بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
مرکز کانتون وژ از آروندیسمان اپینال، واقع در کنار رود خانه موزل است، 5000 تن جمعیت دارد، آبجوسازی، صنعت حاشیه دوزی وجنگلهای آن معروف است، زادگاه موریس بارس نویسندۀ قرن بیستم فرانسوی است
مرکز کانتون وژ از آروندیسمان اپینال، واقع در کنار رود خانه موزل است، 5000 تن جمعیت دارد، آبجوسازی، صنعت حاشیه دوزی وجنگلهای آن معروف است، زادگاه موریس بارس نویسندۀ قرن بیستم فرانسوی است
دشمن شدن. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود، بجکیدن بن ناخن. (مصادر زوزنی ص 390) ، ریش بر آمدن از کف پای. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه شود
دشمن شدن. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود، بجکیدن بن ناخن. (مصادر زوزنی ص 390) ، ریش بر آمدن از کف پای. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه شود
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یُرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جمع واژۀ زاءمه. رجوع به زاءمه شود
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ زَاءْمَه. رجوع به زَاءْمَه شود
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بَوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بَوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بَوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
نعت تفضیلی از شوم. بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر. (منتهی الارب). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر. - امثال: اشأم من احمر عاد. اشأم من الاخیل. اشأم من البسوس. رجوع به بسوس شود. اشأم من النرماح. اشأم من براقش. اشأم من حمیره. اشأم من خوتعه. (المزهر 299). اشأم من داحس. اشأم من رغیف الحولاء. اشأم من سراب. اشأم من شوله الناصحه. اشأم من طویس: و صیر طوس معقله فصارت علیه الطوس اشأم من طویس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203). اشأم من طیرالعراقیب. اشأم من عطر منشم. اشأم من غراب البین. اشأم من قاشر. اشأم من ورقاء. و رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
نعت تفضیلی از شوم. بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر. (منتهی الارب). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر. - امثال: اشأم من احمر عاد. اشأم من الاخیل. اشأم من البسوس. رجوع به بسوس شود. اشأم من النرماح. اشأم من براقش. اشأم من حمیره. اشأم من خوتعه. (المزهر 299). اشأم من داحس. اشأم من رغیف الحولاء. اشأم من سراب. اشأم من شوله الناصحه. اشأم من طویس: و صیر طوس معقله فصارت علیه الطوس اشأم من طویس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203). اشأم من طیرالعراقیب. اشأم من عطر منشم. اشأم من غراب البین. اشأم من قاشر. اشأم من ورقاء. و رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
کار و حال. (منتهی الارب). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن 29/55) ، ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال: ما شأنک، ای ما امرک او حالک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغه). کار و بار. (برهان). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (صراح اللغه) ، آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک، ای ما خطبک. (از اقرب الموارد). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) ، خوی. سرشت. و طبیعت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا، ای من طلبه و طبعه و خلقه. (اقرب الموارد). خوی طبیعی. (ناظم الاطباء). ج، شؤون و شئان و شئین، آبراهۀ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس) (از صراح اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحه الی شؤون راسه، ای ملتقی قبائله. (ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب) ، محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانۀ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس) ، رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغه) (منتهی الارب). رگ اشک چشم. (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه، اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج، أشؤن و شؤون. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شؤن. (اقرب الموارد) ، حاجت. (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک، ای حوائجک. (از اقرب الموارد) ، ریگ دراز با اندک خاک. (منتهی الارب). ج، شؤون
کار و حال. (منتهی الارب). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن 29/55) ، ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال: ما شأنک، ای ما امرک او حالک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغه). کار و بار. (برهان). ج، شُؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (صراح اللغه) ، آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک، ای ما خطبک. (از اقرب الموارد). ج، شُؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) ، خوی. سرشت. و طبیعت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا، ای من طلبه و طبعه و خلقه. (اقرب الموارد). خوی طبیعی. (ناظم الاطباء). ج، شؤون و شئان و شئین، آبراهۀ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس) (از صراح اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحه الی شُؤون راسه، ای ملتقی قبائله. (ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب) ، محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانۀ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس) ، رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغه) (منتهی الارب). رگ اشک چشم. (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه، اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج، أشؤن و شؤون. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شُؤن. (اقرب الموارد) ، حاجت. (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک، ای حوائجک. (از اقرب الموارد) ، ریگ دراز با اندک خاک. (منتهی الارب). ج، شؤون
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)