جدول جو
جدول جو

معنی شبو - جستجوی لغت در جدول جو

شبو(شَبْوْ)
شبا. برف و ریزه های باران. (از اقرب الموارد) ، آزار و اذیت. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبو(تَ)
بلند گردیدن. (از اقرب الموارد) ، روشن شدن و درخشیدن چهره پس از تغیر، روی پا برخاستن اسب، افروختن آتش. (از اقرب الموارد) ، گلوله کردن و به شکل کلاف درآوردن نخ و ریسمان. (از دزی ج 1 ص 726)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشبو
تصویر اشبو
زغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، انگشت، زگال، آلاس، فحم، شگال
جایی که در آن زغال بریزند، زغالدان، انبار زغال
فرهنگ فارسی عمید
(شَبْ بو / شُبْ بو)
نوعی از ماهی باشد و آن در دجلۀبغداد و فرات بهم میرسد و زهرۀ او را در داروهای چشم بکار برند. نوعی از ماهی نرم بدن خردسر باریک دم گشاده میان بر شکل بربط. (از منتهی الارب). نوعی از ماهی باریک دم میان فراخ نرم بدن و خردسر. ج، شبابط و شبابیط. (از اقرب الموارد). گونه ای از ماهی استخوانی از خانوادۀ شبوطیان که در آب شیرین زیست کند. این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشتۀ آویزان در فک فوقانی به نام ریش است. بالۀ شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های مزبور در نیم کرۀ شمالی میزیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و بیست کیلوگرم وزن می یابند. (فرهنگ فارسی معین) :
ز دجله آرمت شبوط ماهی
چو از حلوان برۀ نوروزگاهی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جایی را گویند که زغال و انگشت در آن ریزند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). انگشت دان. (مؤیدالفضلاء) (آنندراج). انبار زغال و انگشت
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
برافروختن آتش. (از اقرب الموارد) ، رشد و نموکردن. بالیدن. (از اقرب الموارد) ، دو دست خود را بلند کردن اسب. (از اقرب الموارد) : شب ّ الفرس شباباً و شبیباً و شبوباً، نشاط کرد اسب و آن برداشتن هر دو دست باشد معاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آنچه بدان آتش افروزند. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، نیکوگردانندۀ چیزی. (شرح قاموس) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، آراینده و قوت دهنده. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اسبی که هر دو پای آن از دو دست آن درگذرد. (ناظم الاطباء) ، جوان از گوسپند و گاو دشتی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از شرح قاموس) ، گوسپند و گاو دشتی پیر. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
شباث و آن واحد شبابیث نیز باشد و جمع هر دو یکی است. (از اقرب الموارد). اره، سیخ سرکج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شبح. (از اقرب الموارد). رجوع به شبح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مهرۀ ترسایان باشد وآن یکی از سازهاست که مینوازند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
نام دیگر دعای سمات است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
شیپور. کرنای. لغت عبرانی است. (منتهی الارب). اقرب الموارد به فک ادغام ضبط کرده است و گوید این کلمه معرب شوفر از لغت عبری به معنی بوق و نفیر است. ج، شبورات و شبابیر. (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). نای رویین است که نفیر باشد و به عربی نیز همین معنی دارد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
نام یکی از دستگاههای موسیقی است که شباهت به تنبور دارد و ایرانیان قدیم آن را بجای عود بکار میبردند و سبب تسمیۀ آن شبیه بودن این دستگاه است به ماهی شبوط و فقط فرقی که با عود دارد در آن است که گردن شبوط درازتر بود و دارای سه تار باشد و عرب در قدیم این دستگاه را به کار می برده است و اولین کسی که این آلت را به کار برد ’منصور زلزل’ نوازندۀ عود در قرن هشتم بوده است. (از الموسوعه العربیه ص 1074)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی شبﱡوط است. (منتهی الارب). رجوع به شبّوط شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
گوالیدن و قوی و جوان گردیدن در ناز و نعمت. (از اقرب الموارد). بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شبل. بچۀ شیر. (از اقرب الموارد). رجوع به شبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَنْ)
بلند گردیدن. (منتهی الارب) ، روشن شدن و درخشیدن روی بعد از تغیر، سیخ پا گردیدن اسب، افروختن آتش. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ وَ)
پدر قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ وَ)
پایتخت قدیم حضرموت واقع در جنوب جزیره العرب است که در آن بناهای قدیم بسیار از جمله معبد ’سین’ رب النوع ماه میباشد. آثاری که در این شهر به دست آمده است مربوط به قرن 5 قبل از میلاد و قبل از آن می باشد. (از الموسوعه العربیه المیسره ص 1073)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
منسوب است به شبویه نام اجدادی است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بطنی است از مصاعب از صقور (الصکور) از جبل ازعمارات از عنزه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
نام قبیله ای است در قریۀ شجره واقع در ناحیۀ رمثا در منطقۀ عجلون اقامت دارند. گویند این قبیله از حجاز به این منطقه مهاجرت کرده اند و آن بطنی است از قبیلۀ تثبیت از بنی عقبه که در آغاز در قریۀ ریمون در جوار قدس فرود آمدند و سپس شاخه ای از شجره از آنجا برفت، این قبیله به سه بطن تقسیم میگردد: راشد، طواهر و نموره. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبو
تصویر آبو
نیلوفر آبی برادر مادر خال خالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبو
تصویر حبو
نزدیک شدن، نزدیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبو
تصویر سبو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربو
تصویر ربو
پشته و بلندی، نفس بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببو
تصویر ببو
بی تجربه، جاهل، ابله
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته گاودمب شیپور، نوعی ساز که می نوازند مهره ترسایان. نای رویین نفیر، جمع شبابیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبول
تصویر شبول
گوالیدن درکودکان
فرهنگ لغت هوشیار
سختباله ازماهیان دراروند رود به هم می رسد وزهره آن داروی چشمدرداست گونه ای ماهی استخوانی که از خانواده شبوطیان که در آب شیرین زیست کند این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشته آویزان در فک فوقانی بنام ریش می باشند. باله شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های ماهی مزبور در نیم کره شمالی می زیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و 20 کیلو گرم وزن می یابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبوب
تصویر شبوب
فروزینه، گوسفندجوان گاوجوان، آراینده، نیرودهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبو
تصویر تبو
غزا کردن و غنیمت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبور
تصویر شبور
((شَ))
شیپور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبور
تصویر شبور
((شَ بُّ))
نای رویین، نفیر، جمع شبابیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربو
تصویر ربو
آسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سبو
تصویر سبو
قدح
فرهنگ واژه فارسی سره