شاه سیما، شاه شکل، شبیه به شاه، زیباروی، که رویی چون شاه دارد، شکوهمند: بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه شاخی و هم شاهروی، فردوسی، چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخوئی و هم شاهروی، فردوسی
شاه سیما، شاه شکل، شبیه به شاه، زیباروی، که رویی چون شاه دارد، شکوهمند: بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه شاخی و هم شاهروی، فردوسی، چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخوئی و هم شاهروی، فردوسی
از راویان قسمتی از شاهنامه است و فردوسی حکایت شطرنج از گفتۀ وی روایت کرده است و محتمل است که این کلمه مبدل ماهوی باشد و یا بالعکس، رجوع به مزدیسنا ص 387 و ماهوی شود: چنین گفت فرزانه شاهوی پیر ز شاهوی پیر این سخن یاد گیر، فردوسی
از راویان قسمتی از شاهنامه است و فردوسی حکایت شطرنج از گفتۀ وی روایت کرده است و محتمل است که این کلمه مبدل ماهوی باشد و یا بالعکس، رجوع به مزدیسنا ص 387 و ماهوی شود: چنین گفت فرزانه شاهوی پیر ز شاهوی پیر این سخن یاد گیر، فردوسی
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره: من و آن جعدموی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد، رودکی، همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی، دقیقی، کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال، منجیک، نگه کرد زال اندر آن ماهروی شگفتی بماند اندر آن روی و موی، فردوسی، به شیرین چنین گفت کای ماهروی چه داری به خواب اندرون گفتگوی، فردوسی، سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی، فردوسی، پرستنده با بانوی ماهروی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی، فردوسی، هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی هرسال نو به دست تو جام می کهن، فرخی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر، فرخی، چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار، فرخی، کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای، فرخی، ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)، ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما ای ماهروی شرم نداری ز روی ما، منوچهری، و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)، کی نامور گفت کای ماهروی نه مردم بود هرکه نندیشد اوی، اسدی، ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی، مسعودسعد، ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست، سنائی، به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ، سوزنی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر انوری، خود از برای سر زره از بهر تن بود تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای در برگرفته ای دل چون خود آهنین وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای، ظهیر فاریابی، ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماهروی مانده شگفت، نظامی، بشر هر قصه ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام، نظامی، ماهرویی جعدمویی مشکبو نیکخویی نیکخویی نیکخو، (مثنوی چ رمضانی ص 194)، بوی پیاز از دهن ماهروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، بدو گفت مأمون کای ماهروی چه بد دیدی از من بر من بگوی، سعدی (بوستان)، مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود، سعدی (بوستان)، ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری، سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)، صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن، سلمان ساوجی، و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود، نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) : درون وماهروی و طاس و چمچست پراهوم، اوروران و جرم و فرشست، زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)، ، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره: من و آن جعدموی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد، رودکی، همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی، دقیقی، کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال، منجیک، نگه کرد زال اندر آن ماهروی شگفتی بماند اندر آن روی و موی، فردوسی، به شیرین چنین گفت کای ماهروی چه داری به خواب اندرون گفتگوی، فردوسی، سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی، فردوسی، پرستنده با بانوی ماهروی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی، فردوسی، هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی هرسال نو به دست تو جام می کهن، فرخی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر، فرخی، چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار، فرخی، کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای، فرخی، ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)، ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما ای ماهروی شرم نداری ز روی ما، منوچهری، و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)، کی نامور گفت کای ماهروی نه مردم بود هرکه نندیشد اوی، اسدی، ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی، مسعودسعد، ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست، سنائی، به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ، سوزنی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر انوری، خود از برای سر زره از بهر تن بود تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای در برگرفته ای دل چون خود آهنین وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای، ظهیر فاریابی، ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماهروی مانده شگفت، نظامی، بشر هر قصه ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام، نظامی، ماهرویی جعدمویی مشکبو نیکخویی نیکخویی نیکخو، (مثنوی چ رمضانی ص 194)، بوی پیاز از دهن ماهروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، بدو گفت مأمون کای ماهروی چه بد دیدی از من بر من بگوی، سعدی (بوستان)، مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود، سعدی (بوستان)، ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری، سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)، صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن، سلمان ساوجی، و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود، نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) : درون وماهروی و طاس و چمچست پراهوم، اوروران و جرم و فرشست، زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)، ، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مسافرت و سیاحت. (ناظم الاطباء). عمل راهرو. طی طریق. راه پیمایی. راه نوردی، سلوک. (یادداشت مؤلف) : جفا نه پیشۀ درویشی است و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند. حافظ. نیست این راستی و راهروی که چنان راست که گویی نشوی. جامی
مسافرت و سیاحت. (ناظم الاطباء). عمل راهرو. طی طریق. راه پیمایی. راه نوردی، سلوک. (یادداشت مؤلف) : جفا نه پیشۀ درویشی است و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند. حافظ. نیست این راستی و راهروی که چنان راست که گویی نشوی. جامی
آب بزرگ. رود بزرگ. مطلق رود بزرگ، نام سازی است که آن را شهرود نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). نام سازی است مانند نی که اکثر و اغلب رومیان دارند و در بزم و رزم بنوازند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). سازی مانند نی که رومیان نوازند. (انجمن آرا) (آنندراج) : ابلیس مر او (بونال پسر قابیل را غره کرد و این خبرها او را اندر آموخت تا انگور بگرفت و شیره کرد و مر او را دست بازداشت تا تلخ شد پس بپالود و بقرابه و قنینه و صراحی اندر کرد و پیش نهاد و شاهرود و چنگ و آنچه بدین ماند همه بساخت. (ترجمه طبری بلعمی) ، تاری بود که بر سازهابندند و آن را شهرود نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تار بمی که در اکثر سازها بندند و آن در مقابل تار زیر است. (برهان قاطع). تار سیمی که در سازها بندند و آن را شهرود نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
آب بزرگ. رود بزرگ. مطلق رود بزرگ، نام سازی است که آن را شهرود نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). نام سازی است مانند نی که اکثر و اغلب رومیان دارند و در بزم و رزم بنوازند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). سازی مانند نی که رومیان نوازند. (انجمن آرا) (آنندراج) : ابلیس مر او (بونال پسر قابیل را غره کرد و این خبرها او را اندر آموخت تا انگور بگرفت و شیره کرد و مر او را دست بازداشت تا تلخ شد پس بپالود و بقرابه و قنینه و صراحی اندر کرد و پیش نهاد و شاهرود و چنگ و آنچه بدین ماند همه بساخت. (ترجمه طبری بلعمی) ، تاری بود که بر سازهابندند و آن را شهرود نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تار بمی که در اکثر سازها بندند و آن در مقابل تار زیر است. (برهان قاطع). تار سیمی که در سازها بندند و آن را شهرود نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
نام یک تن ایرانی اصیل که معاصر یزدگرد سوم بود با ماهوی. (فهرست ولف). نام یکی از اعیان ایرانی زمان یزدگرد. (لغات شاهنامه) : نشست او و شهروی بر پای خاست بماهوی گفت این دلیری چراست. فردوسی نام دانشمندی که در دربار شاپورهرمزد و نرسی بوده است. (فهرست ولف). نام خردمندی از درباریان شاپور هرمز. (لغات شاهنامه) : یکی موبدی بود شهروی نام خردمند و شایسته و شادکام. فردوسی
نام یک تن ایرانی اصیل که معاصر یزدگرد سوم بود با ماهوی. (فهرست ولف). نام یکی از اعیان ایرانی زمان یزدگرد. (لغات شاهنامه) : نشست او و شهروی بر پای خاست بماهوی گفت این دلیری چراست. فردوسی نام دانشمندی که در دربار شاپورهرمزد و نرسی بوده است. (فهرست ولف). نام خردمندی از درباریان شاپور هرمز. (لغات شاهنامه) : یکی موبدی بود شهروی نام خردمند و شایسته و شادکام. فردوسی
ظاهراً نام جانوری است و ابوالفتوح رازی این کلمه را در عبارت ذیل (چ 1 ج 2 ص 223) آورده است اما معنی آن معلوم نشد: ’و هرکه روباهی بکشد یا خرگوشی یا آهویی صید کند و بکشد بر او گوسفندی باشد و هرکه شهروی بکشد بر او بره ای باشد از شیر بازستده و به چرا آمده و هرکه موش دشتی بکشد...’ در شرح آیۀ شریفۀ:... من قتله منکم متعمداً فجزاءٌ مثل ما قتل من النعم یحکم به ذواعدل منکم هدیاً بالغ الکعبه... الخ. (قرآن 95/5)
ظاهراً نام جانوری است و ابوالفتوح رازی این کلمه را در عبارت ذیل (چ 1 ج 2 ص 223) آورده است اما معنی آن معلوم نشد: ’و هرکه روباهی بکشد یا خرگوشی یا آهویی صید کند و بکشد بر او گوسفندی باشد و هرکه شهروی بکشد بر او بره ای باشد از شیر بازستده و به چرا آمده و هرکه موش دشتی بکشد...’ در شرح آیۀ شریفۀ:... من قتله منکم متعمداً فجزاءٌ مثل ما قتل من النعم یحکم به ذواعدل منکم هدیاً بالغ الکعبه... الخ. (قرآن 95/5)
شهر نخلستانها، یکی از شهرهای چهارگانه جبعونیا است که در حدود یهودا و بن یامین واقع بود (صحیفۀ یوشع 9:17 و 15:9 و 10 و 18:14 و 15) ، که در آنجا بعله (در دوم سموئیل) آمده: بعلی یهودا و در صحیفۀ یوشع (15:60 و 18:14) قریۀ بعل خوانده شده است و آنجا متعلق به یهودا بود. (صحیفۀ یوشع 15:60). و تابوت سکینه را از بیت شمس در آنجا آوردند (کتاب اول سموئیل 6:21 و 7:1 و 2) ، که تا وقتی که داود آن را به کشت زار ’کیدون’ و خانه ’عوبیدادوم’ برد در آنجا ماند. (کتاب دوم سموئیل 6:6- 10 و اول تواریخ ایام 13:5 و 13 و دوم تواریخ 1:4). اوریای نبی در همین شهر تولد یافت، و بعضی بر آنند که این همان قریهالعنب است که در نزدیکی قدس شریف واقع میباشد و دیگران آن را دانسته که چهار میل به مشرق عین شمس مانده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس) دهی از دهستان نسر بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، دارای 49 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و بنشن و چغندر، شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از دهستان زروماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 490 تن سکنه، آب آن از قنات و چشمه، محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) دهی از دهستان فارغان بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس، دارای 402 تن سکنه، آب آن از رودخانه و قنات، محصول آن خرما و غلات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام رودخانه ای که حکیم ابن احوص سغدی کرد به سال ست و ثلثمائه (306 هجری قمری)، (یادداشت مؤلف)
شهر نخلستانها، یکی از شهرهای چهارگانه جبعونیا است که در حدود یهودا و بن یامین واقع بود (صحیفۀ یوشع 9:17 و 15:9 و 10 و 18:14 و 15) ، که در آنجا بعله (در دوم سموئیل) آمده: بعلی یهودا و در صحیفۀ یوشع (15:60 و 18:14) قریۀ بعل خوانده شده است و آنجا متعلق به یهودا بود. (صحیفۀ یوشع 15:60). و تابوت سکینه را از بیت شمس در آنجا آوردند (کتاب اول سموئیل 6:21 و 7:1 و 2) ، که تا وقتی که داود آن را به کشت زار ’کیدون’ و خانه ’عوبیدادوم’ برد در آنجا ماند. (کتاب دوم سموئیل 6:6- 10 و اول تواریخ ایام 13:5 و 13 و دوم تواریخ 1:4). اوریای نبی در همین شهر تولد یافت، و بعضی بر آنند که این همان قریهالعنب است که در نزدیکی قدس شریف واقع میباشد و دیگران آن را دانسته که چهار میل به مشرق عین شمس مانده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس) دهی از دهستان نسر بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، دارای 49 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و بنشن و چغندر، شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از دهستان زروماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 490 تن سکنه، آب آن از قنات و چشمه، محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) دهی از دهستان فارغان بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس، دارای 402 تن سکنه، آب آن از رودخانه و قنات، محصول آن خرما و غلات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام رودخانه ای که حکیم ابن احوص سغدی کرد به سال ست و ثلثمائه (306 هجری قمری)، (یادداشت مؤلف)
اصطلاح حقه بازی، شخص موهومی که حقه باز بدو دستور دهد تا عملیات محیر العقول کند مثلا بتوسط او آب از سوراخ های ریز اطراف سماور مخصوص جاری کند و چون دستور دهد آب قطع شود، (حقه بازی) حقه مخصوصی که حقه بازان با آن عملیات محقر العقول انجام دهند
اصطلاح حقه بازی، شخص موهومی که حقه باز بدو دستور دهد تا عملیات محیر العقول کند مثلا بتوسط او آب از سوراخ های ریز اطراف سماور مخصوص جاری کند و چون دستور دهد آب قطع شود، (حقه بازی) حقه مخصوصی که حقه بازان با آن عملیات محقر العقول انجام دهند
گونه ای توت که ارتفاعش بین 4 تا 10 متر است و آن گیاهان مرغوب میوه دار است و دارای شاخه های متعدد می باشد، اصل آن از ایرانست و از این کشور به آسیای صغیر و اروپا برده شده. برگهایش قلبی شکل و دندانه دار و رنگش سبز تیره است. گلهایش منفرد الجنس و بر روی یک پایه اند میوه شاه توت بزرگتر ار توت سفید و رنگش قرمز تیره یا ارغوانی و مزه اش ترش و شیرین و مطبوع است
گونه ای توت که ارتفاعش بین 4 تا 10 متر است و آن گیاهان مرغوب میوه دار است و دارای شاخه های متعدد می باشد، اصل آن از ایرانست و از این کشور به آسیای صغیر و اروپا برده شده. برگهایش قلبی شکل و دندانه دار و رنگش سبز تیره است. گلهایش منفرد الجنس و بر روی یک پایه اند میوه شاه توت بزرگتر ار توت سفید و رنگش قرمز تیره یا ارغوانی و مزه اش ترش و شیرین و مطبوع است