جدول جو
جدول جو

معنی شبغاز - جستجوی لغت در جدول جو

شبغاز(شَ)
محوطه ای باشد که شبها گاوان و گوسفندان و دیگر جانوران اهلی در آن به سر برند. (از برهان). شبگاه. شبغار. شبغا
لغت نامه دهخدا
شبغاز
محوطه ای که جهت خوابیدن گاو و گوسفند و جز آن ها اختصاص دهند
تصویری از شبغاز
تصویر شبغاز
فرهنگ لغت هوشیار
شبغاز((شَ))
شبغازه، جای خواب گوسفندان
تصویری از شبغاز
تصویر شبغاز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شعبه ای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را به هم مربوط می سازد یا دو خشکی را از هم جدا می کند، تنگه، باب مثلاً بغاز داردانل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، پغاز، براز، برای مثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
محوطه و جایی که شبها اسب و گاو و خر و گوسفند در آن به سر برند. (از برهان). شوغا. شوغازه. شوغار. شوغاه. شوگا. شوگاه. شبغار. شبغاره. شبغاز. شبغازه. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به هر یک از مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ / زِ)
شبغاره. شبغاز. شبغا. شبغار. (برهان). شبگاه بود که گوسفند در او دارند. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) :
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبۀگوسفند در شبغازه.
عماره (از لغت فرس).
رجوع به شبغازه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شبغازه است که جای خوابیدن گوسفند و خر و گاو باشد. (برهان). رجوع به شبغار، شبغاز و شبغازه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رجوع به شبغاز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چوبی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران بوقت شکافتن چوب بر رخنۀ آن نهند، و به این معنی بجای حرف ثانی فا هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چوبکی که در شکاف چوبی بکوفتن داخل کنند. (غیاث). چوبی باشد که درودگران در حین شکافتن چوب در رخنۀ آن نهند و نیز چوبی را گویند که کفشگران در پس قالب نهند و بجهت اندام کفش و نجاران نیز در میان چوب دیگر نهند در وقت شکافتن. (سروری) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه تا تنگ شود. (صحاح). چوبی بود که درودگران چون چوب را میشکافند در میان آن چوب نهند و کفشگران میان قالب. (اوبهی). چوبی بود که در وقت شکافتن چوب در میان شق وی نهند تا زود شکافته شود. (لغت فرس اسدی). بغاز چوبکی که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه نهند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی). چوبی باشد که نجاران در میان چوب نهند وقت چوب شکافتن و کفشگران در میان کالبد. (معیار جمالی). چوبی که کفشگران در میانۀ کفش و قالب گذارند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه گویند و فهانه و فانه تبدیل باء با فا است و همچنین چوبی که درودگران در میان چوبی که آن را با اره بشکافند بنهند تا باز بهم نیاید و زود شکافته شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). چیزی بود در میان شکاف هیزم نهند تا آسانتر شکافد. (حاشیۀ لغت فرس اسدی خطی نخجوانی) :
ژاژ می خایم و ژاژم شده خشک
خارها دارم چون نوک بغاز
ابوالعباس (از صحاح) (از رشیدی)
عدوشکاری کز دست و ساعد خصمش
کند مدامی نجار حادثات بغاز.
شمس فخری.
بفاز. (برهان). پهانه. پانه. فهانه. مانه. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). پغاز. (رشیدی) و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
= بوغاز. به اصطلاح جغرافیا قطعۀ بازومانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند بغاز داردانل. (ناظم الاطباء). آبنای تنگ و تنگۀ دریا، بوغاز. (از فرهنگ نظام). کلمه ترکیبست بمعنی گلو. مجاز. مضیق. گلوگاه. تنگه: بغ
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبغا
تصویر شبغا
شوگاه
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبغازه
تصویر شبغازه
محوطه ای که جهت خوابیدن گاو و گوسفند و جز آن ها اختصاص دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
((بُ))
تنگه، باب، بخشی از دریا که دو خشکی را از هم جدا می نماید، یا دو دریا را به هم می پیوندد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
((بِ))
قطعه چوبی که کفاشان میان کفش و قالب گذارند، تکه چوبی که نجاران به وقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند
فرهنگ فارسی معین
باب، تنگه، گذرگاه، معبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد