پیمودن جامه به وجب. (از قاموس). به دست پیمودن جامه. (منتهی الارب). مأخوذ از شبر به معنی وجب است همانطور که ذرع از ذراع مأخوذ است. (از اقرب الموارد) ، شخصی که کاری را انجام میدهد و تاب و توان آن را ندارد میگویند: ’من لک بأن تشبر البسیطه، ترا چه که کرۀ خاک را وجب کنی’. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، به درازا بریدن. (از شرح قاموس) (منتهی الارب) ، بخشیدن. (شرح قاموس). مال به کسی دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به کسی شمشیر دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شبر، گشنی کردن فحل. (منتهی الارب). جستن شتر نر بر ماده. (شرح قاموس) ، به کرا دادن گشن را به جهت گشنی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). و در حدیث آمده است: نهی عن الشبر. (از قاموس) ، خواهانی نمودن چیزی را. (منتهی الارب) ، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). از این جهت آن را آرمیدن گویند که در آن عطایی است. (از تاج العروس) تکبر کردن. (از اقرب الموارد). شبر شبراً، فیرید و تکبر کرد. (منتهی الارب) دست و پا تکان دادن هنگام سخن گفتن. (از دزی ج 1 ص 719)
پیمودن جامه به وجب. (از قاموس). به دست پیمودن جامه. (منتهی الارب). مأخوذ از شِبر به معنی وجب است همانطور که ذرع از ذراع مأخوذ است. (از اقرب الموارد) ، شخصی که کاری را انجام میدهد و تاب و توان آن را ندارد میگویند: ’من لک بأن تشبر البسیطه، ترا چه که کرۀ خاک را وجب کنی’. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، به درازا بریدن. (از شرح قاموس) (منتهی الارب) ، بخشیدن. (شرح قاموس). مال به کسی دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به کسی شمشیر دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شَبَر، گشنی کردن فحل. (منتهی الارب). جستن شتر نر بر ماده. (شرح قاموس) ، به کرا دادن گشن را به جهت گشنی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). و در حدیث آمده است: نهی عن الشبر. (از قاموس) ، خواهانی نمودن چیزی را. (منتهی الارب) ، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). از این جهت آن را آرمیدن گویند که در آن عطایی است. (از تاج العروس) تکبر کردن. (از اقرب الموارد). شبر شبراً، فیرید و تکبر کرد. (منتهی الارب) دست و پا تکان دادن هنگام سخن گفتن. (از دزی ج 1 ص 719)
نزدابریشم بافان به معنی تیغۀ مربعشکل کوچکی است سوراخ سوراخ و از آن سوراخها نخها میگذرد و با آن نوار پهنی را می بافند. (از دزی ج 1 ص 719) (از محیط المحیط)
نزدابریشم بافان به معنی تیغۀ مربعشکل کوچکی است سوراخ سوراخ و از آن سوراخها نخها میگذرد و با آن نوار پهنی را می بافند. (از دزی ج 1 ص 719) (از محیط المحیط)
او که در شب رود. رونده در شب. کسی که در شب راه رود. (از فرهنگ نظام). که هنگام تاریک شدن جهان پس از غروب خورشید در حرکت و رفتار آید: آوازۀ رحیل شنیدم به صبحگاه با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه. خاقانی. ، سالک و پارسا. (ناظم الاطباء). در اصطلاح سالکان، کنایت از سالک شب خیز و بیدار است. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559). کنایه از شب بیداران و سالکان باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) : شبروان چون کرم شب تابند صحرایی همه خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده. خاقانی. ، عسس. (ناظم الاطباء) ، عیار، دزد. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) : خدایا تو شبرو به آتش مسوز که ره میزند سیستانی به روز. سعدی. شبروان را آشناییهاست بامیر عسس. حافظ. و رجوع به شبروان شود. ، اسب تندروی که در شب تاریک نیک رود. (ناظم الاطباء)
او که در شب رود. رونده در شب. کسی که در شب راه رود. (از فرهنگ نظام). که هنگام تاریک شدن جهان پس از غروب خورشید در حرکت و رفتار آید: آوازۀ رحیل شنیدم به صبحگاه با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه. خاقانی. ، سالک و پارسا. (ناظم الاطباء). در اصطلاح سالکان، کنایت از سالک شب خیز و بیدار است. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559). کنایه از شب بیداران و سالکان باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) : شبروان چون کرم شب تابند صحرایی همه خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده. خاقانی. ، عسس. (ناظم الاطباء) ، عیار، دزد. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) : خدایا تو شبرو به آتش مسوز که ره میزند سیستانی به روز. سعدی. شبروان را آشناییهاست بامیر عسس. حافظ. و رجوع به شبروان شود. ، اسب تندروی که در شب تاریک نیک رود. (ناظم الاطباء)
و در عربی شبرم ضبط شده است. گیاهی است شیردار و آن بیشتر در صحرا و کنارهای جویها روید و رنگ ساق آن به سرخی مایل است. گویند اگر گاو آن را بخورد بمیرد و گوسفند رامضرت نرساند و آن را به شیرازی گاو نبطونک خوانند. (برهان). درختی است خاردار که وبا را دفع سازد. (منتهی الارب). درخت خاردار. (از اقرب الموارد). گیاهی خاردار و گیاهی دیگر که دانه ای دارد، مانند نخود و بیخ آن درشت پرشیر و مسهل است. (ناظم الاطباء). گیاهی است که دانه ای مانند نخود دارد بیخ آن درشت پرشیر و تمامۀ آن مسهل است و استعمال شیر آن خطرناک است. (منتهی الارب). گیاهی است که دانه ای چون عدس دارد و برگش شبیه به برگ ترخون است و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) : و آن گل نار بکردار کفی شبرم سرخ بسته اندر بن او لختی مشک ختنا. منوچهری
و در عربی شُبرُم ضبط شده است. گیاهی است شیردار و آن بیشتر در صحرا و کنارهای جویها روید و رنگ ساق آن به سرخی مایل است. گویند اگر گاو آن را بخورد بمیرد و گوسفند رامضرت نرساند و آن را به شیرازی گاو نبطونک خوانند. (برهان). درختی است خاردار که وبا را دفع سازد. (منتهی الارب). درخت خاردار. (از اقرب الموارد). گیاهی خاردار و گیاهی دیگر که دانه ای دارد، مانند نخود و بیخ آن درشت پرشیر و مسهل است. (ناظم الاطباء). گیاهی است که دانه ای مانند نخود دارد بیخ آن درشت پرشیر و تمامۀ آن مسهل است و استعمال شیر آن خطرناک است. (منتهی الارب). گیاهی است که دانه ای چون عدس دارد و برگش شبیه به برگ ترخون است و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) : و آن گل نار بکردار کفی شبرم سرخ بسته اندر بُن او لختی مشک ختنا. منوچهری
زقوم تر یا ضریع که گیاهی است دیگر و شتر آن را نمیخورد. (منتهی الارب). ضریع تر. (از اقرب الموارد). رطب الضریع. (محیط المحیط). گیاهی است ترد و شکننده ونام درختی است که رستنگاه آن نجد و تهامه است و میوه اش خار سرخ رنگ و کوچکی است که معمولاً در باطلاق به وجود می آید و بعضی گفته اند: نام ضریع خشک است و آن گیاهی است چون ناخنهای گربه و زجاج گوید: شبرق گونه ای از خار تازه باشد و چون خشک شود آن را ضریع خوانند. و ابوزید گوید: که آن را حله گویند و میوه اش خار ریزه ای است و گلی سرخ رنگ دارد و در نجد و تهامه میروید. (از لسان العرب) ، بچۀ گربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شبارق. (اقرب الموارد)
زقوم تر یا ضریع که گیاهی است دیگر و شتر آن را نمیخورد. (منتهی الارب). ضریع تر. (از اقرب الموارد). رطب الضریع. (محیط المحیط). گیاهی است ترد و شکننده ونام درختی است که رستنگاه آن نجد و تهامه است و میوه اش خار سرخ رنگ و کوچکی است که معمولاً در باطلاق به وجود می آید و بعضی گفته اند: نام ضریع خشک است و آن گیاهی است چون ناخنهای گربه و زجاج گوید: شبرق گونه ای از خار تازه باشد و چون خشک شود آن را ضریع خوانند. و ابوزید گوید: که آن را حله گویند و میوه اش خار ریزه ای است و گلی سرخ رنگ دارد و در نجد و تهامه میروید. (از لسان العرب) ، بچۀ گربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شبارق. (اقرب الموارد)
ثوب شبرق، جامۀ پاره. (منتهی الارب). شبرق الثوب فلان، قطعه و مزقه. (اقرب الموارد). و ثوب شبرق، ای مقطع کله. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود
ثوب شبرق، جامۀ پاره. (منتهی الارب). شبرق الثوب فلان، قطعه و مزقه. (اقرب الموارد). و ثوب شبرق، ای مقطع کله. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود
فیروزآبادی نویسد: نام پنجاه و سه موضع است همه به مصر و اما مؤلف تاج العروس گوید: مؤلف قاموس نوزده موضع دیگر را نگفته است و من آنها را ذکر کرده ام وجمعاً هفتادودو شبری هست. رجوع به تاج العروس شود
فیروزآبادی نویسد: نام پنجاه و سه موضع است همه به مصر و اما مؤلف تاج العروس گوید: مؤلف قاموس نوزده موضع دیگر را نگفته است و من آنها را ذکر کرده ام وجمعاً هفتادودو شبری هست. رجوع به تاج العروس شود