماوراءو شکننده، و آن مخلوطی است از سیلیکاتهای قلیائی، واین اجسام را در کوره ذوب کنند و در قالب ریزند. شیشه دارای شکلی هندسی نیست و درنتیجه می توان آنرا به شکل دلخواه درآورد. (فرهنگ فارسی معین) : که را پای خاطر برآید بسنگ نیندیشد از شیشۀنام و ننگ. سعدی. گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. خیرانی. شیشۀ خویش به روشنگر غربت برسان تا کجا صبر کنی در ته زنگار وطن. صائب. گریۀ شادی ما تلخ نگردد صائب آسمان شیشۀخود گر شکند بر سر ما. صائب (از آنندراج). به شیشۀ دل من می زنی چوسنگ جفا چنان بزن که اگر بشکند صدا نکند. ؟ ما شیشه ایم و باک نداریم از شکست شیشه اگر شکسته شود تیزتر شود. ؟ - امثال: شیشه تا گرم است کی از سنگ پروا می کند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). شکست شیشۀ یک دل چنان است که چندین کعبه ویران کرده باشی. قاضی (از امثال و حکم). شیشۀ بشکسته را پیوند کردن مشکل است. ؟ (از امثال و حکم). شیشه و تبر، دو ناهمتا. دو فراهم نیامدنی. (امثال و حکم). - آتشی شیشه، شیشۀ گداخته شده. (ناظم الاطباء). - سنگ در شیشۀ چیزی افکندن (فکندن) ، شکستن و از بین بردن آن: هین که ایام شام خورد بر او سنگ در شیشۀ سحر فکنید. مجیر بیلقانی. - چون شیشه گشتن، مثل شیشه شدن. سخت ترد و زودشکن و ظریف شدن. (یادداشت مؤلف) : کی توان او را فشردن یا زدن که چو شیشه گشته است او را بدن. مولوی. - شیشۀ آتشفشانی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ معدنی. رجوع به ترکیب شیشۀ معدنی شود. - شیشه از اطاق افتادن، کنایه از افشای راز شدن است. (از آنندراج). - شیشه انداختن در (پنجره و جز آن) را، شیشه گذاشتن بدانها تا روشنایی در خانه افتد. (یادداشت مؤلف). - شیشه بر سر بازار شکستن، افشای رازکردن. (غیاث) (از آنندراج) : صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص هر کس شکست بر سر بازار شیشه را. صائب (از آنندراج). - شیشه بر سنگ آمدن، منغص شدن عیش. (آنندراج) : به نوعی رازدل را پاس دارم که می میرم گر آید شیشه بر سنگ. وحید (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشه در سنگ افتادن شود. - شیشه بر سنگ زدن، کار خطرناک کردن. قطع امید کردن: عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برّید در جنگ. نظامی. - شیشۀ خوناب، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (برهان). کنایه از فلک است. (انجمن آرا) (آنندراج). - شیشه در جگر شکستن، بیقرار ساختن. (آنندراج). - شیشه در سنگ افتادن (درافتادن) ، منغص شدن عیش. (از آنندراج) : درافتاد آن جوان را ساغر از چنگ درافتد کوهکن را شیشه در سنگ. میرخسرو (از آنندراج). - شیشه را بند کردن (زدن) ، پیوند کردن. (آنندراج) : شوخی که زند شیشۀ دلها را بند سوزد ز نجوم هر شبش چرخ اسپند زد بند بسی شیشۀ قلیان و نکرد یک بار دل شکستۀ ما را بند. محمدصادق دست غیب. - شیشۀ راه، کنایه از مانع وحایل، لیکن مشهور به این معنی سنگ راه و سد راه است. (آنندراج) : تعلق شیشۀ راه خرام است به پای وحشتم این رشته دام است. میرمحمدزمان راسخ (از آنندراج). - شیشۀ روزن، شیشه های الوان که در تابدانها تعبیه کنند. (آنندراج). جام: خانه دل را زبهر دیدنت روشن کنم روزن آن چشم و عینک شیشۀ روزن کنم. خواجه آصفی (از آنندراج). - شیشه شکستن، خرد کردن شیشه را: ما شیشۀ می در شب مهتاب شکستیم زین شیشه شکستن دل احباب شکستیم. طالب آملی (از آنندراج). - شیشۀ فرنگی،عینک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عینک شود. - شیشۀ ماه (مه) ، کنایه از فلک است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آسمان اول. (فرهنگ فارسی معین). - ، کنایه از ماه است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : گوی فلک را جرسش بشکند شیشۀ مه را نفسش بشکند. نظامی. - شیشۀ معدنی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ آتشفشانی. رجوع به ترکیب شیشۀ آتشفشانی شود. - مثل شیشه، سخت ترد. سخت زودشکن: کاهوهای مازندران مثل شیشه است. (یادداشت مؤلف). ، صراحی و قرابه و بطری. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن شراب و گلاب و مانند آن بدارند. سربسته، سرباز، آتش زبان، شیرازی از صفات و انگشت، شاخ، کمان از تشبیهات اوست. (آنندراج). ظرفی از شیشه: شیشۀ شراب. انواع ظروف از شیشه: بلونی. قرابه. کپ. بغلی. کتابی. خایه قوچی. لیمونادی. بطری. نیم بطری. مرتبان. چارپر. مینا. صراحی. کلابی. برنی. (یادداشت مؤلف). بستو. (عبید زاکان). قاروره. (منتهی الارب) (دهار) (مجمل اللغه). قران. کراز. کُرّاز. قنینه. نها. نهاء. (منتهی الارب) : سرطان بباید گرفتن... و در کوزۀ نو نهادن. و اگر شیشۀ آبگینه نهند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیشه ای بینم پر دیو فلک من پی هر بشری خواهم داشت. خاقانی. - شیشه بر سر کشیدن، بر سر کشیدن جام شراب را. شراب جام راتا آخرین قطره خوردن. (یادداشت مؤلف) : بی سبب کی جام می یا شیشه بر سر می کشم همچو داغ لاله خون از ریشه بر سر می کشم. بهزادبیگ گرجی (ازآنندراج). بر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان شیشۀ پرزهر را بر سر کشیدن مشکل است. صائب. - شیشه بر سر کشیدن غواص، آن است که غواص وقت غوطه زدن در دریا برای حفظ صورت و پاس دم از تندی و تلخی آب شور چیزی از شیشه ساخته بر سر می کشد وبعد از آن غوطه می زند. (آنندراج) : چون تنک ظرفان کجا من می ز ساغر می کشم همچو غواص گهرجو شیشه بر سر می کشم. سلیم. چو غواص اگر شیشه بر سر کشم توانم در عیش در بر کشم. ملاطغرا (از آنندراج). - شیشه بر هم خوردن (بر یکدیگر خوردن) ، در هم شکستن آرامش خیال. مانع در راه کامیابی پیدا شدن: گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا خورده است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). پا به هر جامی گذارم نشتری در خاک هست شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است. صائب (از آنندراج). - شیشۀ حلبی، شیشه که در حلب برای شراب و غیره سازند. (آنندراج) : شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ما گواه نسبت خارا به شیشۀ حلبی است. جمال اسیر (از آنندراج). - شیشۀ ساعت، شیشه که اوقات و مقادیر روز و شب بدان معلوم کنند، چه دو شیشه که دهنهای هر دو با هم ملتصق باشد از ریگ پر کنند، چون ریگ شیشۀ بالا بتمامه در شیشۀ پائین واقع شود و فرودآید یک ساعت قرار دهند. (آنندراج) (از غیاث) : زبر و زیر اگر شود عالم ای بدخشی چه غم که بر گذر است کاین جهان همچو شیشۀ ساعت ساعتی زیر و ساعتی زبر است. بدخشی بدخشانی. غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم بسان شیشۀ ساعت کنم ریگ بیابان را. صائب (از آنندراج). شیشۀ ساعت هنگامۀ مستان شده است بس که بر ساغر ما سنگ ندامت افتاد. محمدسعید اشرف. مشتی ز خاک پای تو یابند اگر دو چشم عمری بهم چو شیشۀ ساعت بهم دهند. یحیی کاشی (از آنندراج). - شیشۀ سیمین، شیشۀ نقره ای: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. - شیشۀ شیرازی، شیشه های ساخت شیراز. منسوب به شیراز: به لفظ نازک صائب معانی رنگین شراب لعلی در شیشه های شیرازیست. صائب. - شیشۀ عمر، اعتقادی است خرافی مبنی بر اینکه موجودات افسانه ای، خاصه دیوان دارای شیشه ای هستند که آنرا شیشۀ عمر ایشان گویند. دیوان این شیشه را با دقت بسیار در جامی محفوظ پنهان می کنند و هرگاه این شیشه به دست آدمیزادی بیفتد در حقیقت مالک عمر وزندگی دیو است و می تواند او را فرمانبردار خویش سازد و حتی از بین ببرد. در عرف عام گاهی این ترکیب را به معنی به دست آوردن برگه و مدرک جرم کسی و بدین وسیله تهدید کردن و منقاد ساختن او بکار می برند و فی المثل گویند شیشۀ عمر فلان کس دست من است، یعنی می توانم او را تهدید کنم و از رسوایی بترسانم و در صورت لزوم کاری دستش بدهم و به دردسرش بیندازم، یا او را بدین وسیله به اطاعت از خود وادارم. (فرهنگ لغات عامیانه). - شیشۀ عمر کسی بودن، محبوب و ناگزیر او بودن (دیوها و جادوها در افسانه های ایران شیشه ای دارند که هرگاه کسی به شکستن آن دست یابد دیو بمیرد). جنگیرها جن و پری را با اوراد می گرفتند و آنها را در شیشه زندانی می کردند تا دفع شر از بیمار شود: بداندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو در شیشه به. سعدی (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شیشۀ عمر شود. - شیشۀ گلدار، شیشه ای که گلها در آن سازند، مثل غلیانهای گلدار که عالم عالم دیده شده، و در نسخۀ مخلص شیشۀ گلدار، حقۀ شیشه است که در آن گلهای شیشه باشد که آنرا قلیان گلدار وحقۀ گلدار نیز گویند. (آنندراج) : به رنگ شیشۀ گلدار از لطافت تن شود عیان ز رخش آنچه در خیال بود. محسن تأثیر (از آنندراج). - ، شیشه ای که بر اوراق تصویرات و غیره بگذارند تا آسیب و نم و غبار بدان نرسد، پس اگر ورق مذکور تصویر ذیحیات داشته باشد آئینۀ تصویر گویند و اگر نقش باغ و بهار داشته باشد آئینۀ گلزار و شیشۀ گلزار خوانند و اگر گلدار بود پس به معنی شیشه ای که گلها در آن ریخته باشند و آن گلها هم از شیشه بود که در شیشه تعبیه کرده باشند چنانکه حقه های گلدار باشد. (آنندراج). - شیشۀ گلزار، شیشه ای که در آن گلها و نقش باغ وبهار باشد. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشۀ گلدار شود. - شیشۀ نارنج، آن است که اطفال نارنج را خالی ساخته در آن چراغ برافروزند و آن مانند شیشه صافی بنظر آید. (یادداشت مؤلف) : آسمان شیشۀ نارنج نماید ز گلاب کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم. خاقانی. - شیشۀ نبات، شیشه ای که نبات در آن ریزند تا بسته شود. (آنندراج) : سنگ مزار من همه شد شیشۀ نبات بردم ز بس که حسرت شیرین زنان بخاک. محسن تأثیر (از آنندراج). - به شیشۀ تهی کسی را به خواب کردن، به مکر و حیله و خدعه او را رام و آرام ساختن: خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و ازبهر ایشان آمده ایم پیش ما را به خواب کرده اند به شیشۀ تهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). - حلبی شیشه، شیشۀ حلبی. شیشه که در حلب سازند: من چه بودم حلبی شیشۀ لعلی صهبا پای کوبان به کجا بر سر سندان رفتم. عرفی. ، شیشه و ظرفی که مخصوص شراب است. (یادداشت مؤلف) : ترسمت ای نیکنام پای برآید بسنگ شیشۀ پنهان بیار تا بخورم آشکار. سعدی. سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز میی به ساغرمن همچو آفتاب بریز. خاقانی. شیشه ز گلاّب شکر می فشاند شمع به دستارچه زر می فشاند. نظامی. بی می به رنگ غنچه نشستیم تنگدل ساقی ز شاخ شیشۀ گل پنبه چیده است. ملا طاهر غنی (از آنندراج). تاب روز باده جز عارف که راست کی کشد زاهد کمان شیشه را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). - شیشۀمی، شیشه ای که در آن شراب ریزند: هرچند که زد شیشۀ می بر لبش انگشت بی لعل تو پیمانه به گفتار نیامد. ملا طاهر غنی (از آنندراج). - امثال: کس از برون شیشه نبوید گلاب را. نوعی خبوشانی (از امثال و حکم). ، پیاله و ساغر. (ناظم الاطباء) ، به معنی شاش و بول مجاز است. (آنندراج). قارورۀ بیمار. شیشه ای که در آن بیمار ادرار نماید آزمایش پزشک را. (یادداشت مؤلف) : آنکه مدام شیشه ام از پی عیش داده است شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان. حافظ. ، شاخ حجامت. (ناظم الاطباء) ، گاه از شیشه مطلق محجمه اراده کنند. (یادداشت مؤلف) : بازگردانیدن ماده از بالا و به زیر فرودآوردن، بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شیشۀ حجام، شیشه ای بود که حجامان بدان خون می مکند، و در بعضی امراض شیشه خالی باشد و خون در آن نباشد و این برای امالۀ ماده بود و رایج ایران است، و در هندوستان این عمل به شاخ گاو و مانند آن کنند و شیشه مطلقاً رواج ندارد. (آنندراج) : بس که رنگ خون ز همت باخت در اندام من کار پستان می نماید شیشۀ حجام من. سعید اشرف (از آنندراج). خون خوردن من چنانکه در پستان بود پستان به دهن شیشۀ حجام مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شیشۀ حجامت، شاخ حجامت و آلتی که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). کپه. محجم. شاخ حجامت. کدوی حجامت. (یادداشت مؤلف) ، آبگینه. (ناظم الاطباء). به معنی آئینه مجاز است. (آنندراج) (از غیاث) ، به لغت هندی اسم رصاص است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، بلندترین فلک را گویند. (ناظم الاطباء)
دخت حبیش عامریه. شاعری از شاعران عرب است. یکی از بنی عامر بن عبد مناه بن کنانه به نام عبدالله بن علقمه دلباختۀ او بود و داستان وی چنین است: روزی عبدالله که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایۀ خویش، مادر حبیشه میرفت، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبدالله را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند: و ما أدری بلی انی لاأدری أصوب القطر أحسن ام حبیش حبیشه و الذی خلق الهدایا و ما عن بعدها للصب عیش. مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبدالله گفت: یا امتا اخبرینی غیر کاذبه و ما یرید مسول الحق بالکذب أتلک أحسن ام ظبی برابیه لابل حبیشه فی عینی و فی ارب. مادرپرخاش کنان گفت: از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم، پس به سوی عم عبدالله رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبدالله را نزد او برد و گفت: این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبدالله گفت: اذا غیبت عنی حبیشه مرهً من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً. پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت، پس دختر را مجبورکردند که چون عبدالله نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبدالله آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت، پس عبدالله گفت: ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم علی انه لم یبق ستر و لاصبر و لم یک حبی عن نوال بذلته فیسلبنی عنه التجهم والهجر و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها و نظرتها حتی یغیبنی القبر. و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ. عبدالله بن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت: مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد: اسلمی حبیش عند نفاد العیش. پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت: فاسلم علی کثره الاعداء و شده البلاء. جوان گفت: سلام علیکم دهراً و انت بقیت عصراً. دختر: و انت سلام علیک عشراً و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا. جوان: ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع هواک لهم منی سوی غله الصدر و انت التی اخلیت لحمی من دمی و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری. دختر: و نحن بکینا من فراقک مرهً و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی جمیل العفاف فی الموده و الستر. جوان: اریتک ان طالبتکم فوجدتکم بحیله او ادرکتکم بالخوانق الم یک حقاً ان ینول عاشق تکلف ادلاج السری و الودائق. دختر گفت: آری بخدا! پس جوان گفت: فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیره اثیبی بودّ قبل احدی البوائق اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق. ابن ابی حدود گفت: گردن جوان را زدیم. پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم. دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود
دخت حبیش عامریه. شاعری از شاعران عرب است. یکی از بنی عامر بن عبد مناه بن کنانه به نام عبدالله بن علقمه دلباختۀ او بود و داستان وی چنین است: روزی عبدالله که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایۀ خویش، مادر حبیشه میرفت، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبدالله را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند: و ما أدری بلی انی لاأدری أصوب ِ القطر أحسن ام حبیش حبیشه و الذی خلق الهدایا و ما عن بعدها للصب عیش. مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبدالله گفت: یا امتا اخبرینی غیر کاذبه و ما یرید مسول الحق بالکذب أتلک أحسن ام ظبی برابیه لابل حبیشه فی عینی و فی ارب. مادرپرخاش کنان گفت: از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم، پس به سوی عم عبدالله رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبدالله را نزد او برد و گفت: این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبدالله گفت: اذا غیبت عنی حبیشه مرهً من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً. پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت، پس دختر را مجبورکردند که چون عبدالله نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبدالله آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت، پس عبدالله گفت: ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم علی انه لم یبق ستر و لاصبر و لم یک حبی عن نوال بذلته فیسلبنی عنه التجهم والهجر و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها و نظرتها حتی یغیبنی القبر. و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ. عبدالله بن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت: مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد: اسلمی حبیش عند نفاد العیش. پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت: فاسلم علی کثره الاعداء و شده البلاء. جوان گفت: سلام علیکم دهراً و انت بقیت عصراً. دختر: و انت سلام علیک عشراً و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا. جوان: ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع هواک لهم منی سوی غله الصدر و انت التی اخلیت لحمی من دمی و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری. دختر: و نحن بکینا من فراقک مرهً و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی جمیل العفاف فی الموده و الستر. جوان: اریتک ان طالبتکم فوجدتکم بحیله او ادرکتکم بالخوانق الم یک حقاً ان ینول عاشق تکلف ادلاج السری و الودائق. دختر گفت: آری بخدا! پس جوان گفت: فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیره اثیبی بودّ قبل احدی البوائق اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق. ابن ابی حدود گفت: گردن جوان را زدیم. پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم. دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود