جدول جو
جدول جو

معنی شبلیه - جستجوی لغت در جدول جو

شبلیه
(شِ لی یَ)
نام قریه ای است در أشروسنه به ماوراءالنهر که شبلی زاهد معروف به دان منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شبلیه
(شِ لیْ یَ)
نسبت تأنیث به شبل. شیربچه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شبلی
تصویر شبلی
(پسرانه)
نام عارف معروف قرن سوم و چهارم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
مصیبت، پیشامد بد، رنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبکیه
تصویر شبکیه
پرده ای نازک و شفاف در داخل کرۀ چشم، پردۀ حساس کرۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، تعزیه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لی یَ)
ماده شتر بسته شده سر گور صاحبش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِهَِ شِ لی یَ)
خانقاهی بوده است بدمشق که آن را شبل الدوله کافور مفطمی بر نهر ثوره بنا کرد و نجم الدین بن برکات بن القرشیه البعلی و جز او بتولیت آن پرداختند. (از خطط الشام محمد کردعلی جزء 6 ص 136)
لغت نامه دهخدا
(شَ لِ)
نیزۀ کوتاه. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی از ’شل’ باشد که همان نیزۀ کوتاه است که گاهی دوپره و سه پره سازند ومؤلف بهار عجم نویسد که در هند آن را ’سیل’ خوانند. رجوع شود به سیل و شل در بهار عجم و برهان قاطع
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 810 تن سکنه. آب آن از رود خانه لیلان و قنات و محصول آن غلات و چغندر و کشمش است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
همانند. مثل. یقال: ’هذا شبیه ذاک’، این مانند آن است. (از اقرب الموارد). مانند. (متن اللغه) (منتهی الارب). نظیر. شبه. همچون. همال. تا. چون. ند. همتا. ج، اشباه:
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آن که هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریع
لغت نامه دهخدا
(شَ لی یَ)
پاره ای از گوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، حصه ای از شب، قطعه ای از کوه. (ناظم الاطباء) ، بقیۀ مال. ج، شلایا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یَ)
بلیه. بلیت. آزار و رنج و سختی. (غیاث). حادثه. (یادداشت مرحوم دهخدا). خزیه. کرزیم. (منتهی الارب). رجوع به بلیت و بلیه و بلوی شود: داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی و عاقبت کار و ساکن ساختن و فرونشاندن بلیۀ دشوار. (تاریخ بیهقی ص 315). برابری می کند با بلیۀ الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است. (تاریخ بیهقی ص 308). آنچنان حسبتی که آثار بلیه را نابود کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 309).
به غاری از برای قوت دین
به کافر از پی دفع بلیه.
سوزنی.
- بلیۀ عام، کنایه از وبا و طاعون و هر مرگامرگی و هر رنجی که همه کس را فراگیرد. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یَ)
آزمایش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). امتحان و اختبار. (اقرب الموارد). بلوی. و رجوع به بلوی شود. ج، بلایا و بلیات. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ هَِ حُ می یَ تُشْ شِ لی یَ)
این خانقاه بدمشق در شمال شبلیه البرانیه درپل کحیل قرار داشته و منسوب به ام حسام الدین عمر بن لاجین است. (از خطط الشام محمد کردعلی جزء 6 ص 134)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَکی یَ / یِ)
تأنیث شبکی. منسوب به شبک
لغت نامه دهخدا
(شَ بَکی یَ / یِ)
شبکیه. تورینه. در اصطلاح تشریح، پردۀ نازکی است که از رشته های عصبی است و از پرد (قرص بصری) تا آوه امتداد دارد. از آن به بعد هم باز سطح داخلی موئین کرپ (جسم هدبی) و سطح خلفی ایرسا (عنبیه) را نیزمیپوشاند منتهی در این دو محل خیلی نازک و ساده میشود. و دیگر رشته های عصبی ندارد. این پرده از سمت داخل به پردۀ آبگینه (زجاجیه) و از طرف خارج به پارینه (مشیمیه) محدود میشود. شبکیه شفاف است و در چشم اشخاص زنده ارغوانی میباشد ولی در اثر روشنایی سفیدرنگ میشود. پس از مرگ رنگ آن رفته رفته خاکستری می گردد سرانجام سفید میشود. این پرده در محل داخل شدن پی بینایی و در حوالی آوه به مشیمیه می چسبد و در سایر جاها فقط با آن مجاور میباشد. چنانکه اشاره شد در سطح داخلی چشم درست در امتداد محور قدامی و خلفی آن قسمتی از شبکیه خیلی حساس است و چون رنگ آن نیز زرد است به آن ’زردلک’ میگویند. لکۀزرد بیضی شکل است و به اندازۀ یک تا دو میلیمتر میباشد. در مرکز خود یک فرورفتگی دارد که حساسترین نقاطشبکیه است و به آن گودال مرکزی میگویند. در سه میلیمتری داخلی این ناحیه، قرص بصری قرار دارد که محل داخل شدن پی بینایی در چشم است و به شکل دایره میباشد. رنگش سفید و قطرش 1/5 میلیمتر میباشد. اطراف این قرص از سایر قسمتهای شبکیه قدری برجسته تر است ولی مرکزآن به عکس گودتر میباشد و به آن گودی طبیعی میگویند. در همین جا است که رگهای شبکیه داخل چشم میشوند. ساختمان شبکیه خیلی مفصل است و اگر قطعی از آن را زیرمیکروسکپ نگاه کنیم ده طبقۀ مختلف در آن خواهیم دید و بطور خلاصه شبکیه پردۀ حساس کرۀ چشم است که درون آن را میپوشاند و شامل دو بخش خلفی و قدامی است:
1- بخش خلفی، این بخش شبکیۀ اصلی را تشکیل میدهد و در آن دو قسمت متمایز از هم میتوان تشخیص داد که یکی را لکۀ زرد و دیگری را نقطۀ کور میخوانند. لکۀ زرد بیضی شکل است و وسط آن اندکی فرورفته است. این قسمت در قطب خلفی کرۀ چشم جای دارد و نقطۀ کور محل ورود عصب بینائی به چشم میباشد که به شکل دایره است رنگش سفید و قطرش 1/5 میلیمتر است.
2- بخش قدّامی که سطح داخلی جسم مژکی و عنبیه را میپوشاند. در ضخامت پردۀ شبکیه سه لایۀ متمایز از هم میتوان تشخیص داد که از بیرون به درون عبارتند از: الف - لایۀ سلولهای حسی، در این لایه سلولهایی وجود دارد که از امواج نورانی تحریک و متأثر میشود و به سلولهای بینایی موسوم است. سلولهای بینایی به دو دسته تقسیم میشوند. سلولهای استوانه ای و سلولهای مخروطی. سلولهای استوانه ای سلولهایی هستند که زائده هاشان استوانه ای است و سلولهای مخروطی دارای زائده های مخروطی شکل میباشد. زائده های استوانه ای و مخروطی سلولهای بینایی مجاور لایۀ رنگی قرار دارند که فقط از یک ردیف سلول ساخته شده.
ب - لایۀ سلولهای دوقطبی، نرونهای این لایه عمود بر سطح شبکیه قرار گرفته اند و دندریت ساده یا منشعب آنها با سلولهای بینایی مجاور است. آکسون آنها با دندریت سلولهای چندقطبی لایۀ داخلی، سیناپس را تشکیل میدهد.
ج - لایۀ سلولهای چندقطبی بسیار نازک است و در سراسر شبکیه فاقد غلافهای میلین و شوان میباشد. بین لایۀ سلولهای حسی و سلولهای دوقطبی نرونهای رابط بطور عرضی وجود دارد. لکۀ زرد، ساختمان آن با دیگر قسمتهای شبکیه متفاوت است. در این ناحیه زائده های استوانه ای سلولهای استوانه ای وجود ندارد و زائده های مخروطی باریک تر و درازتر است و از هم فاصله بیشتری دارد. سلولهای چندقطبی لکۀ زرد، هر یک با یکی از سلولهای دوقطبی مربوط میشود و هر سلول دوقطبی با یک سلول که زائدۀ مخروطی دارد، ارتباط پیدا میکند. امواج نورانی در لکۀ زرد مستقیماً به زائده های مخروطی میرسند و آنها را تحریک میکنند. نقطۀ کور، محل ورود عصب بینائی است. در این نقطه از شبکیه، سلولهای حسی وجود ندارد و آنجا فقط تارهای عصبی که فاقد غلاف میلین اند دیده میشود. این قسمت چون فاقد سلولهای بینائی است به نقطۀ کور موسوم شده و هر تصویر که روی این نقطه بیفتد دیده نمی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کهنه کردن و ببوسانیدن (بپوسانیدن) . (تاج المصادر بیهقی). کهنه گردانیدن جامه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، اشتر بر سر گور بستن تا بمیرد. (تاج المصادر بیهقی). بلیه قرار دادن ناقه (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ناقه بر سر گور خداوندش بستن تا بمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
منازل لاتری الانصاب فیها
و لا حفر المبلی للمنون.
(اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ لی یَ)
نام مملکتی بوددر سوریه که به نام پایتختش ابیلا بدین اسم موسوم شده، و ناحیتی دیگر به نام ابلیه بیریه معروف به وده است و برای امتیاز، نخستین را ابلیۀ لیسانیوس گفتندی
لغت نامه دهخدا
(طَ لی یَ)
جامۀ یمنی یا مصری است موشی که بر آن صورت طبل منقوش است. رجوع به طبل در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
ناحیه ای است از نواحی فرع به مدینه. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ لی یَ)
شهری است در ساحل نهر خبور میان ماکسین و قرقیسیا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ یِ)
دهی از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو یَ)
نام اجدادی است. (وفیات الاعیان ج 2 ص 27)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
همانند، نظیر، همچون، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
درم های خراج خراج پارسی پهلوی و خراج تازی گشته آن است میزچه (در فرهنگ فارسی معین میز مغولی دانسته شده که آن خود بر گرفته از میزد دان و میزد پهلوی است) میز کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبکیه
تصویر شبکیه
پرده حساس کره چشم را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
رنج، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
((بَ یِّ))
گرفتاری، سختی، جمع بلایا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
((شَ))
مثل، مانند، تعزیه
فرهنگ فارسی معین
((شَ بَ یِّ))
پرده ای است عصبی که داخلی ترین پرده های جدار کره چشم را تشکیل می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، همدیس، همسان
فرهنگ واژه فارسی سره
بلایا، سختی، گرفتاری، مصائب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تالی، جور، عوض، قبیل، قرین، کفو، ماننده، مانسته، مانند، متشابه، متماثل، مثل، مشابه، نظیر، نمونه، هماننده، همانند، همسان، تعزیه، نمایش
متضاد: متضاد، مختلف
فرهنگ واژه مترادف متضاد