تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، طبرخون
عَنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانِه، سِنجِد گُرگان، درخت عَنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سُرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بیدِ طَبَری، طَبَرخون
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، تبرخون برای مثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
عَنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانِه، سِنجِد گُرگان، درخت عَنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سُرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بیدِ طَبَری، تَبَرخون برای مِثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
عناب. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). عناب است و آن میوه ای است شبیه به سنجد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عناب، که میوۀ درختی است. (فرهنگ نظام) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). و در دواها بکار برند. (برهان) (از فرهنگ نظام) : فضل تبرخون نیافت سنجد هرگز گرچه بدیدن چو سنجد است تبرخون. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب سرخ چو مریخ روی نار و تبرخون. ناصرخسرو (ایضاً). ، در بعضی از فرهنگها نوشته اند که چوبی است سرخ رنگ و بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ جهانگیری) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب). چوبی باشد سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست میگیرند. (برهان). چوبی باشد سرخ و سخت و گران. (غیاث اللغات). چوبی است سرخ رنگ که شاطران از آن چوبدستی کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است سرخ رنگ بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام). طبرخون معرب آن. (فرهنگ رشیدی). چوبی سخت وسرخ که شاطران در دست گیرند. (ناظم الاطباء). چوبی که از آن دستۀ تازیانه سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) : لب تبری وار تبرخون بدست مغز تبرزد به تبرخون شکست. نظامی (از فرهنگ رشیدی). ، سرخ بید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) (ناظم الاطباء). جهانگیری از فرهنگها نقل میکند که معنی تبرخون سرخ بید و بقم هم هست لیکن از اشعاری که سند آوردند همان دو معنی مذکور (چوب سرخ، عناب) مفهوم میشود. (فرهنگ نظام)، در بعضی (از فرهنگ ها) بمعنی بقم رنگ رقم کرده اند. (فرهنگ جهانگیری). و چوب بقم را هم گفته اند و آن چوبی باشد که بدان چیزها را رنگ کنند. (برهان) (غیاث اللغات). چوب بقم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) : همه دشت دست و سر و خون گرفت دل ریگ رنگ تبرخون گرفت. اسدی (از شعوری ایضاً). از بس که تو در هند و در ایران زده ای تیغ از بس که درین هر دو زمین ریخته ای خون زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر بیخش همه رویین بود و شاخ تبرخون. مسعودی رازی (از انجمن آرا). ، بعضی گویند که آن صندل سرخ است. (غیاث اللغات)، درخت عناب. (ناظم الاطباء)، نوعی از تره باشد که با نان و طعام بخورند و آن را طرخان و طرخون نیز گویند و معرب آن طبرخون بود. (فرهنگ جهانگیری) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). ترخون رانیز گویند که نوعی از سبزی خوردنی است، معرب آن طبرخون است. (برهان). ترخون. (ناظم الاطباء). مؤلف جهانگیری یک معنی تبرخون را ترخون که از سبزیهای خوردنی است قرار میدهد و گوید معرب آن طرخون است (کذا) ، در کتب طب طرخون از لفظ سریانی طرخونی آمده، پس ترخون مفرس است از سریانی. (فرهنگ نظام). رجوع به طرخون وطبرخون شود
عناب. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). عناب است و آن میوه ای است شبیه به سنجد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عناب، که میوۀ درختی است. (فرهنگ نظام) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). و در دواها بکار برند. (برهان) (از فرهنگ نظام) : فضل تبرخون نیافت سنجد هرگز گرچه بدیدن چو سنجد است تبرخون. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب سرخ چو مریخ روی نار و تبرخون. ناصرخسرو (ایضاً). ، در بعضی از فرهنگها نوشته اند که چوبی است سرخ رنگ و بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ جهانگیری) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب). چوبی باشد سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست میگیرند. (برهان). چوبی باشد سرخ و سخت و گران. (غیاث اللغات). چوبی است سرخ رنگ که شاطران از آن چوبدستی کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است سرخ رنگ بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام). طبرخون معرب آن. (فرهنگ رشیدی). چوبی سخت وسرخ که شاطران در دست گیرند. (ناظم الاطباء). چوبی که از آن دستۀ تازیانه سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) : لب تبری وار تبرخون بدست مغز تبرزد به تبرخون شکست. نظامی (از فرهنگ رشیدی). ، سرخ بید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) (ناظم الاطباء). جهانگیری از فرهنگها نقل میکند که معنی تبرخون سرخ بید و بقم هم هست لیکن از اشعاری که سند آوردند همان دو معنی مذکور (چوب سرخ، عناب) مفهوم میشود. (فرهنگ نظام)، در بعضی (از فرهنگ ها) بمعنی بقم رنگ رقم کرده اند. (فرهنگ جهانگیری). و چوب بقم را هم گفته اند و آن چوبی باشد که بدان چیزها را رنگ کنند. (برهان) (غیاث اللغات). چوب بقم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) : همه دشت دست و سر و خون گرفت دل ریگ رنگ تبرخون گرفت. اسدی (از شعوری ایضاً). از بس که تو در هند و در ایران زده ای تیغ از بس که درین هر دو زمین ریخته ای خون زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر بیخش همه رویین بود و شاخ تبرخون. مسعودی رازی (از انجمن آرا). ، بعضی گویند که آن صندل سرخ است. (غیاث اللغات)، درخت عناب. (ناظم الاطباء)، نوعی از تره باشد که با نان و طعام بخورند و آن را طرخان و طرخون نیز گویند و معرب آن طبرخون بود. (فرهنگ جهانگیری) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). ترخون رانیز گویند که نوعی از سبزی خوردنی است، معرب آن طبرخون است. (برهان). ترخون. (ناظم الاطباء). مؤلف جهانگیری یک معنی تبرخون را ترخون که از سبزیهای خوردنی است قرار میدهد و گوید معرب آن طرخون است (کذا) ، در کتب طب طرخون از لفظ سریانی طرخونی آمده، پس ترخون مفرس است از سریانی. (فرهنگ نظام). رجوع به طرخون وطبرخون شود
بشیون. فربه باشد که نقیض لاغر است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)... فربه وسمین. (ناظم الاطباء). فربه. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 186). فربه باشد، بشیون بحذف بای ثانی نیز آمده است. (از رشیدی). چاق. فربی، هرزه و بی معنی. (جهانگیری بنقل انجمن آرا) : در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون بشتلنگ. سوزنی (از جهانگیری و انجمن آرا). و رجوع به پشلنگ در همین لغت نامه وبرهان و بشلنگ شود
بشیون. فربه باشد که نقیض لاغر است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)... فربه وسمین. (ناظم الاطباء). فربه. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 186). فربه باشد، بشیون بحذف بای ثانی نیز آمده است. (از رشیدی). چاق. فربی، هرزه و بی معنی. (جهانگیری بنقل انجمن آرا) : در ملک تو بسنده نکردند بندگی نمرود پشه خورده و فرعون بشتلنگ. سوزنی (از جهانگیری و انجمن آرا). و رجوع به پشلنگ در همین لغت نامه وبرهان و بشلنگ شود
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری) دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری) دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
شبیخون. شباخون. شب تازی. تاختن و قتل کردن به شب مقابل روزخون، یعنی تاخت آوردن در روزها. (از آنندراج). به وقت شب پنهان بردشمن تاختن و وقت شب قتل کردن فوج دشمن را. (از غیاث اللغات) ، نظامی در اسکندرنامه به معنی مطلق جنگ و قتال آورده است. (از غیاث اللغات)
شبیخون. شباخون. شب تازی. تاختن و قتل کردن به شب مقابل روزخون، یعنی تاخت آوردن در روزها. (از آنندراج). به وقت شب پنهان بردشمن تاختن و وقت شب قتل کردن فوج دشمن را. (از غیاث اللغات) ، نظامی در اسکندرنامه به معنی مطلق جنگ و قتال آورده است. (از غیاث اللغات)
مرد مسن که سن در او هویدا و آشکار گردیده باشد، یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (منتهی الارب). مرد مسن. لغت غریب و غیرمعروف در منابع معتبر است، و بعضی از شارحان لغت فصیح گفته اند که مبالغۀ شیخ باشد. (از اقرب الموارد)
مرد مسن که سن در او هویدا و آشکار گردیده باشد، یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (منتهی الارب). مرد مسن. لغت غریب و غیرمعروف در منابع معتبر است، و بعضی از شارحان لغت فصیح گفته اند که مبالغۀ شیخ باشد. (از اقرب الموارد)
عناب، درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف. گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند
عناب، درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف. گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند