نام نوایی است. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نام نوایی است از موسیقی. (برهان). نام نوایی از نواها که مطربان زنند: بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. منوجهری. تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پردۀ عراق سرزیر (؟) و سلمکی. میزانی. رجوع به نوش لبینا شود
نام نوایی است. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نام نوایی است از موسیقی. (برهان). نام نوایی از نواها که مطربان زنند: بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. منوجهری. تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پردۀ عراق سرزیر (؟) و سلمکی. میزانی. رجوع به نوش لبینا شود
نام پسر کیقباد بوده و او را کی بشین نیز گفته اند. و اروند پسر او بود که پدر لهراسپ است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسر کیقباد که کی بشین نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بد اروند از گوهر کی بشین که خواندی پدر بر بشین آفرین. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج)
نام پسر کیقباد بوده و او را کی بشین نیز گفته اند. و اروند پسر او بود که پدر لهراسپ است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسر کیقباد که کی بشین نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بُد اروند از گوهر کی بشین که خواندی پدر بر بشین آفرین. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج)
بمعنی ذات باشد مطلق اعم از ذات واجب و ذات ممکن. (برهان) (ازانجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ دساتیر ص 236). - نام بشین، نام ذات خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء)
بمعنی ذات باشد مطلق اعم از ذات واجب و ذات ممکن. (برهان) (ازانجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ دساتیر ص 236). - نام بشین، نام ذات خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء)
مرکّب از: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + ا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) : شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ شمشیر دید، فردوسی، ستاره ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش نداند که چند، فردوسی، یکی باره ای کرد گرداندرش که بینا بدیده ندیدی برش، فردوسی، چه خواهد کور جز دو چشم بینا، (ویس و رامین)، ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان، ناصرخسرو، تا چشم و گوش یافته ای بنگر تا بر شنوده است گوا بینا، ناصرخسرو، چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)، پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من، خاقانی، روضۀ ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست، نظامی، هرچه را خوب و کش و زیبا کنند از برای دیدۀ بینا کنند، مولوی، چون تو بینائی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان پرست، مولوی، - بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)، هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود، ناصرخسرو، چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرش زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن، ناصرخسرو، چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)، - بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) : صد چو عالم در نظر پیدا کند چونکه چشمت را بخود بینا کند، مولوی، که حاصل کند نیکبختی بزور بسرمه که بینا کند چشم کور، سعدی، - بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد، ناصرخسرو، - چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - نابینا، رجوع به همین ترکیب شود، ، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) : بپرسید ازو شاه نوشیروان که ای مرد بینا و روشن روان، فردوسی، کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی، ناصرخسرو، اندر مثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا، ناصرخسرو، کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست، معزی، دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود، معزی، چشم زرقا را کشیده کحل غیب هم بنور غیب بینا دیده ام، خاقانی، بسا بینا که از زر کور گردد بس آهن کو بزر بیزور گردد، نظامی، طالب حکمت شو ای مرد حکیم تا ازو گردی تو بینا و علیم، مولوی، - بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه: خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار گیتی سپاس، فردوسی، بدانست بینادل و رای و راد که دورند خاتون و خاقان ز داد، فردوسی، بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون، فردوسی، ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)، بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند کوری آن گروه که جز در حزن نیند، خاقانی، - بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)، - بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء) - بینا شدن بدل، آگاه شدن: بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان، ناصرخسرو، - بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن: ثناها همه ایزد پاک را که دانا و بینا کند خاک را، فردوسی، راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند، ناصرخسرو، کوری تو کنون بوقت نادانی آموختنت کند بحق بینا، ناصرخسرو، بینا کن دل بآشنایی روزآور شب بروشنایی، نظامی
مُرَکَّب اَز: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + َا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) : شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ شمشیر دید، فردوسی، ستاره ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش نداند که چند، فردوسی، یکی باره ای کرد گرداندرش که بینا بدیده ندیدی برش، فردوسی، چه خواهد کور جز دو چشم بینا، (ویس و رامین)، ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان، ناصرخسرو، تا چشم و گوش یافته ای بنگر تا بر شنوده است گوا بینا، ناصرخسرو، چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)، پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من، خاقانی، روضۀ ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست، نظامی، هرچه را خوب و کش و زیبا کنند از برای دیدۀ بینا کنند، مولوی، چون تو بینائی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان پرست، مولوی، - بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)، هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود، ناصرخسرو، چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرْش زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن، ناصرخسرو، چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)، - بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) : صد چو عالم در نظر پیدا کند چونکه چشمت را بخود بینا کند، مولوی، که حاصل کند نیکبختی بزور بسرمه که بینا کند چشم کور، سعدی، - بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد، ناصرخسرو، - چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - نابینا، رجوع به همین ترکیب شود، ، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) : بپرسید ازو شاه نوشیروان که ای مرد بینا و روشن روان، فردوسی، کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی، ناصرخسرو، اندر مثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا، ناصرخسرو، کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست، معزی، دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود، معزی، چشم زرقا را کشیده کحل غیب هم بنور غیب بینا دیده ام، خاقانی، بسا بینا که از زر کور گردد بس آهن کو بزر بیزور گردد، نظامی، طالب حکمت شو ای مرد حکیم تا ازو گردی تو بینا و علیم، مولوی، - بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه: خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار گیتی سپاس، فردوسی، بدانست بینادل و رای و راد که دورند خاتون و خاقان ز داد، فردوسی، بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون، فردوسی، ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)، بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند کوری آن گروه که جز در حزن نیند، خاقانی، - بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)، - بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء) - بینا شدن بدل، آگاه شدن: بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان، ناصرخسرو، - بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن: ثناها همه ایزد پاک را که دانا و بینا کند خاک را، فردوسی، راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند، ناصرخسرو، کوری تو کنون بوقت نادانی آموختنت کند بحق بینا، ناصرخسرو، بینا کن دل بآشنایی روزآور شب بروشنایی، نظامی
محمد بن عبدالحی شبینی شافعی. نحوی و ادیب و محدث از دانشمندان قرن 13 هجری قمری از آثار اوست: حاشیه ای بر خاتمۀ الفیۀ ابن مالک در نحو. و حاشیه ای بر الجامعالصغیر در حدیث. (از المعجم المؤلفین ج 10 ص 131) احمد میهی شبینی نعمانی. فقیه، متکلم. از آثاراوست: هدایهالمرید شرح بر جوهرالفرید در توحید. حاشیۀ شرح شصت مسأله در فقه شافعی. در سال 1263 هجری قمری حیات داشته است. (از معجم المؤلفین ج 2 ص 191)
محمد بن عبدالحی شبینی شافعی. نحوی و ادیب و محدث از دانشمندان قرن 13 هجری قمری از آثار اوست: حاشیه ای بر خاتمۀ الفیۀ ابن مالک در نحو. و حاشیه ای بر الجامعالصغیر در حدیث. (از المعجم المؤلفین ج 10 ص 131) احمد میهی شبینی نعمانی. فقیه، متکلم. از آثاراوست: هدایهالمرید شرح بر جوهرالفرید در توحید. حاشیۀ شرح شصت مسأله در فقه شافعی. در سال 1263 هجری قمری حیات داشته است. (از معجم المؤلفین ج 2 ص 191)
شهری است در ساحل نیل در مغرب آن در صعید مصر. گویند آنجا طلسمی است که چون تمساح از آنجا بگذرد به پشت برمیگردد. (از مراصد) (از معجم البلدان). شهریست (به مصر) بر کران نیل بر مغرب وی نهاده، آبادان و خرم و با نعمت بسیار، و اندر وی درخت آبنوس است بسیار. (حدود العالم)
شهری است در ساحل نیل در مغرب آن در صعید مصر. گویند آنجا طلسمی است که چون تمساح از آنجا بگذرد به پشت برمیگردد. (از مراصد) (از معجم البلدان). شهریست (به مصر) بر کران نیل بر مغرب وی نهاده، آبادان و خرم و با نعمت بسیار، و اندر وی درخت آبنوس است بسیار. (حدود العالم)
صاحب روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات از قول صاحب التلخیص آورد که از جمله جزایر واقع در حوالی جزیره اندلس جزیره شاشین است که جزیره ای بزرگ باشدو طول آن بمقدار بیست روز راه است چارپایان در آن فراوان اند، گوسفندان آن جملگی سفیدند و گوسفندان سیاه در آن کمتر یافته شود و مردم آن زینت آلات طلا بیش ازسایر جایها بکار برند و وضیع و شریف اهالی گردن بندطلا آویزند و در نزدیکی این جزایر مغربی کشور افریقاو بلاد قیروان واقع است، (روضات الجنات ج 1 ص 66)
صاحب روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات از قول صاحب التلخیص آورد که از جمله جزایر واقع در حوالی جزیره اندلس جزیره شاشین است که جزیره ای بزرگ باشدو طول آن بمقدار بیست روز راه است چارپایان در آن فراوان اند، گوسفندان آن جملگی سفیدند و گوسفندان سیاه در آن کمتر یافته شود و مردم آن زینت آلات طلا بیش ازسایر جایها بکار برند و وضیع و شریف اهالی گردن بندطلا آویزند و در نزدیکی این جزایر مغربی کشور افریقاو بلاد قیروان واقع است، (روضات الجنات ج 1 ص 66)
از قرای بغداد است. (از معجم البلدان) ، دو کرانۀ چرم و غیر آن بهم باز نهاده دوختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). پوست بر روی پوست دوختن. (مؤید الفضلاء)
از قرای بغداد است. (از معجم البلدان) ، دو کرانۀ چرم و غیر آن بهم باز نهاده دوختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). پوست بر روی پوست دوختن. (مؤید الفضلاء)
دهی از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. سکنه آن 101 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. سکنه آن 101 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پارسی است و نام نوایی در خنیای ایرانی بامدادانه برچکک چون چاشتگاهان برشخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بردنه (منوچهری) این واژه را معین تازی دانسته نوایی است از موسیقی قدیم: بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. (منوچهری. د. 76)
پارسی است و نام نوایی در خنیای ایرانی بامدادانه برچکک چون چاشتگاهان برشخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بردنه (منوچهری) این واژه را معین تازی دانسته نوایی است از موسیقی قدیم: بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. (منوچهری. د. 76)