جدول جو
جدول جو

معنی شادن - جستجوی لغت در جدول جو

شادن
(دِ)
آهوبرۀ مستغنی از مادر. (منتهی الارب). آهو برۀ بی نیاز شده از مادر که سرون برآورده باشد. (دهار). بچۀ آهو. (غیاث). آهو برۀ سرو برآورده. آهوبره که سروی وی برآمده باشد. ج، شوادن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
شادن
آهو بره
تصویری از شادن
تصویر شادن
فرهنگ لغت هوشیار
شادن
((دِ))
آهو بره
تصویری از شادن
تصویر شادن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادان
تصویر شادان
(دخترانه و پسرانه)
شاد، خرم، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر برزین از مردم توس و نام یکی از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لادن
تصویر لادن
(دخترانه)
گل زینتی به رنگ زرد قرمز یا نارنجی (اسم لاتینی)، معرب از یونانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادک
تصویر شادک
(دخترانه)
نام مستعار سمک در داستان سمک عیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادی
تصویر شادی
(دخترانه)
شادمانی، خوشحالی، شور شادان، شادمان، خوشحال، شادمانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادنه
تصویر شادنه
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، بیدوند، حجر هندی، شادنج، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادنج
تصویر شادنج
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، شادنه، بیدوند، حجر هندی، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
باز کردن، گشودن، رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
به لغت زند و پازند گشادن باشد که در مقابل بستن است. (برهان) (آنندراج). گشادن و باز کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ / نِ)
شادنج. شاذنج. شاذنه. حجرالدم. حجرالطور. حجر هندی. بیدوند. صندل حدیدی. خماهن. عدسیه. دارویی است که از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). داروی چشم را گویند. (اوبهی). سنگی باشد سرخ که بسیاهی زند و زود بشکند و آن انواع است، عدسی و گاورسی و آن را از طور سینا و دیارهندوستان آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). سنگی باشد سرخ رنگ به سیاهی مایل و زودشکن مانند گل بحری، و آن دو نوع است: عدسی و گاورسی و آن را از طورسینا و گاهی از هندوستان هم آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار میبرند و آن را به عربی حجرالدم خوانند و حجرالطور و حجر هندی هم میگویند. بواسیر را نافع است و ارباب عمل در اکسیربکار برند و معرب آن شادنج باشد. گویند اگر سنگ آهن ربا را بسوزانند عمل شادنج کند. (برهان قاطع). سنگی است به سیاهی مایل و در دواها بخصوص دوای چشم بکار برند و در کتب طبی سنگی است سرخ بمثابۀ عدس و لهذا به عربی شادنج عدسی گویند. (فرهنگ رشیدی). به عربی شادنج، سنگ سرخی است که به سیاهی زند زود بشکند و آن عدسی است و گاورسی و از دیار هند و طورسینا آورند. (الفاظ الادویه). سنگی است که او را شادنۀ عدسی نیز گویند و در امراض چشم مفید است و شادنج معرب آن است و به عربی آن را حجرالدم گویند که حابس دم است. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به فرهنگ شعوری و شادنج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
معرب شادنه. حجرالدم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حجر الطور. حجر هندی. بیدوند. معرب شادنه و آن را حجرالدم نیز گویند و آن سنگی است نرم و کوچک عدسی الشکل جهه اسهال دموی و قرحۀ امعاء و زحیر وسل نافع. (منتهی الارب). ابوریحان در کتاب الجماهر فی معرفه الجواهر آرد: جالینوس گفته است که شاذنه بخاطر سرخی رنگ سودۀ آن حجر الدم خوانده شده... و عطاردبن محمد الحاسب را کتابی است موسوم به منافعالاحجار که از این باب در آن سخن بسیار رفته لیکن وی این بحث را با آنچه به عزائم و افسونها مانند است درآمیخته است. (الجماهر چ حیدرآباد دکن ص 217). و از قول دیسقوریدس آورده است که سنگ آهن ربای سوخته به شاذنه مبدل شود. (ایضاً ص 213). در ترجمه صیدنه آمده: او را به رومی حمیاطوس و هماطیطس گویند و بسریانی شادنا گویند و بپارسی شادنه بود و آن را بیدوند هم گویند و بتازی او را حجرالدم گویند و در وجه تسمیۀ او به حجرالدم گفته اند که چون جرم او را بسایند مانند خون شودچنانچه حجرلبنی را که سودۀ او را به شیر تشبیه کرده اند، و او را حجرطور گویند به نسبت طورسینا و از جمله انواع او شادنج عدسی بهتر بود و استعمال او در ادویه کنند و جرم او سرخ بود و بر آن نقطه ها بر شکل آبله بود بمقدار ماش و عدس... و چنین آورده اند که یک نوع از او آن است که جرم او سست بود و نیز او را کبریت احمر گویند. (از ترجمه صیدنه صص 56- 57). و در مخزن الادویه آمده: به سین مهمله نیز آمده و به عربی حجرالدم نامند جهت آنکه حابس دم است و یا آنکه رنگ آن بعد سودن برنگ خون سرخ میباشد و حجرالطور نیز نامندجهت آنکه از جبل الطور می آورند و حجر هندی نیز جهت آنکه در هند بهم میرسد ماهیت آن سنگی است سریع التفتت عدسی شکل و جاورسی شکل نیز و به الوان مختلفه و به انواع متکثره میباشد، سرخ و زرد و سفید و خاکستری و تیره مایل به سیاهی و خشخاشی سرخ و زرد و با نقطه های ابلق و بهترین همه سرخ عدسی شکل آن است که مصری نامند سریعالتفتت و مکسور آن نیز سرخ باشد و زبون ترین همه خاکستری رنگ تیره آن است که هندی گویند و همه این انواع معدنی میباشند و حکیم میرمحمد مؤمن در تحفه نوشته که فقیر همه اینها را مشاهده کرده و تجربه نموده سفید را در فیروز کوه و سرخ و زرد و ابلق را درحوالی خوار ری و هندی را در جبال قزوین، و مصنوع نیز میباشد از مغناطیس محرق، و این سیاه و زود شکن تر از معدنی است و در جمیع افعال مانند معدنی، بخلاف مصنوع از حجرالحمار محرق که اغبر ثقیل الوزن میباشد. طبیعت مغسول آن در آخر اول سرد و در دوم خشک و غیر مغسول آن در اول سرد و در آخر دوم خشک و بعضی در دوم سردو در سوم خشک و بعضی درسوم گرم و خشک نیز گفته اند، و مستعمل، مغسول آن است و قوت آن تا بیست سال باقی میماند افعال و خواص آن مجفف ورادع و قابض بی لذع و خاتم و مدمل قروح و مقوی عصب و عضل و قوت باصره و حابس سیلان خون اعضای ظاهری و باطنی و آشامیدن آن با آب انارین و امثال آن جهت نفث الدم و با شراب جهت عسرالبول و سیلان حیض دائم و درور منی و با ادویۀ مناسبه جهت اسهال دموی و قرحۀ امعا و زحیر و سل و اکتحال آن با شیر دختران و سفیدۀ تخم مرغ و امثال آن جهت رمد و دمعه و سلاق و سوزش پلک چشم و قرحه و جرب و حکۀ حاد و با آب حلبه جهت امراض بلغمی غلیظۀ چشم و با آب خالص جهت خشونت اجفان پی ورم و چون از آن شافه سازند و به اقاقیا بیامیزند و در چشم کشند جهت دفع امراض چشم و جرب نافع و ذرور غیرمغسول آن جهت گوشت زاید جراحات و رویانیدن گوشت صالح مجرب و بدستور قطور ساییدۀ آن با آب که غلیظ باشد و با گشنیز و مانند آن جهت ثبور و قروح حاده و مزمنه و جراحات مزمنه و جراحت مقعد و رحم و قضیب و اعضای عصبانی بی عدیل و طلای آن جهت حمره و سوختگی آتش، مقدار شربت آن از یکدانگ تا نیم مثقال، مضر مثانه، مصلح آن کتیرا، بدل آن حجر مقناطیس سوخته و در ادویۀ عین حضض و یا روی سوختۀ نیم وزن آن و چهار دانگ آن توتیا و در غیر آن دم الاخوین و طریقۀ غسل و اقراص و مرهم آن درقرابادین مذکورشد و عدسی بسیار صلب سرخ خشک تر از سایر اقسام و جهت قروح خصوص قروح سفل و قروح حادث از سوختگی آتش و لهیب آن نافع و شادنج مصنوع مضر معده و احشا و مصلح آن عصارۀ زرشک است. (مخزن الادویه). و رجوع به ابن البیطار و دزی ج 1 ص 715 ذیل شاذنج و حجر الدم و تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 213 و الفاظ الادویه و شادنه و شاذنه و شاذنج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ گُ تَ)
باز کردن. مفتوح کردن. گشودن. (ناظم الاطباء). گشادن. مقابل بستن. رجوع به گشادن در تمام معانی شود.
- کشادن بخت، کنایه از آمدن اقبال و رسیدن ایام سعادت. (آنندراج) :
تو بی دماغ شدی گلشن ازصفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بکشاید.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به گشادن شود.
- کشادن رو، منبسط بودن روی. (آنندراج). گشادن روی. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عالم، گرفتن عالم. (آنندراج). گشادن عالم. رجوع به گشادن شود.
- کشادن عطسه، جستن عطسه. (آنندراج). گشادن عطسه. رجوع به گشادن شود.
- کشادن نافه، مراد انتشارذمائم اخلاق. (آنندراج). گشادن نافه. رجوع به گشادن شود.
- کشادنامه، منشور. فرمان پادشاهی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). گشادنامه.
- ، عنوان کتابت و آنچه در سر کتابها نویسند. (ناظم الاطباء).
- ، پروانۀ معافی. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
- ، طلاق نامه. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به گشادنامه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پهلوی ویشاتن، سانسکریت وی -سا (آزاد کردن، باز کردن). در پهلوی ویشات، ظاهراً از وی -شا، سانسکریت وی + شا (باز کردن، آزاد کردن) (= های اوستایی + وی، کردی وشین (جدا شدن [میوه از درخت] افتادن و ریختن [مو از بدن]) دزفولی و شوشتری گوشیدن.باز کردن. آشکار کردن. رها ساختن. رجوع به گشودن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). باز کردن. فتح. افتتاح. تفتیح. گشودن: نشط، گشودن گره برفق. فک، فکاک. (ترجمان القرآن). صفق، گشادن در را. تجنیص، گشادن چشم از بیم. تهصیص، نیکو گشادن چشم را و نیکو نگریستن. جیف، گشادن در را. (منتهی الارب) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
رودکی.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
فردوسی.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه.
فردوسی.
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
و میگزیند رضای او را در همه آنچه میگشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان.
ناصرخسرو.
بدکرد آن کو گشاد بستۀ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
ناصرخسرو.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... (سندبادنامه). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خندۀ انصاف گشاده است. (سندبادنامه).
کلید گنج اقالیم در خزینۀ اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست.
سعدی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن.
علی شطرنجی.
، به یک سو رفتن.برطرف شدن. باز شدن:
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
، راست شدن. درست شدن: گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید. (اسکندرنامۀ خطی نسخۀ سعید نفیسی)، سر باز کردن، چنانکه دمل وجراحت: و هرگاه که تب ها معاودت کند و جایگاه خراج سوختن و خلیدن گیرد، بباید دانست که خراج سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، زائل کردن و برطرف شدن و برطرف کردن. رفعکردن: جگر را قوی گرداند [افسنتین] و سدد بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه). داروها که سده و زکام بگشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جالینوس گوید [شراب] باد معده را بشکندو سده ها بگشاید. (راحه الصدور راوندی). و [شراب] شهوت کلبی و قولنج بادی بگشاید. (راحهالصدور راوندی)، حاصل شدن:
از نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
گلۀ وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمر و زو هیچ بجز غم نگشاد.
اثیرالدین اخسیکتی.
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید.
انوری.
جانا ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا.
عطار.
چون آن مور ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد به زبان حال میگفت از این قیل و قال چه گشاید. (مجالس سعدی)، جدا شدن. منفصل شدن: لکن کار صورت [صورت مقابل ماده] کاری است به جهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قطع رابطه کردن. بریدن پیوند. گسستن:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 81).
، خلاص کردن. رها کردن. آزاد کردن:
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار اگر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
به ژند اندرون این چنین کرد یاد.
فردوسی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند. (گلستان)، منشعب شدن. منفجر شدن. روان شدن:
رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه ای که از کوه و روی زمین بگشاید برود. (حدود العالم).
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی.
فردوسی.
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمۀ کوثر.
مسعودسعد.
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
بگشاد چشمه ها و نیاید قیاس راست.
سیدحسن غزنوی.
، روان کردن. جاری کردن. جاری شدن. فروریختن گشادن اشک از:
دودی که فکنده ست او در خرمن من آتش
ابری که گشاده ست او از دیدۀ من باران.
امیرمعزی.
اشک حسرت از فوارۀ دیده بگشاد. (سندبادنامه).
گیسوی چنگ ببرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژها بگشایند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 137).
، فتح کردن. تصرف کردن. غلبه نمودن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀ نوزین که بشکنید.
رودکی.
و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون.
بهرامی.
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله کردن حصاری ستانی.
فرخی.
هنر نمود؟ نمود و جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه ؟ به حسام و یکی به چه ؟ به سنان.
فرخی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاد است.
منوچهری.
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشایی.
منوچهری.
جهان میگشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را مینواخت. (تاریخ بیهقی). حصاری یافتند سخت حصین... و کس یاد ندارد که آنرا به قهر بگشاده اند. (تاریخ بیهقی). حاجت افتاد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیر گشاده اند. (تاریخ بیهقی). آن دیار تا روم... به ضبط آراسته گردد. و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنم. (تاریخ بیهقی).
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
و آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). و شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). و چندین ولایت هندوستان بگشاد. (نوروزنامه). تا ترکان غزات کرد و فرغانه را بگشاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). چون شهری یا حصاری گشایندنام گشاینده به حروف جمل برگیرند. (راحه الصدور راوندی). و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم. (گلستان).
، شاد کردن. خوش کردن:
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین.
فرخی.
، جدا کردن. منفصل نمودن:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم.
منوچهری.
، حل کردن چنانکه مسئله دشواری را: کسری ̍عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آنرا بگشاد و بگفت که وصیت همچنان بود. (مجمل التواریخ و القصص). پس شاه هندو... شطرنج فرستاد و هزار خروار بار اگر بازی برجای نیارید همچنان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند، بزرجمهر آن را بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص). وبزرجمهر آنرا بگشاد [شکل شطرنج را] و بر آن یک باب بیفزود. (راحه الصدور راوندی).
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
حافظ.
، رها کردن. اطلاق.روان کردن: اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی می گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله)، باز کردن. به یک سو نهادن: و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. (گلستان)، بهم زدن: این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی)، شرح دادن. بیان کردن. بازگفتن:
به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای تا تو چه دیدی به راه.
فردوسی.
، انداختن. افکندن. رها کردن: بهرام تیر بگشاد وبه پشت شیر زد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
یکی ترک تیری بر او [شیدسب] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده به باد.
دقیقی.
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرودوخت تنگ.
فردوسی.
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
گر به نخجیر کسی تیر گشاید چه عجب
این عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید پی نشانه زدن
بود به حکم ز سوفار این نشانۀ آن.
سوزنی.
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید.
حافظ.
، آشکار کردن:
بگشای راز عشق ونهفته مدار عشق
از می چه فائده ست به زیر نهنبنا.
کسایی.
پس آن گفتۀ شاه بیژن بیاد
همی داشت آن راز بر من گشاد.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه.
فردوسی.
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز.
فردوسی.
شه آن راز نگشاد بردخترش
همی بود تا دختر آمد برش.
اسدی.
صواب آن شد که نگشایی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز.
نظامی.
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سر خود با جان خود میراند باز.
مولوی.
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار.
یوسفی.
- آب گشادن از کسی و از جایی، مدد و یاری از سویی دست دادن:
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
کاتبی.
- بازگشادن، باز کردن. آشکار کردن:
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی.
سعدی (طیبات).
- برگشادن، باز کردن. واکردن. گشودن:
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست.
نظامی.
رضوان ما مگر سراچۀ اقبال برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
سعدی (بدایع).
در چشم برگشادن به بهشت بامدادی
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی.
سعدی (طیبات).
- ، بیرون آوردن. برون آوردن. برآوردن:
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی برگشاده.
نظامی.
- ، جاری کردن. روان کردن:
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده.
نظامی.
- ، دراز کردن:
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما برگشاد.
مولوی.
- پای زنی را گشادن،طلاق گفتن او: و این بدان شرط کنم که پای اراقیت را برگشائی. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
- پرواز گشادن، پرواز کردن. به پرواز درآمدن:
امروز که پر شکسته شدباز
آن کبک دری گشاد پرواز.
نظامی.
- تراک گشادن، برآمدن صدا. بیرون آمدن صدا و آواز:
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عنصری.
- تیر گشادن، انداختن و افکندن تیر.
- چهره گشادن، خندان و شاد شدن. بشاشت نمودن:
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
بر تخت بنشست بوزرجمهر.
فردوسی.
چو بر آفرین شاه بگشاد چهر
فرستاده پیشش بگسترد مهر.
فردوسی.
- خون گشادن، خون جاری شدن. خون روان گشتن: و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد. (چهارمقاله).
چه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
- دست گشادن به تیر، تیراندازی را شروع کردن: امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
- دل گشادن، شاد شدن دل. غم دل رفتن. خوشحال و مسرور شدن: ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا به نظارۀ قدرت خداوند به صحرا رویم تا دل ما بگشاید. (قصص الانبیاء).
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- راه گشادن، راه دادن. اجازت عبور دادن: مصالحه رفت بشرط آنکه بیست هزار دینار به داعی فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود. (تاریخ طبرستان).
- راز گشادن، آشکار شدن راز. افشا کردن راز:
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم درست.
فردوسی.
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
سعدی.
- رگ گشادن، فصد کردن. رگ زدن: وردینج آن است که نخست رگ قیفال بگشایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد.
خاقانی.
- روزه گشادن، افطارکردن. روزه را خوردن:
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 77).
و سلطان تنها در سرای روزه میگشاد. (تاریخ بیهقی). استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی) .اندرگرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن. (منتخب قابوسنامه).
و چون وقت روزه گشادن شدی آنراطعام بهشتی پیش آوردی و بخوردی. (قصص الانبیاء). هفت روز است چیز نخورده تا مگر بر شما روزه بگشاید. (قصص الانبیاء). و اندر این غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران. (مجمل التواریخ و القصص).
در این روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای.
نظامی.
وآن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 145).
- زبان گشادن و برگشادن، تکلم کردن. آغاز به سخن کردن:
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
ابوشکور.
به فرمان او پس زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد.
فردوسی.
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار.
فردوسی.
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان.
فردوسی.
و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد. (سندبادنامه).
- سخن گشادن، سخن گفتن:
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن.
فردوسی.
امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد. (تاریخ بیهقی).
- شست گشادن، انداختن شست. افکندن کمان:
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرونش ببست.
فردوسی.
- عنان برگشادن، رها کردن عنان. به شتاب رفتن: باد شمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه).
- فروگشادن، باز کردن:
از جنیبت فروگشاید ساخت
آینه برعذار بندد صبح.
خاقانی.
- ، بهم زدن.بر هم ریختن:
عقد نظمش را فروخواهم گشاد
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 108).
- کمر گشادن از کاری، منصرف شدن از آن:
پدر تا بود زنده با پیر سر
از این کین نخواهد گشادن کمر.
فردوسی.
- گره گشادن، گره باز کردن. انشاط. نشط.
- ، مجازاً مشکلی را حل کردن. و رجوع به گره گشادن شود.
- گوش گشادن، نیک استماع کردن:
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش.
فردوسی.
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندر این کار بگشای گوش.
فردوسی.
بر آن نالۀ زار بگشاد گوش
که افراسیاب از دل پرخروش.
فردوسی.
- لب گشادن، سخن گفتن:
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب.
فردوسی.
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شدسروبن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن.
فردوسی.
- واگشادن، بازگشادن. باز شدن:
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل ار واگشاید در نریزد.
نظامی.
- ، باز کردن:
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
مشادین. جمع واژۀ مشدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشدن و مشادین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دادن
تصویر دادن
تسلیم کردن چیزی را، بذل، ارزانی داشتن چیزی را به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاجن
تصویر شاجن
دشت در پارسی پهلوی دشت به زمین پر درخت گفته می شود، اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحن
تصویر شاحن
کشتی بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تولد یافتن زاییده شدن، پیدا شدن آشکار گشتن، تولید کردن فرزند آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شابن
تصویر شابن
چپل کودک فربه و تنبل (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادی
تصویر شادی
میمون، خوشحالی، خوشنودی، خوشدلی، شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
هندوانه کبستک (حنظل کوچک)، ریزه، تر و تازه، کودک، کار ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادح
تصویر شادح
مرغزار گیاه فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سادن
تصویر سادن
خادم بتخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادان
تصویر شادان
شاد خوشحال خرم مسرور مقابل اندوهگین اندوهناک غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رادن
تصویر رادن
سرخ وزرد، نجوان (زعفران) کرکم (- زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادن
تصویر بادن
تناور تنومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
رها کردن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشادن
تصویر کشادن
گشودن، مفتوح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است عدسی شکل به رنگهای مختلف: زرد سرخ سفید خاکستری کبود و بهترین آن سرخ عدسی شکل است و آن در هندوستان به دست آید و در طب قدیم مستعمل بود شادانج شادنج سادنه حجرالدم حجرالطور
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است عدسی شکل به رنگهای مختلف: زرد سرخ سفید خاکستری کبود و بهترین آن سرخ عدسی شکل است و آن در هندوستان به دست آید و در طب قدیم مستعمل بود شادانج شادنج سادنه حجرالدم حجرالطور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
((گُ دَ))
آزاد کردن، باز کردن، فتح کردن، جدا کردن، چاره کردن، حل کردن، روان کردن، جاری ساختن، گشودن یا گشوده شدن، خلاص کردن، رها کردن، شاد کردن، روان کردن (شکم و مانند آن)، راست شدن، درست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادن
تصویر دادن
اکاحه
فرهنگ واژه فارسی سره
افتتاح، باز کردن، گشودن
متضاد: بستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد