شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مِثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مِثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). ورس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خُوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). وَرْس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
خورندۀ نان. که حریص به نان خوردن است. که حرص نان دارد: بهر نان در خویش حرص ار دیدمی اشکم نانخواره را بدریدمی. مولوی. ، نان خور. وظیفه بر. مستمری بگیر. وظیفه خور: گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخوار گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نانخوارگان. سوزنی. رجوع به نانخور شود
خورندۀ نان. که حریص به نان خوردن است. که حرص نان دارد: بهر نان در خویش حرص ار دیدمی اشکم نانخواره را بدریدمی. مولوی. ، نان خور. وظیفه بر. مستمری بگیر. وظیفه خور: گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخوار گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نانخوارگان. سوزنی. رجوع به نانخور شود
خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). خواب شیرین. (انجمن آرای ناصری) : چو از شادخوابش برانگیختم سرش را به نیزه در آویختم. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). خواب شیرین. (انجمن آرای ناصری) : چو از شادخوابش برانگیختم سرش را به نیزه در آویختم. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
نهری است عظیم که از جیحون برگرفته اند و بر این عمارت فراوان و زراعت بی پایان کرده مثل گاوخواره. رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 213 شود. و قیل غارا بخشنه بسته فراسخ نهر یأخذمن جیحون فیه عمارهالرستاق الی المدینه و یسمی هذاالنهر گاوخواره. تفسیره، آکل البقر و هو نهر عرضه خمسه اذرع و عمقه نحو قامتین. (صوره الاقالیم اصطخری)
نهری است عظیم که از جیحون برگرفته اند و بر این عمارت فراوان و زراعت بی پایان کرده مثل گاوخواره. رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 213 شود. و قیل غارا بخشنه بسته فراسخ نهر یأخذمن جیحون فیه عمارهالرستاق الی المدینه و یسمی هذاالنهر گاوخواره. تفسیره، آکل البقر و هو نهر عرضه خمسه اذرع و عمقه نحو قامتین. (صوره الاقالیم اصطخری)
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
خوشحالی. فرح. عیش و نوش. شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش. (انجمن آرای ناصری). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و رحمت شادیت و شادخواری. منوچهری. روزی است خوش و تو دلبر خوش جای خوش و وقت شادخواری. رفیع لنبانی (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 2 ص 848)
خوشحالی. فرح. عیش و نوش. شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش. (انجمن آرای ناصری). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و رحمت شادیت و شادخواری. منوچهری. روزی است خوش و تو دلبر خوش جای خوش و وقت شادخواری. رفیع لنبانی (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 2 ص 848)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مُقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان