جدول جو
جدول جو

معنی شأم - جستجوی لغت در جدول جو

شأم
(شَءْمْ)
نام کشوری است. (از صحاح اللغه). ملک شام و آن شهری است که در سمت چپ قبله قرار گرفته است. (از اقرب الموارد). رجوع به شام شود
لغت نامه دهخدا
شأم
(تَ نَکْ کُ)
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رِ)
تیری که گوشۀ نشانه را بشکافد. (منتهی الارب). السهم یشرم جانب القرض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَءْسْ)
ابن عبده بن ناسره بن قیس. برادر علقمه بن عبده و شاعر بود. (از تاج العروس)
ابن نهار بن اسود عبدی. ازشاعران عرب و ملقب به ممزق بود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نالیدن از بیماری و درد یا نگرانی. (از ذیل اقرب الموارد) ، سخت گردیدن جای. (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه). و رجوع به شئس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محزون گردانیدن و فعل آن شأج است که این کلمه مقلوب شجاءهباشد. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شجاءه شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پیه خوراننده. (منتهی الارب) ، پیه فروش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پیه دارنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دشنام دهنده، کسی که دیگری را به چشم حقارت بنگرد، کسی که در بدبختی دیگری خوشحالی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکز کانتون وژ از آروندیسمان اپینال، واقع در کنار رود خانه موزل است، 5000 تن جمعیت دارد، آبجوسازی، صنعت حاشیه دوزی وجنگلهای آن معروف است، زادگاه موریس بارس نویسندۀ قرن بیستم فرانسوی است
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دانۀ تلخ که با گندم آمیزد. (ازاقرب الموارد). گندم دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چودار (در تداول مردم قزوین). شولم. شیلم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شیلم شود، بعربی سیم است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشمن شدن. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود، بجکیدن بن ناخن. (مصادر زوزنی ص 390) ، ریش بر آمدن از کف پای. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یرمی به.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.
سعدی.
بی عیب خداست
لغت نامه دهخدا
(زَ ءِ)
مرد ترسناک. (منتهی الارب) ، مرد سخت ترسناک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جمع واژۀ زاءمه. رجوع به زاءمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَکْهْ)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُءْمْ)
شترهای سیاه. (از اقرب الموارد). شتران سیاه، بخلاف حضارکه شتران سپیدند و لا واحد لهما. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَءْمْ)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد:
کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَءْسْ)
نام راهی است میان خیبر وشهر مدینۀ منوره. (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَءْفْ)
فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود. (منتهی الارب). شأف الجرح، فساده حتی لا یکاد یبراء. (اقرب الموارد). رجوع به شآفه و شأفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَءْفْ)
اهل و دارایی، شأفه الرجل، هی اهله و ماله. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شأفه در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(شَءْ)
صورتی است از شامی. منسوب به مملکت شام. (از ناظم الاطباء). رجوع به شامی شود
لغت نامه دهخدا
(شَءْ مَ)
سوی دست چپ. یقال فلان قعد شأمه و نظرت یمنه و شأمه، فلان بطرف چپ نشست، نگریستم چپ و راست را. ضد یمنه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، نکبت و بدبختی، شرم و حیا، فضیحت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَءْ مَ)
بادی که از ناحیۀ شمال وزد. (از اقرب الموارد) ، لغتی است در شمال. (از منتهی الارب). شمال. (ناظم الاطباء). رجوع به شمال شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
نعت تفضیلی از شوم. بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر. (منتهی الارب). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر.
- امثال:
اشأم من احمر عاد.
اشأم من الاخیل.
اشأم من البسوس. رجوع به بسوس شود.
اشأم من النرماح.
اشأم من براقش.
اشأم من حمیره.
اشأم من خوتعه. (المزهر 299).
اشأم من داحس.
اشأم من رغیف الحولاء.
اشأم من سراب.
اشأم من شوله الناصحه.
اشأم من طویس: و صیر طوس معقله فصارت علیه الطوس اشأم من طویس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
اشأم من طیرالعراقیب.
اشأم من عطر منشم.
اشأم من غراب البین.
اشأم من قاشر.
اشأم من ورقاء.
و رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
هر چه بپوشد ترا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب) ، بلندی دیوار، بلند کردن، دأم الشی، ای سکن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
دوگانه تار و پود بافتن جامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشی آوردن اسب بعد روشی. (منتهی الارب). مجی ٔ الفرس جریاً بعد جری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَکْ کُ)
از پیش بشدن. (المصادر زوزنی ص 269)
لغت نامه دهخدا
(شَءْوْ)
سبد و زنبیل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مهار ناقه، پشکل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لای کشیده شدۀ از چاه. (از اقرب الموارد). خاک چاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاکی که از چاه بیرون آرند. (دهار) ، غایت هر چیزی ونهایت آن و تک. (منتهی الارب). حد هر چیزی و نهایت آن. (از اقرب الموارد). غایت چیزی و پایان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَکْ کُ)
درگذشتن و سبقت نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شأوت القوم شأواً، اذا سبقتهم. (تاج العروس) ، بشگفت آوردن کسی را، خاک از چاه برکشیدن. (منتهی الارب). نزع من البئر شأوا کثیراً، از چاه خاک بسیار درکشید
لغت نامه دهخدا
(شَءْنْ)
کار و حال. (منتهی الارب). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن 29/55) ، ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال: ما شأنک، ای ما امرک او حالک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغه). کار و بار. (برهان). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (صراح اللغه) ، آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک، ای ما خطبک. (از اقرب الموارد). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) ، خوی. سرشت. و طبیعت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا، ای من طلبه و طبعه و خلقه. (اقرب الموارد). خوی طبیعی. (ناظم الاطباء). ج، شؤون و شئان و شئین، آبراهۀ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس) (از صراح اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحه الی شؤون راسه، ای ملتقی قبائله. (ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب) ، محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانۀ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس) ، رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغه) (منتهی الارب). رگ اشک چشم. (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه، اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج، أشؤن و شؤون. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شؤن. (اقرب الموارد) ، حاجت. (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک، ای حوائجک. (از اقرب الموارد) ، ریگ دراز با اندک خاک. (منتهی الارب). ج، شؤون
لغت نامه دهخدا
(رَءْمْ)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شالم
تصویر شالم
گندم تلخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارم
تصویر شارم
فرانسوی دلبری دلربایی دلارایی، ارژن درخت ارژن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحم
تصویر شاحم
پیه ناک، پیه ده، پیده دارنده پیه فروش
فرهنگ لغت هوشیار