شبرنگ، چه گون به معنی رنگ آمده است. (برهان). شبرنگ. (آنندراج). سیاه و تار. (ناظم الاطباء) : هوا زین جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک پرخون شده. دقیقی. پری چهره گفت سپهبد شنود ز سر شعر شبگون همی برگشود. فردوسی. هوا تیره گشت از فروغ درفش طبرخون و شبگون و زرد و بنفش. فردوسی. هوا زین جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک پرخون شده. فردوسی. روزم ز تفکر همه شبگون گردد دل خون شود و ز دیده بیرون گردد. فرخی. - اسب شبگون، اسب شبرنگ و سیاه. - شب شبگون، شب بسیار تاریک. (ناظم الاطباء). ، شب چراغ، به جهت آنکه گوهر شب چراغ را درّ شبگون نیز گویند. (برهان). - درّ شبگون، گوهر شب چراغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرانهادم بسی درّ شبگون. سوزنی
شبرنگ، چه گون به معنی رنگ آمده است. (برهان). شبرنگ. (آنندراج). سیاه و تار. (ناظم الاطباء) : هوا زین جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک پرخون شده. دقیقی. پری چهره گفت سپهبد شنود ز سر شعر شبگون همی برگشود. فردوسی. هوا تیره گشت از فروغ درفش طبرخون و شبگون و زرد و بنفش. فردوسی. هوا زین جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک پرخون شده. فردوسی. روزم ز تفکر همه شبگون گردد دل خون شود و ز دیده بیرون گردد. فرخی. - اسب شبگون، اسب شبرنگ و سیاه. - شب شبگون، شب بسیار تاریک. (ناظم الاطباء). ، شب چراغ، به جهت آنکه گوهر شب چراغ را دُرّ شبگون نیز گویند. (برهان). - دُرّ شبگون، گوهر شب چراغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرانهادم بسی دُرّ شبگون. سوزنی
به رنگ آب، آبی، صاف و روشن مانند آب، آبدار، جوهردار، روشن، درخشان مثلاً سپهر آبگون، کنایه از تیز مثلاً خنجر آبگون، قسمتی از کاریز که آب از آن می تراود، حوض، آبگیر، نشاسته
به رنگ آب، آبی، صاف و روشن مانند آب، آبدار، جوهردار، روشن، درخشان مثلاً سپهر آبگون، کنایه از تیز مثلاً خنجر آبگون، قسمتی از کاریز که آب از آن می تراود، حوض، آبگیر، نشاسته
خواننده و گوینده در شب. (از برهان) (از آنندراج). نطق کننده و خواننده در شب. (فرهنگ نظام) : چو آن شبگو گرفتی راه شبدیز شدندی جملۀ آفاق شبخیز. نظامی. بر آستان تو پیر زحل بود دربان به حضرت تو بود ترک آسمان شبگو. منصور شیرازی. ، نام مهتر و بزرگ پاسبانان باشد و او را چوبک زن هم میگویند. (برهان). مهتر پاسبانان که لفظ دیگرش چوبک زن است. (فرهنگ نظام)
خواننده و گوینده در شب. (از برهان) (از آنندراج). نطق کننده و خواننده در شب. (فرهنگ نظام) : چو آن شبگو گرفتی راه شبدیز شدندی جملۀ آفاق شبخیز. نظامی. بر آستان تو پیر زحل بود دربان به حضرت تو بود ترک آسمان شبگو. منصور شیرازی. ، نام مهتر و بزرگ پاسبانان باشد و او را چوبک زن هم میگویند. (برهان). مهتر پاسبانان که لفظ دیگرش چوبک زن است. (فرهنگ نظام)
فال نیک. تفأل خیر. فال میمون و مبارک. (ناظم الاطباء) (از برهان). طیره. آغال. اغور. (یادداشت مؤلف). تفأل گرفتن به آواز و پرواز و جز آن و به صورت شگن هم آمده و این مشترک است در هندی و با لفظ نهادن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج) : صباح هفته اگر جام لاله گون باشد تمام هفته به عیش و طرب شگون باشد. (از فرهنگ جهانگیری). - شگون بد، تطیر. طیره. تشأم. (از یادداشت مؤلف). - شگون بد یا خوب زدن، فال بد یا خوب زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون زدن، فال زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون کردن، به فال نیک داشتن: یک نوبرم ز نخل مراد تو آرزوست تلخی بگو که تا به قیامت شگون کنم. باقر کاشی (از آنندراج). آسیبی از خمار نیابد تمام عمر هر کس که ازکف تو ایاغی شگون کند. علی خراسانی (از آنندراج). - شگون گرفتن، فال گرفتن. تفأل کردن: بگرفته ام شگون طپشی تازه در دل است شاید که آب رفته بیاید به جوی ما. واله هروی (از آنندراج). - شگون گیر، آنکه به شگون کار کند. (آنندراج) : درگذشتن نتواند نگه از کشتۀ او تا تسلی ندهد چشم شگون گیر مرا. ظهوری (از آنندراج). - شگون نهادن، فال گرفتن. تفأل: فال زدم که از هوس کشته شوم به یک نفس هم ز لب تو این سخن به که شگون نهد کسی. بابافغانی (از آنندراج). - بدشگونی کردن، فال بد زدن. تطیر. (یادداشت مؤلف)
فال نیک. تفأل خیر. فال میمون و مبارک. (ناظم الاطباء) (از برهان). طیره. آغال. اغور. (یادداشت مؤلف). تفأل گرفتن به آواز و پرواز و جز آن و به صورت شگن هم آمده و این مشترک است در هندی و با لفظ نهادن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج) : صباح هفته اگر جام لاله گون باشد تمام هفته به عیش و طرب شگون باشد. (از فرهنگ جهانگیری). - شگون بد، تطیر. طیره. تشأم. (از یادداشت مؤلف). - شگون بد یا خوب زدن، فال بد یا خوب زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون زدن، فال زدن. (یادداشت مؤلف). - شگون کردن، به فال نیک داشتن: یک نوبرم ز نخل مراد تو آرزوست تلخی بگو که تا به قیامت شگون کنم. باقر کاشی (از آنندراج). آسیبی از خمار نیابد تمام عمر هر کس که ازکف تو ایاغی شگون کند. علی خراسانی (از آنندراج). - شگون گرفتن، فال گرفتن. تفأل کردن: بگرفته ام شگون طپشی تازه در دل است شاید که آب رفته بیاید به جوی ما. واله هروی (از آنندراج). - شگون گیر، آنکه به شگون کار کند. (آنندراج) : درگذشتن نتواند نگه از کشتۀ او تا تسلی ندهد چشم شگون گیر مرا. ظهوری (از آنندراج). - شگون نهادن، فال گرفتن. تفأل: فال زدم که از هوس کشته شوم به یک نفس هم ز لب تو این سخن به که شگون نهد کسی. بابافغانی (از آنندراج). - بدشگونی کردن، فال بد زدن. تطیر. (یادداشت مؤلف)
شبیخون. شباخون. شب تازی. تاختن و قتل کردن به شب مقابل روزخون، یعنی تاخت آوردن در روزها. (از آنندراج). به وقت شب پنهان بردشمن تاختن و وقت شب قتل کردن فوج دشمن را. (از غیاث اللغات) ، نظامی در اسکندرنامه به معنی مطلق جنگ و قتال آورده است. (از غیاث اللغات)
شبیخون. شباخون. شب تازی. تاختن و قتل کردن به شب مقابل روزخون، یعنی تاخت آوردن در روزها. (از آنندراج). به وقت شب پنهان بردشمن تاختن و وقت شب قتل کردن فوج دشمن را. (از غیاث اللغات) ، نظامی در اسکندرنامه به معنی مطلق جنگ و قتال آورده است. (از غیاث اللغات)