جدول جو
جدول جو

معنی شبشینا - جستجوی لغت در جدول جو

شبشینا
بیخی دارویی که از هند آرند و آن را اغلب اطباء با عشبه تجویز کنند. (از دزی ج 1 ص 270)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشینا
تصویر آشینا
(پسرانه)
قوی، قدرتمند، نیرومند، زورمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مبینا
تصویر مبینا
(دخترانه)
مبین (عربی) + ا (فارسی) آشکارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لبینا
تصویر لبینا
(دخترانه)
نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شینا
تصویر شینا
(دخترانه)
شناوری، سعی و کوشش جد وجهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شبنا
تصویر شبنا
(پسرانه)
جوان، نام یکی وکلای قصر حزقیا پادشاه یهودا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شبینه
تصویر شبینه
شبانه، خوراکی که از شب مانده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بینا
تصویر بینا
بیننده، کسی که هر دو چشمش سالم باشد، کنایه از آگاه، بصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبینا
تصویر لبینا
از الحان قدیم ایرانی، برای مثال بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان برشخج / نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه (منوچهری - ۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
به لغت زند و پازند به معنی خنده باشد و به عربی ضحک خوانند. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام نوایی است. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نام نوایی است از موسیقی. (برهان). نام نوایی از نواها که مطربان زنند:
بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه.
منوجهری.
تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان
در پردۀ عراق سرزیر (؟) و سلمکی.
میزانی.
رجوع به نوش لبینا شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام پسر کیقباد بوده و او را کی بشین نیز گفته اند. و اروند پسر او بود که پدر لهراسپ است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسر کیقباد که کی بشین نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بد اروند از گوهر کی بشین
که خواندی پدر بر بشین آفرین.
فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بمعنی ذات باشد مطلق اعم از ذات واجب و ذات ممکن. (برهان) (ازانجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ دساتیر ص 236).
- نام بشین، نام ذات خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ازدانشمندان اواخر قرن 13 هجری قمری است. رجوع به علی بن جلبی شبینی شود. (معجم المؤلفین ج 7 ص 54 و 107)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قصبۀ ناحیت غرجستان است بخراسان. (حدود العالم ص 30، 44، 93 و 95)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + ا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) :
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا در او دو چشم بینا،
رودکی،
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید،
فردوسی،
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نداند که چند،
فردوسی،
یکی باره ای کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدی برش،
فردوسی،
چه خواهد کور جز دو چشم بینا،
(ویس و رامین)،
ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان،
ناصرخسرو،
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا بر شنوده است گوا بینا،
ناصرخسرو،
چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)،
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من،
خاقانی،
روضۀ ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست،
نظامی،
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند،
مولوی،
چون تو بینائی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست،
مولوی،
- بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)،
هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود
گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود،
ناصرخسرو،
چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرش
زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن،
ناصرخسرو،
چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)،
- بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) :
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند،
مولوی،
که حاصل کند نیکبختی بزور
بسرمه که بینا کند چشم کور،
سعدی،
- بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد،
ناصرخسرو،
- چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- نابینا، رجوع به همین ترکیب شود،
، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) :
بپرسید ازو شاه نوشیروان
که ای مرد بینا و روشن روان،
فردوسی،
کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران
بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی،
ناصرخسرو،
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا،
ناصرخسرو،
کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست،
معزی،
دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود،
معزی،
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم بنور غیب بینا دیده ام،
خاقانی،
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو بزر بیزور گردد،
نظامی،
طالب حکمت شو ای مرد حکیم
تا ازو گردی تو بینا و علیم،
مولوی،
- بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه:
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار گیتی سپاس،
فردوسی،
بدانست بینادل و رای و راد
که دورند خاتون و خاقان ز داد،
فردوسی،
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینادل پرفسون،
فردوسی،
ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)،
بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند،
خاقانی،
- بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)،
- بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء)
- بینا شدن بدل، آگاه شدن:
بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان،
ناصرخسرو،
- بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن:
ثناها همه ایزد پاک را
که دانا و بینا کند خاک را،
فردوسی،
راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند،
ناصرخسرو،
کوری تو کنون بوقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا،
ناصرخسرو،
بینا کن دل بآشنایی
روزآور شب بروشنایی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام قریه ای است از قرای مصر سفلی و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
محمد بن عبدالحی شبینی شافعی. نحوی و ادیب و محدث از دانشمندان قرن 13 هجری قمری از آثار اوست: حاشیه ای بر خاتمۀ الفیۀ ابن مالک در نحو. و حاشیه ای بر الجامعالصغیر در حدیث. (از المعجم المؤلفین ج 10 ص 131)
احمد میهی شبینی نعمانی. فقیه، متکلم. از آثاراوست: هدایهالمرید شرح بر جوهرالفرید در توحید. حاشیۀ شرح شصت مسأله در فقه شافعی. در سال 1263 هجری قمری حیات داشته است. (از معجم المؤلفین ج 2 ص 191)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام محلی کنار راه ملایر بهمدان میان گنجیه و سنگستان بفاصله 77 هزار گز از ملایر
لغت نامه دهخدا
(بُ یَ)
شهری است در ساحل نیل در مغرب آن در صعید مصر. گویند آنجا طلسمی است که چون تمساح از آنجا بگذرد به پشت برمیگردد. (از مراصد) (از معجم البلدان). شهریست (به مصر) بر کران نیل بر مغرب وی نهاده، آبادان و خرم و با نعمت بسیار، و اندر وی درخت آبنوس است بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قبیله ای است مقیم قریۀ عقر در ناحیۀ کفارات در منقطۀ عجلون اما اطلاعی از منشاءآن در دست نیست. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 581)
لغت نامه دهخدا
صاحب روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات از قول صاحب التلخیص آورد که از جمله جزایر واقع در حوالی جزیره اندلس جزیره شاشین است که جزیره ای بزرگ باشدو طول آن بمقدار بیست روز راه است چارپایان در آن فراوان اند، گوسفندان آن جملگی سفیدند و گوسفندان سیاه در آن کمتر یافته شود و مردم آن زینت آلات طلا بیش ازسایر جایها بکار برند و وضیع و شریف اهالی گردن بندطلا آویزند و در نزدیکی این جزایر مغربی کشور افریقاو بلاد قیروان واقع است، (روضات الجنات ج 1 ص 66)
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
توبه. پشیمانی. ندامت. بتینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بلغت زند و پازند بمعنی ماه است که بعربی شهر گویند، (برهان)، شهر و ماه، یک قسم گیاه دراز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نا)
از قرای بغداد است. (از معجم البلدان) ، دو کرانۀ چرم و غیر آن بهم باز نهاده دوختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). پوست بر روی پوست دوختن. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
دهی از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. سکنه آن 101 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
پارسی است و نام نوایی در خنیای ایرانی بامدادانه برچکک چون چاشتگاهان برشخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بردنه (منوچهری) این واژه را معین تازی دانسته نوایی است از موسیقی قدیم: بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. (منوچهری. د. 76)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبینه
تصویر شبینه
خوراکی که از شب مانده باشد، منسوب به شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینا
تصویر بینا
آگاه، بصیر، بیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبینا
تصویر لبینا
((لَ))
نام نوایی است از موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بینا
تصویر بینا
بیننده، بصیر، آگاه، هوشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبینه
تصویر شبینه
((شَ نِ))
منسوب به شب، خوراکی که از شب مانده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بینا
تصویر بینا
بصیر
فرهنگ واژه فارسی سره
کنایه از: ادرار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از الفاظ اشاره به معنی: این را نگاه کن
فرهنگ گویش مازندرانی