جدول جو
جدول جو

معنی شانه - جستجوی لغت در جدول جو

شانه
دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف
وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره
کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خلیّه، نخاریب النحل
تصویری از شانه
تصویر شانه
فرهنگ فارسی عمید
شانه
(ن نَ)
مسیل آب بطرف دره و رودبار. ج، شوان ّ. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
شانه
(نَ / نِ)
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود: و از وی (آمل) آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. (حدودالعالم چ ستوده ص 141).
در فرق زده ست شانۀ مشکین
بی گیسویکی دراز ازغمری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 117).
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور.
خاقانی.
خدمت زلف و رخ کنند ازپی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی آینه در مدوری.
خاقانی.
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند.
خاقانی.
بینداختم شانه کاین استخوان
نمی بایدم دیگرم سگ مخوان.
سعدی.
شکیل پای ستوران شده سر زلفی
ازو گره بجز از دست شانه نگشوده.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است
بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش.
مفید بلخی (از آنندراج).
- پنجۀ شانه، کنایه از ناخن باشد. (آنندراج ذیل شانه).
- ، هریک از دندانه های شانه:
میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی
پنجۀ شانه عجب نیست حنایی دارد.
سراج المحققین (از آنندراج).
- شانه در آب بودن، مهیای آرایش بودن، چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مودرست باز شود. (فرهنگ نظام) (بهار عجم) :
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب.
سلیم (از بهار عجم).
- شانه در آب داشتن، نهادن و قرار دادن شانه در آب:
شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت
مردم چشمم ز مژگان شانه را درآب داشت.
سلیم (از بهار عجم).
رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانه در آب نهادن، رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانۀ زلف، مشط. آن چیزکه بدان موی سر را آراسته کنند. شانه که برگیسو قرار دهند زیبائی را یا آراسته ماندن موی را:
زهره شاگردی آن شانۀ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
- شانۀ عاج، شانه که از عاج ساخته شده باشد:
مرا حاجیی شانۀ عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد.
سعدی.
- ناخن شانه، شاخۀ شانه. دندانۀ شانه:
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک
در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه.
طاهر غنی (از آنندراج).
، استخوان مابین دو دوش. (فرهنگ رشیدی). استخوان کتف. (از برهان قاطع). استخوان مابین هر دو دوش که آن را بتازی کتف گویند. (آنندراج).
کتف مردم. (غیاث اللغات). استخوان منتهای دست متصل بگردن که الفاظ دیگرش دوش و کت است. (فرهنگ نظام) .هر یک از دو پارۀ بالایین پشت و این غیردوش است چه دوش منکب است. (یادداشت مؤلف). کفت. (برهان). دو قطعه استخوان است سه گوش پهن و نازک که در بالا و عقب قفسۀ سینه قرار دارد تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده کنار داخلی آن در حدود شش الی هفت سانتیمتر از تیزی تیره پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویۀ خارجی و پایینی و بالایی میباشد.
سطح خلفی کاملاً محدب است و در حد فاصل بین یکربع فوقانی و سه ربع تحتانی آن تیغۀ استخوانی که عمود بر آن است قرار دارد. باید دانست که این تیغه بعقب و بالا و خارج متوجه است و آن را خار کتف مینامند که در عرض استخوان از کنار داخلی شروع شده و در قسمت خارجی به زائدۀ اخرمی منتهی میشود. و اما سطح قدامی یا حفرۀ تحت کتفی گود و دارای خطوط برجسته مایلی است که از کنار داخلی به زاویۀ خارجی متوجه میباشد در روی این سطح عضلۀ تحت کتفی می چسبد و خطوط مذکور چسبندگی عضله را به استخوان تقویت میکند. در کنارداخلی این ناحیه دو سطح سه گوش یکی در بالا و دیگری در پایین دیده میشود که رشته های عضلۀ دندانه ای بزرگ روی آنها می چسبد. اما کنار داخلی که کنار شوکی نیز نامیده میشود سه چهارم آن مستقیم و یک چهارم بالایی آن بطرف خارج خم میشود ولی کنار فوقانی نازک و تیز است و در انتهای خارجی آن بریدگی هلالی است بنام بریدگی غرابی. (از کالبدشناسی توصیفی امیراعلم ص 12 به بعد).
- شاخ و شانه کشیدن، با ارعاب و تهدید، سؤال و جواب کردن. بازخواست کردن، با درشتی.
- شانۀ گوسفند، استخوان پهن که بر پشت گوسفند و غیره است. (پارۀ شانه دیدن و شانه بین از معنی این کلمه می آید). (یادداشت مؤلف). شانۀ گوسفند. پارو. (از یادداشت مؤلف). استخوان شانه که بدان کف بینان فال میگیرند:
دانۀ گوسپند چرخ نگر
کاین معانی نشان شانۀ اوست.
خاقانی.
در شانۀ گوسفند گردون
من حکم به از زنان ببینم.
خاقانی.
رجوع به شانه بین شود.
، قسمت کتف و دوش آدمی که نمایان باشد. بخشی که میان گردن و دست واقع است از هرسوی بدن. دوش. کول. النغوچ (در تداول عامه) :
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانۀ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت و شانهاش بکوفت. (کلیله و دمنه).
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانۀ بابا نبود.
مولوی.
- شانه به شانه، همدوش. برابر. در یک رده.
- شانه به شانه رفتن، برابرو در یک ردیف حرکت کردن با کسی. همدوش کسی رفتن.
، استخوان پنجۀ دست و پا. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، نوعی از دست افزار جولاهه. (شرفنامۀ منیری). افزاری است جولاهگان را که تارهای ریسمان را از آن گذرانند بعنوانی که در وقت بافتن دو تار بیکجا و پهلوی هم واقع نشود. (برهان قاطع). نوعی از دست افزار جولاهه. (مؤید الفضلاء) .راچهه جولاهه. (غیاث اللغات). آلتی است جولاهان را و عرب آن را حف ّ گوید، احف ّ الثوب ، بافت جامه را بشانه و تیغ. (منتهی الارب). بمعنی کوچ جولاهه نیز آمده. (غیاث اللغات)، ابزاری که قالی بافان دارند و هنگام بافتن قالی پودها را بدان کوبند تا نیک درهم شود.
، ابزاری که بدان پنبه را زنند. شانۀ پنبه زن.
- شانۀ فشنگ، محفظۀ نگهدارندۀ فشنگ که در تپانچه یا تفنگ جای دهند. (یادداشت مؤلف). خشاب.
، نام سلاح. (غیاث اللغات از فرهنگ اسکندرنامه)، آلتی است آهنین چون سه یا چهار ارّۀ کوچک که با فاصله هایی از بن روی سطحی بهم پیوسته است و گرد و موی زاید تن اسب واستر بخراشیدن با آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). قشو و خرخره و شانه مانندی که بدان اسب و دیگر ستور را تیمار کنند. (ناظم الاطباء). قشو. شانۀ اسب. شانۀ ستورخار. (ناظم الاطباء). چیزی درشت تر و ستبرتر از شانه برای کاکل و یال:
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری، بپشمین جوال.
فردوسی.
بگاه شانه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرد کمند رستم زال.
عنصری.
و رجوع به شال و قشو شود.
، چوبی است پنج انگشتی یا بیشتر و یا کمتر که برای باد دادن خرمن و جدا شدن کاه از دانۀ گندم و جز آن بکار رود. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). جام. (و آن چیزی است که بدان خرمن باد بدهند). (یادداشت مؤلف) .شنه (در تداول برزیگران). چوبی چون دستۀ بیل یا پارو که به انتهای آن پنج یا چهار قطعه چوب استوانه ای شکل خمیده و نوک تیز هر یک بدرازای نیم گز یا کمتر وفواصل معین تعبیه کرده باشند و مجموعاً حالت کف دست مقعر با انگشتان باز و اندک خمیده بخود گیرد. هید. (سروری). هسک. (سروری). غله برافشان. (برهان قاطع)، خانه زنبوران شهد که آن را ’زنبور شانه’ و شان و گواره و لانه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). شان عسل. (برهان قاطع). خانه زنبور عسل است. (فرهنگ جهانگیری). شانۀ زنبور عسل. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج). زنبورخانه. (مؤید الفضلاء). خانه زنبور که شان و لانه گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135) :
چون آینه برق زن سرابش
چون شانۀ انگبین خوشابش
زان آینه جان صفا گرفته
زان شانه ملک شفا گرفته.
خاقانی (تحفهالعراقین از انجمن آرا).
، در کرک مواشی خطوط سرخرنگی است که برخی از آنها را بفال آمدن مهمان و یا عزیزی از جایی و یا به موضوعات دیگر تعبیر میکنند و این موضوع در میان جغتای ها بسیار رواج دارد. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). این معنی جای دیگر دیده نشد، جست و خیز اسب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شانه
(نَ)
نام قریه ای است بمصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شانه
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند کتف
فرهنگ لغت هوشیار
شانه
ابزاری دندانه دار که با آن موی یا ریش را مرتب کنند
تصویری از شانه
تصویر شانه
فرهنگ فارسی معین
شانه
((نِ))
استخوان کتف، دوش
شانه خالی کردن: کنایه از مسولیت کاری را نپذیرفتن
تصویری از شانه
تصویر شانه
فرهنگ فارسی معین
شانه
خانه زنبور عسل
تصویری از شانه
تصویر شانه
فرهنگ فارسی معین
شانه
دوش، کت، کتف، کول، مشاط، مشط، شیار، خشاب، کرکیت، شان، کندو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شانه
اگر بیند ریش را شانه کرد، دلیل زکات مال بدهد و دیدن شانه تراش در خواب، دلیل بر مردی باشد که غم و اندوه از دل ببرد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شانه
وسیله بافندگی سنتی و به ارتفاع تقریبی چهل سانتی متر که نخ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشانه
تصویر آشانه
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، بتواز، وکنت، آشیانه، پدواز، آشیان، پتواز، وکر، تکند، پیواز، کابک، کابوک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ثِ ءَ)
ناخوانده مهمان گردیدن و بی دستوری آمدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
درشت گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خشن. مخشنه، خشونه، خشنه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آشیانه:
زهی عرش مجید آشانۀ تو
زهی هفت آسمان یک خانه تو.
عطار
لغت نامه دهخدا
تصویری از تانه
تصویر تانه
تاری که جولاهگان برای بافتن مهیا کنند مقابل پود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانه
تصویر دانه
هسته، تخم گیاه، بذر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانی
تصویر شانی
درم ده هفت که در قدیم رایج بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائه
تصویر شائه
رشک برنده، تیزبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانیه
تصویر شانیه
رزمناو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانه
تصویر بانه
موی زهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانف
تصویر شانف
روی گرداننده، برکشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانع
تصویر شانع
قبیح کننده، زشت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانس
تصویر شانس
بخت و اقبال و اختر و طالع
فرهنگ لغت هوشیار
قوه ای است در دماغ که از راه بینی بو را ادراک میکند، بینی، شم ادراک بویها روسری زنان، چارقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانه
تصویر خانه
سرا، آنجائی که در آن آدمی سکنی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشانه
تصویر خشانه
درشتی زبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنه
تصویر اشنه
گلسنگ، آلگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشانه
تصویر آشانه
آشیانه
فرهنگ لغت هوشیار
میانه بالا مرد انشعابی که از تنه درخت جدا میشود و حامل برگ و گل و انشعابات کوچکتر است شاخ درخت غصن، شاخ حیوان قرن، جام شراب که به شکل شاخ بود، شعبه، تقسیمات بزرگ و کلی گیاهان و جانوران را گویند. در هر شاخه صفات بسیار کلی موجودات گیاهی یا جانوری در نظر گرفته میشود مثلا در عالم جانوران همه حیوانات یک سلولی را در یک شاخه قرار داده و به نام آغازیان می نامند و بقیه جانوران که پر سلولی هستند در طی 7 شاخه ذکر میشوند. در عالم گیاهان همه گیاهان در 4 شاخه قرار گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشانه
تصویر آشانه
((نِ))
لانه حیوانات، خانه، طبقه، مرتبه، سقف، آسمانه، آشیانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانه
تصویر دانه
بذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شانس
تصویر شانس
بخت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شاخه
تصویر شاخه
شعبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رانه
تصویر رانه
محرک
فرهنگ واژه فارسی سره