جدول جو
جدول جو

معنی شاط - جستجوی لغت در جدول جو

شاط
قلعه ای است به اندلس و در آن مویز مرغوب قرمز رنگ تلخ وش فراوان است و آن را به همه شهرهای اندلس میبرند، (الحلل السندسیه ج 1 ص 122) :
فاحتل من ببشتر ذراها
و جال فی شاط و مستواها،
(از ارجوزه ای در ذکر غزوات عبدالرحمان بن محمد خلیفۀ اموی در اندلس، عقد الفرید ج 5 ص 277)، و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
شاط
(شا طط)
مردی که مابین دو طرف او فراخ و وسیع باشد و مرد گشاده سینه. (منتهی الارب). بیّن الشطاطه، ای بعید مابین الطرفین. (اقرب الموارد) ، دور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاطبی
تصویر شاطبی
از مردم شاطبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاطی
تصویر شاطی
کنار ساحل، کنارۀ رود یا دریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاطر
تصویر شاطر
کسی که در دکان نانوایی نان به تنور می زند، پیادگانی با لباس های مخصوص که پیشاپیش موکب پادشاهان و امیران می رفته اند، شوخ و بی باک، زیرک، دلیر، شجاع، چالاک، چابک، قاصد
فرهنگ فارسی عمید
(طِ)
آن تیر که بر پوست بگذرد و بر گوشت نه. (مهذب الاسماء). لغزنده. (ناظم الاطباء). رجوع به شاطفه شود
لغت نامه دهخدا
(طِ ءْ)
کرانۀ رود. (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل بن علی) : شاطی ٔ الوادی، کرانۀ رودبار. (منتهی الارب) : الشاطی ٔ من النهر، شطه و ساحله و فی الصحاح تقول ’شاطی ٔ الاودیه و لاتجمع’. (اقرب الموارد) ، شاطی ٔ البحر، کنارۀدریا. ساحله. ج، شواطی ٔ و شطآن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءُ عُ)
یا شاطی ٔالوادی یا شاطی ءالنهر و مراد از آنها شاطی ٔ (ساحل) دجله است و آن سرزمینی است در بصره که عثمان بن عفان به عوض خانه ای که در مدینه از عثمان بن ابی العاصی الثقفی گرفته و به جامع مدینه اضافه کرده بود، به وی بخشید و گویند که عثمان بن عفان از عثمان بن ابی العاصی درطائف مالی خرید و بعوض آن زمین مذکور را به وی داد. (از معجم البلدان). ناصرخسرو درباره آن چنین آورده است: شهر ابله (را) که کنار نهر است و نهر بدان موسوم است، شهری آبادان دیدم، با قصرها و بازارها و مساجد و اربطه که آن را حد و وصف نتوان کرد و اصل شهربر جانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نیز محلتها و مساجد و اربطه و بازارها بود و بناهای عظیم بود چنانکه از آن نزه تر در عالم نباشد و آن را شاطی ٔ عثمان میگفتند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 118). و شاخها از این نهر به هر جانب باز میشد که هر یک مقدار رودی بود، چون بشاطی ٔ عثمان رسیدیم فرودآمدیم، برابر شهر ابله و آنجا مقام کردیم. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 119)
لغت نامه دهخدا
(طِ ئی یَ)
دارالشاطئیه یا دارشاطئیه، عمارتی بر شاطی (ساحل، کنار) دجله در بغداد که المکتفی باﷲ علی بن المعتضد بنا کرد. رجوع به نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 34 و 283 شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
شات و شوت. شارت و شورت. هارت و هورت. لاف و گزاف. اشتلم. گفتار یاوه و بیهوده و هرزه. (ناظم الاطباء). رجوع به شات و شوت، شارت و شورت و شارت و شورت کردن شود
لغت نامه دهخدا
چراگاه عظیم باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ملحقات ص 228)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
مایل و کژ. طریق شاطب، راه مایل و کژ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
دیهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومه شهرستان ماکو واقع در 6هزارگزی شمال باختری ماکو و 5هزارگزی خاور شوسۀ سنگر به دانالو. دامنه و آب وهوای آن معتدل است. عده سکنۀ آن 26 تن است. آب آن از رود خانه ساری سو، محصول عمده آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. قشلاق ایل جلالی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
شوخ. بی باک. (منتهی الارب) ، صعتری. سعتری، کسی که از خباثت خود مردمان را عاجز کرده باشد. (منتهی الارب). من اعیا اهله خبثا. (اقرب الموارد). المتصف بالدهاء و الخباثه. (المنجد). ج، شطّار. کسی که ترک موافقت مردم کند از روی خباثت و لئامت. (ناظم الاطباء). شطر علی اهله، ترک موافقتهم و اعیاهم خبثاً لؤماً. (المنجد) ، کسی که بسوی چیزی بنگرد بروشی که گویا دیگری را هم می نگرد. (ناظم الاطباء). شطر بصرالرجل، صارکانه ینطر الیک والی آخر. (اقرب الموارد) ، قاصد. (ناظم الاطباء). شطر شطره، ای قصد قصده. (اقرب الموارد). رجوع به شطّار شود، مقابل قاری. رجوع به منتهی الارب ذیل غملج شود.
لغت نامه دهخدا
(طِ)
دلاور و چالاک و تند. (آنندراج). چست و چالاک. (ناظم الاطباء). عفر (منتهی الارب) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژگهنی.
شاکر بخاری.
مرغ بی بربط به بربط ساختن دانا شود
آهو اندر دشت چون معشوقگان شاطر شود.
منوچهری.
گفتی که خلق نیست چون من نیز در جهان
هم شاطر ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان).
نه آبستن دربود هر صدف
نه هر تیر شاطر زند بر هدف.
سعدی (بوستان).
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم بمنقار و چنگ.
سعدی (بوستان).
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ.
سعدی (گلستان).
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
سعدی (بوستان).
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان).
مردی گمان مبر که به پنجه ست و زور و کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری.
سعدی.
، رند. (زمخشری) (دهار) ، عیار. در قدیم عیاران و شاطران کلاه بلند نوک تیز منگوله دار به سر می گذاشتند و پاتابه به پای می پیچیدند و پوست گرگ به کمر می بستند و دو خنجر به کمر می آویختند که یکی از آنها خنجر نقب بری بود. (یا نقم بری) و همواره کمند و تازیانه همراه داشتند و جلبندهای پنهان و آشکارابخود می بستند که در آنها آلات گوناگون از شمعچۀ عیاری و مهرۀ عیاری و قلمدان و کارد و سوهان و ارۀ نرم بری و نیچۀ محتوی داروی بیهوشی جای داشت و این بیهوشانه را در بینی خفته میدمیدند یا در شراب افکنده بخورد کسان میدادند. برای تفصیل رجوع به داراب نامه وسمک عیار و اسکندرنامه و رموز حمزه و حسین کرد و نظائر این داستانها شود، دزد و گره بر. (آنندراج). رجوع به شطار و تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه جواهر کلام ج 5 ص 60 شود: کان (فضیل بن عیاض) فی اول امره شاطراً یقطع الطریق بین ابیورد و سرخس. (ابن خلکان) ، پیک. خبرگزار. قاصد، جلودار. (آنندراج). فرقه ای از سپاهیان چالاک که به لباس خاص خود پیش سواری سلاطین و امرا دوند. (آنندراج). نوعی پیادگان با لباسهای چند رنگ و کلاهی چون تاجی بلند که پیشاپیش شاهان پیاده رفتندی و شایددر قدیم پیک و قاصد بوده اند. (یادداشت مؤلف). پیاده رو. (ناظم الاطباء). در عصر قاجار لباس شاطران کمرچین سرخ و کلاه بوقی سرخ و پاپیچ بوده. (فرهنگ نظام). پیاده هایی با لباس خاص که در جلو کالسکه یا اسب شاه می رفتند. (یادداشت مؤلف). خادمان امرای مشرق زمین اندکه از برای دویدن در پیشاپیش عرابه و کالسکه های ایشان تعلیم یافته بودند و ایلیای نبی هم بدین معنی در جلو کالسکۀ آحاب همی دوید. سرعت و تیزروی و دوام بعضی از این شاطرها خارج از باور است. (قاموس کتاب مقدس) ، پیاده نظام که سرعت و تیزروی ایشان بسیار معمول و مطلوب بود. (قاموس کتاب مقدس) ، شطرنج باز. (آنندراج) ، نان بند. نان پز. آنکه در نانوایی کنده را پهن کرده در تنور بندد یا نهد. متصدی پهن کردن کندۀ خمیر و بستن آن به تنور دکانهای نانوایی. پاچال دار در دکانهای سنگکی
لغت نامه دهخدا
(طِ)
شاتل. روشنک گرم است مسهل صفرا و اخلاط غلیظه. (منتهی الارب). نام دارویی هندی است. (دزی ج 1 ص 716). التمیمی در المرشد آورده است که دارویی است هندی و آن بشکل و گردی و اندازه به کماه خشک ماننده بود و طبیعت آن در آخر سوم گرم خشک و مسهل قوی کیموسات غلیظۀ اعصاب و رباطات مفاصل است و آن را گاهی در ترکیبات حب انجاج هندی داخل کنند و جهت فالج و لقوه و صرع و رعشه وخشکی اعصاب و امراض باردۀ دماغ نافع است و مسهل کیموسات محترقه بود و شربتی از وی نیم درم بود با هموزن آن نبات که به آب گرم بیاشامند. (از مفردات ابن البیطار). رازی در حاوی آورده که آن داروی هندی است و در هیئت به کماه خشک مشابهت دارد. (ترجمه صیدنه). رنگ آن میانۀ سیاهی و سرخی است و نرم دست است و مانند کماه است اگر تلخ نباشد، آن را از هند آورند. در دویم گرم و خشک و جهت فالج و لقوه و نسا و دردهای پشت و بلغم غلیظ و کیموسات محترقه نافع است و دردسر آردو مصلح آن امرود است و شربت آن تا ده مثقال بود. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). ورجوع به شاتل و مفرادت ابن البیطار، ترجمه لکلرک و مخزن الادویه و الفاظ الادویه و اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
نوعی انگور منسوب به شاط در ایالت قرناطه، قصبه شاط که به ادریس نیز معروف است، انگورهای درشت خوش نمایی برنگ سرخ و لب ترش دارد که بهمه نقاط اسپانیا صادر می شود، (دزی ج 1 ص 716)، و رجوع به شاط و نیز معجم البلدان ذیل شاط شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
پلید و بدخوی. (منتهی الارب). خبیث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ فَ)
تأنیث شاطف و نعت فاعلی از شطف: رمیه شاطفه، رمیه که از کشتنگاه لغزیده و جنبیده باشد. (منتهی الارب). ای زلت عن المقتل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طْ طَ)
زن بلندبالا. (مهذب الاسماء). راست قامت: جاریه شاطه، دختر راست قامت. (منتهی الارب). ای طویله حسنه القوام و قیل معتدله. (اقرب الموارد). زن درازبالا، البعید. (مهذب الاسماء) : دار شاطه، خانه دور. ج، شواطّ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شاطی ٔ، کرانۀ رود، (مهذب الاسماء) (دهار)، کنارۀ دریا و رود، (آنندراج)، کنار، (نصاب)، کناره، ساحل، ریف، عدوه، جلهه:
نبیذ پیش من آمد بشاطی برکه
بخنده گفتم طوبی لمن یری عکه،
منوچهری،
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقی اند،
سعدی (بوستان)،
حراث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم بر شاطی نیل و باران بیوقت آمد و تلف شد، (گلستان)، و رجوع به شاطی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاطرخانه
تصویر شاطرخانه
نوندخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطرباشی
تصویر شاطرباشی
سرنوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطر خانه
تصویر شاطر خانه
محل اجتماع شاطران (قاجاریه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطر باشی
تصویر شاطر باشی
رئیس شاطران (قاجاریه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطب
تصویر شاطب
راه کج، دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطر
تصویر شاطر
چالاک، چابک، کسی که در دکان نانوائی نان به تنور میزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطل
تصویر شاطل
پارسی تازی گشته شاتل ازداروها روشنک (گویش شیرازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطن
تصویر شاطن
پلید و بد خوی، خبیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطی
تصویر شاطی
کناره رود یا دریا، ساحل
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره نعنایان که پایاست و دارای رگهای خشن و بیضوی شکل می باشد ساقه های زیرین این درخت گیاه دارای غده هایی است که مواد اندوخته ای در آن ذخیره میشود و مانند سیب زمینی مصرف می گردد. گیاه مذبور در طب قدیم به عنوان محرک و معطس مصرف می شده است بطونیقا بتونیقه کستره کتره سطاخینس سطا خیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطر
تصویر شاطر
((طِ))
زیرک، باهوش، چابک، در فارسی کسی که در نانوایی نان به تنور زند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاطیء
تصویر شاطیء
ساحل، کناره
فرهنگ فارسی معین
ساحل، کرانه، کناره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نان پز، نانوا، چابک، چالاک، دلیر، فرز، باهوش، زیرک
متضاد: کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد