جدول جو
جدول جو

معنی شایستن - جستجوی لغت در جدول جو

شایستن
سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
تصویری از شایستن
تصویر شایستن
فرهنگ فارسی عمید
شایستن
(مَءْ گَ تَ)
لایق و درخور بودن. (بهار عجم). سزاوار بودن. لایق و متناسب بودن. لیاقت داشتن. ارزیدن. (ناظم الاطباء). روا بودن. مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیۀ مربوط به لغت ’شاید’ یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جملۀ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونۀ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود:
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی.
هرگز تو بهیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین.
شهید.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و ریش چوپاغندۀ حلاج.
ابوالعباس.
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
بوشکور (شاعران بی دیوان ص 84).
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسائی.
و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق... و آنچه بدان ماند. (ترجمه تفسیر طبری).
که شاید که اندیشۀ پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان.
فردوسی.
ترا گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر گر بدی شایدی.
فردوسی.
نشاید نگه کردن آسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی.
فردوسی.
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی.
فرخی.
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای.
فرخی.
امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای.
فرخی.
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی.
فرخی.
ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی.
فرخی.
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب.
منوچهری.
چون ایزد شاید ملک هفت سماوات
بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی.
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید.
منوچهری.
گفتند (غلامان) ما میراث خداوندیم بندۀ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان).
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی.
(ویس و رامین).
امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235).
دو صد گنج شاید بگفتار داد
که نتوان یکی زان بکردار داد.
اسدی.
عروس است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین او.
اسدی.
وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی
مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید.
ناصرخسرو.
تا مذهب تو این بود و سنت
جز مر جحیم را تو کجا شایی.
ناصرخسرو.
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شایی چو مر خود را نشایستی.
ناصرخسرو.
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا.
ناصرخسرو.
ندارد سود اگر حاضرنیایی
چو حاضر نیستی حق را نشایی.
ناصرخسرو.
در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی. (مجمل التواریخ). و چون زن حسن بن علی (ع) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی. (مجمل التواریخ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه. (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه).
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود و نشایست مرا.
خاقانی.
سرور عقل و تاجدار هنر
دردسر بیند و چنین شاید.
خاقانی.
او بدی گوید و او را شاید
من نکو گویم و آن را شایم.
خاقانی.
گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما
بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی.
خاقانی.
قلم درکش بحرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم.
نظامی.
چو بخت خفته یاری رانشایی
چو دوران سازگاری را نشایی.
نظامی.
گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی
گفتا بپای حادثه شاید که بسپری.
؟ (لباب الالباب ج 2 ص 420).
شکر بدست ترشروی خادمم مفرست
اگر بدست خودم زهر میدهی شاید.
سعدی.
ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی).
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خندۀ شکرآمیز میکنی.
سعدی.
، امکان داشتن ممکن بودن. روا بودن:
جهاندار از ایران سپاهی ببرد
که گفتند کان را نشاید شمرد.
فردوسی.
برفتند و جستند راهی نبود
کز آن راه شایست بالا نمود.
فردوسی.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت.
فردوسی.
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه.
فردوسی.
اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم. گفت: شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172).
چو غرواشه ریش بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
از او رسید بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال.
عنصری.
و قلعۀ او نمی شایست ستدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت. (کلیله و دمنه).
دلا تا بزرگی نیاری بدست
بجای بزرگان نشاید نشست.
نظامی.
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن.
سعدی.
، یاری کردن و مدد نمودن، تلف شدن و نابود گشتن، لازم و واجب بودن. (ناظم الاطباء).
- شاید و باید، سزاوار و ضروری. لایق و بایا. شایسته و بایسته.
- هر چه شاید و باید گفتن، چیزی فروگذار نکردن
لغت نامه دهخدا
شایستن
سزاوار بودن لایق و مناسب بودن در خور بودن
تصویری از شایستن
تصویر شایستن
فرهنگ لغت هوشیار
شایستن
((یِ تَ))
سزاوار بودن
تصویری از شایستن
تصویر شایستن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شایسته
تصویر شایسته
(دخترانه)
سزاوار، لایق، سزاوار، لایق و درخور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
درخور، سزاوار، لایق، اندرخور، شایگان، ارزانی، بابت، خورا، خورند، سازوار، شایان، صالح، فراخور، فرزام، محقوق، مستحقّ، مناسب، باب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، وایست، باییدن، دربایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
پایدار ماندن، جاویدان بودن، پاییدن، برای مثال جهانا چه درخورد و بایسته ای / وگر چند با کس نپایسته ای (ناصرخسرو - ۲۵۳)،
درنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(یِ تَ)
هرچیز شایسته و سزاوار و لایق ومناسب، هر چیز واجب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ تَ)
سزاوار بودن:
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
رجوع به شایستن شود، ابررا نیز گویند که به عربی سحاب خوانند. (برهان) (از سروری) (از ناظم الاطباء) (ابوحفص سغدی بنقل سروری)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شایسته نبودن. سزاوار نبودن. (از آنندراج) :
نمانی به خوبی مگر ماه را
نشایی کسی را بجز شاه را.
فردوسی.
نفرمودمت کاین بدان را بکش
نگهداشتنشان نشاید ز هش.
فردوسی.
کس از مادران پیر هرگز نزاد
وز آنکس که زاید نشاید نژاد.
فردوسی.
نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا.
قطران.
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه).
نشاید مرا با جوانان چمید.
سعدی.
گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان).
بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست
که نشاید به رایگان مردن.
اوحدی.
، نتوانستن:
نشایدیافت بی رنج از جهان گنج.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ تَ)
که سزاوار و شایسته نیست. مقابل شایستنی. رجوع به شایستنی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
پایدار ماندن، باقیماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
لایق، سزاوار، زیبنده، خلیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشایستن
تصویر نشایستن
سزاوار نبودن، شایسته نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشایستن
تصویر بشایستن
سزاوار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
((یِ تَ))
لازم بودن، ضرورت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
((یِ تَ))
پایدار ماندن، صبر و تأمل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
((یِ تِ))
سزاوار، محترم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
با لیاقت، مستحب، جایز، صالح، لایق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پایستن
تصویر پایستن
اثبات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
Deservedly, Welldeserved, Worthy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
justement, bien mérité, digne
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
meritatamente, ben meritato, degno
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
योग्य रूप से , योग्य , योग्य
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
terecht, welverdiend, waardig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
justamente, bien merecido, digno
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
verdientermaßen, wohlverdient, würdig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
merecidamente, bem merecido, digno
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
应得地 , 应得的 , 值得的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
zasłużenie, zasłużony, godny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
заслужено , заслужений , гідний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
заслуженно , заслуженный , достойный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شایسته
تصویر شایسته
dengan pantas, pantas diterima, layak
دیکشنری فارسی به اندونزیایی