بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن. بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن: عبداﷲ بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه تاریخ طبری). بگویم به تو هر چه آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند. فردوسی. همه شهر توران گریزان چو باد کسی را نیامد بروبوم یاد. فردوسی. نیامد به یادت همی رنج من سپاه من و کوشش و گنج من. فردوسی. بکردار خوابیست این داستان که یاد آید از گفتۀ باستان فردوسی. بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد. فردوسی. ببودند یک هفته زینگونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد. فردوسی. که روشن جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. چو دیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسب افکن نره شیر. فردوسی. ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست که یاد آمدم آن سخنهای راست. فردوسی. سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد. فردوسی. مده کار کرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. مگر زین پرستنده کام آمدت که چون دیدیش یاد جام آمدت. فردوسی. بدانگاه یاد آمدت راستی که ویران شود کشور از کاستی. فردوسی. ز چندین بزرگان خسرونژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد. فردوسی. و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص 382). یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار. ناصرخسرو. بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174). آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب. ناصرخسرو. بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش. ناصرخسرو. بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان. ناصرخسرو. شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب. ناصرخسرو. چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند چو یادم آید از دوستان و اهل وطن. مسعودسعد. نیز دل تو ز مهر من نکند یاد هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار. مسعودسعد. نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی انصافیت انصاف دادم. نظامی. جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش. نظامی (اقبالنامه ص 215). چون ز کار وزیرش آمد یاد دست از اندیشه برشقیقه نهاد. نظامی. نی حراره یادش آید نی غزل نی ده انگشتش بجنبد در عمل. مولوی. هرچ روزی داد و ناداد آیدم او ز اول گفته تا یاد آمدم. مولوی (مثنوی ج 1 ص 105). یادم آمد قصۀ اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا. مولوی. چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان). ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید. سعدی. گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من سعدی. توبه کردم از این سخن چو مرا یاد آن یار دلستان آمد. سعدی. دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتۀ خود هیچ نیامد یادت. سعدی. بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم. سعدی. تنم می بلرزد چو یاد آیدم مناجات شوریده ای در حرم. سعدی. دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. جان من، جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد. سعدی. ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید. سعدی. یاری که با قرینی الفت گرفته باشد هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی. سعدی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. که گردد درونش به کین تو ریش چو یادآیدش مهر و پیوند خویش. سعدی. عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد. ؟ (از تاریخ سلاجقۀکرمان). مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد. حافظ. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. ، در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن: بکشت (سیاوش را) و ز فرجام نامدش یاد. فردوسی. چو آگاه شد زان سخن هفتواد از ایشان به دل در نیامدش یاد. فردوسی. چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد بدل آمد اندیشۀ راه یاد. فردوسی. بکشتی و نامدت از این روز یاد چو تو شاه بیداد گرخود مباد. فردوسی. - امثال: فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج 2 ص 1151). مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج 3 ص 1712). ، در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینۀ چیزی به چیزی دهد: همی یاد شرم آمد از رنگ اوی همی بوی ناز آمد از چنگ اوی. فردوسی. - با یاد آمدن، بخاطر آمدن: هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم. سعدی. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ
بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن. بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن: عبداﷲ بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه تاریخ طبری). بگویم به تو هر چه آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند. فردوسی. همه شهر توران گریزان چو باد کسی را نیامد بروبوم یاد. فردوسی. نیامد به یادت همی رنج من سپاه من و کوشش و گنج من. فردوسی. بکردار خوابیست این داستان که یاد آید از گفتۀ باستان فردوسی. بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد. فردوسی. ببودند یک هفته زینگونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد. فردوسی. که روشن جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. چو دیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسب افکن نره شیر. فردوسی. ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست که یاد آمدم آن سخنهای راست. فردوسی. سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد. فردوسی. مده کار کرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. مگر زین پرستنده کام آمدت که چون دیدیش یاد جام آمدت. فردوسی. بدانگاه یاد آمدت راستی که ویران شود کشور از کاستی. فردوسی. ز چندین بزرگان خسرونژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد. فردوسی. و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص 382). یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار. ناصرخسرو. بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174). آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب. ناصرخسرو. بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش. ناصرخسرو. بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان. ناصرخسرو. شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب. ناصرخسرو. چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند چو یادم آید از دوستان و اهل وطن. مسعودسعد. نیز دل تو ز مهر من نکند یاد هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار. مسعودسعد. نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی انصافیت انصاف دادم. نظامی. جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش. نظامی (اقبالنامه ص 215). چون ز کار وزیرش آمد یاد دست از اندیشه برشقیقه نهاد. نظامی. نی حراره یادش آید نی غزل نی ده انگشتش بجنبد در عمل. مولوی. هرچ روزی داد و ناداد آیدم او ز اول گفته تا یاد آمدم. مولوی (مثنوی ج 1 ص 105). یادم آمد قصۀ اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا. مولوی. چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان). ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید. سعدی. گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من سعدی. توبه کردم از این سخن چو مرا یاد آن یار دلستان آمد. سعدی. دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتۀ خود هیچ نیامد یادت. سعدی. بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم. سعدی. تنم می بلرزد چو یاد آیدم مناجات شوریده ای در حرم. سعدی. دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. جان من، جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد. سعدی. ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید. سعدی. یاری که با قرینی الفت گرفته باشد هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی. سعدی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. که گردد درونش به کین تو ریش چو یادآیدش مهر و پیوند خویش. سعدی. عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد. ؟ (از تاریخ سلاجقۀکرمان). مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد. حافظ. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. ، در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن: بکشت (سیاوش را) و ز فرجام نامدش یاد. فردوسی. چو آگاه شد زان سخن هفتواد از ایشان به دل در نیامدش یاد. فردوسی. چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد بدل آمد اندیشۀ راه یاد. فردوسی. بکشتی و نامدت از این روز یاد چو تو شاه بیداد گرخود مباد. فردوسی. - امثال: فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج 2 ص 1151). مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج 3 ص 1712). ، در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینۀ چیزی به چیزی دهد: همی یاد شرم آمد از رنگ اوی همی بوی ناز آمد از چنگ اوی. فردوسی. - با یاد آمدن، بخاطر آمدن: هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم. سعدی. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ
خوشحال شدن. بهجت. بهج. فرح. (ترجمان القرآن). اعجاب. (منتهی الارب). ابتهاج. استبهاج. بهج. استبشار. ارتیاح. اجتذال. جذل. انفراج. استطراب. بش ّ. بشاشت. تبشش: پری چهره را بچه بد در نهان از آن شاد شد شهریار جهان. فردوسی. کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره فردوسی. چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار. فردوسی. وقت خزان بیاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد بسبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. روز رخشنده کز و شاد شود مردم از پس انده و رنج شب تار آید. ناصرخسرو. بسته شنودی که جز بوقت گشادش جان و روان عدو ازو بشود شاد. ناصرخسرو. گر چه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو
خوشحال شدن. بهجت. بهج. فرح. (ترجمان القرآن). اعجاب. (منتهی الارب). ابتهاج. استبهاج. بهج. استبشار. ارتیاح. اجتذال. جَذل. انفراج. استطراب. بَش ّ. بشاشت. تبشش: پری چهره را بچه بد در نهان از آن شاد شد شهریار جهان. فردوسی. کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره فردوسی. چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار. فردوسی. وقت خزان بیاد رزان شد دلم فراخ وقت بهار شاد بسبزه و گیا شدم. ناصرخسرو. روز رخشنده کز و شاد شود مردم از پس انده و رنج شب تار آید. ناصرخسرو. بسته شنودی که جز بوقت گشادش جان و روان عدو ازو بشود شاد. ناصرخسرو. گر چه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو
وزیدن باد: باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد. سعدی. مؤلف آنندراج ذیل این کلمه مصادری را که با باد ترکیب شود چون وزیدن، دمیدن، کردن، جستن، جهیدن، دویدن، پیچیدن، و فروهشتن، آورده و برای هر کدام شاهدی یاد کرده است ولی باید دانست که غالب مؤلفان دستور و لغت نویسان و از آنجمله مؤلف آنندراج در افعال مرکب باشتباه افتاده اند زیرا افعال مرکب افعالی هستند که فعل نتواند فاعل یا مفعول برای کلمه ماقبل خود واقع شود مانند ’باد کردن’ یا ’باد آمدن’، کنایه از بیهوده شمردن. ترکیبات فوق و ترکیباتی که باد فاعل باشد از ترکیبات مصدری بیرون اند، مثلاً در این شعر سعدی که مؤلف آنندراج بجای مصدر مرکب آورده است باد فاعل است نه مصدر مرکب: چو باد اندر شکم پیچد فروهل که باد اندر شکم باری است بر دل. یا این بیت خواجۀ شیراز از همان قبیل است: باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه نیست از سودای زلفت بعد ازین تأثیر باد. ، بمعرض هوا درآوردن، چنانکه غلۀ رطوبت یافته یا جامۀ پشمین و موئینه: پس از آنکه پارچه ها خوب باد خوردند تا کن و به بقچه به پیچ. رجوع به باد و باد دادن شود، در تداول گناباد خراسان، از ریسمانی مخصوص در هوا رفتن و آمدن و آن نوعی بازیست که در ماه نوروز و مخصوصاً سیزده عید اغلب دختران و زنان بدان علاقه دارند. - پشت کسی باد خوردن، کنایه از پس از استراحتی تن بکار ندادن: پشتش باد خورده است
وزیدن باد: باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد. سعدی. مؤلف آنندراج ذیل این کلمه مصادری را که با باد ترکیب شود چون وزیدن، دمیدن، کردن، جستن، جهیدن، دویدن، پیچیدن، و فروهشتن، آورده و برای هر کدام شاهدی یاد کرده است ولی باید دانست که غالب مؤلفان دستور و لغت نویسان و از آنجمله مؤلف آنندراج در افعال مرکب باشتباه افتاده اند زیرا افعال مرکب افعالی هستند که فعل نتواند فاعل یا مفعول برای کلمه ماقبل خود واقع شود مانند ’باد کردن’ یا ’باد آمدن’، کنایه از بیهوده شمردن. ترکیبات فوق و ترکیباتی که باد فاعل باشد از ترکیبات مصدری بیرون اند، مثلاً در این شعر سعدی که مؤلف آنندراج بجای مصدر مرکب آورده است باد فاعل است نه مصدر مرکب: چو باد اندر شکم پیچد فروهل که باد اندر شکم باری است بر دل. یا این بیت خواجۀ شیراز از همان قبیل است: باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه نیست از سودای زلفت بعد ازین تأثیر باد. ، بمعرض هوا درآوردن، چنانکه غلۀ رطوبت یافته یا جامۀ پشمین و موئینه: پس از آنکه پارچه ها خوب باد خوردند تا کن و به بقچه به پیچ. رجوع به باد و باد دادن شود، در تداول گناباد خراسان، از ریسمانی مخصوص در هوا رفتن و آمدن و آن نوعی بازیست که در ماه نوروز و مخصوصاً سیزده عید اغلب دختران و زنان بدان علاقه دارند. - پشت کسی باد خوردن، کنایه از پس از استراحتی تن بکار ندادن: پشتش باد خورده است
برگشتن و رجعت کردن. (ناظم الاطباء). بر قیاس بازکرد و بازگشت. (آنندراج). بجای پیشین برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن. معاودت کردن. ایاب و اوبه. عودت. برگردیدن. مراجعت کردن: فلان از سفر بازآمد. این معنی مأخوذ از معنی دوم باز است چه در مثال مذکور فلان که اول در وطن خودبوده مکرر بوطن خود آمد. (فرهنگ نظام). قدوم، بازآمدن از سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. آن دی که امیر ما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد پنداشت همی حاسد کو بازنیاید بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. مورد بجای سوسن آمد باز می بجای ارغوان آمد. رودکی. و چون پیغامبر علیه السلام از خیبر بازآمد. (ترجمه طبری). پس خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد تا بال بر سر آدم درمالید و بالاش بشصت ارش بازآمد. (ترجمه طبری بلعمی). ز هر گونه ای داستانها زدیم بدان رای پیشینه بازآمدیم. فردوسی. زمین را ببخشید بر مهتران چو بازآمد از شهر مازندران. فردوسی. چو رفتند و دیدند و بازآمدند نهانی بنزدش فرازآمدند. فردوسی. چه دانم من که بازآیی تو یا نه بدانگاهی که بازآید قوافل. منوچهری. مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت عدل بازآمد با بوالحسن عمرانی. منوچهری. و امیر ابوجعفر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان). بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ. ابوسعید ابی الخیر ؟ (سخنان منظوم ص 4). بازآمدم بر سر کار خویش و راندن تاریخ و باﷲ التوفیق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123). این نامه ها نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد. (ایضاً ص 335). ابراهیم هاجر را بر شتری نشانیدی و خود هم بر شتری نشست و از بیت المقدس بیرون آمدند تا بدانجا رسیدند که امروز مکه است. ابراهیم هاجر را درآنجا نهاد و گفت اینجا باشید تا من بازآیم و برفت. (قصص الانبیاء ص 50). و گفتی اگر مرا بازآمدن نباشد تو بر خویشتن و فرزندان خرج کن. (قصص الانبیاء ص 220). فریادکنان غمین غمین شد ز برت تشویرخوران خجل خجل بازآید. ؟ و بمدتی نزدیک هر دو مظفرو با کام دل و غنیمت بی اندازه بازآمدند. (فارسنامۀابن البلخی ص 82). و چون ابن ابی العاص از آن اعمال بازآمد نوبت خلافت با عثمان بن عفان آمده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 115). و چون این هر دو کس بازآمدند از کشتن هرمز، اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). گفت پنداری آن همای است که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال بمکافات آن بازآمده است. (نوروزنامۀ منسوب بخیام). بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی. خیام. چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست بازآمد. (کلیله و دمنه). شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه). شما جای نگه دارید تا من بازآیم. (کلیله و دمنه). که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز. سوزنی. چون از ستد و داد و برگرفت و نهاد فارغ شد بخانه بازآمد. (سندبادنامه ص 240). شاه از این مقدمات موافق و کلمات رایق بقرار بازآمد. (سندبادنامه ص 63). از قوت زخم ازپای درآمد و بیهوش بیفتاد، چون بهوش بازآمد کینه دردل گرفت. (سندبادنامه ص 82). از قربت حضرت الهی بازآمدی آنچنان که خواهی. نظامی. همرهان نازنین از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند. کمال اسماعیل. پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم... (گلستان). المنه ﷲ که هوای خوش نوروز بازآمد و از جور زمستان برهیدیم. سعدی. شرط عقل است صبر تیرانداز که چو رفت از کمان نیاید باز. سعدی. امید نیست که عمر گذشته بازآید. سعدی. چه سود آنگه که ماهی مرده باشد که بازآید بجوی رفته آبی. ابن یمین. یوسف گم گشته بازآید بکنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی. حافظ. پس از آن بازگردیدند و بقم بازآمدند. (تاریخ قم ص 219).
برگشتن و رجعت کردن. (ناظم الاطباء). بر قیاس بازکرد و بازگشت. (آنندراج). بجای پیشین برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن. معاودت کردن. ایاب و اوبه. عودت. برگردیدن. مراجعت کردن: فلان از سفر بازآمد. این معنی مأخوذ از معنی دوم باز است چه در مثال مذکور فلان که اول در وطن خودبوده مکرر بوطن خود آمد. (فرهنگ نظام). قدوم، بازآمدن از سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. آن دی که امیر ما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد پنداشت همی حاسد کو بازنیاید بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. مورد بجای سوسن آمد باز می بجای ارغوان آمد. رودکی. و چون پیغامبر علیه السلام از خیبر بازآمد. (ترجمه طبری). پس خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد تا بال بر سر آدم درمالید و بالاش بشصت ارش بازآمد. (ترجمه طبری بلعمی). ز هر گونه ای داستانها زدیم بدان رای پیشینه بازآمدیم. فردوسی. زمین را ببخشید بر مهتران چو بازآمد از شهر مازندران. فردوسی. چو رفتند و دیدند و بازآمدند نهانی بنزدش فرازآمدند. فردوسی. چه دانم من که بازآیی تو یا نه بدانگاهی که بازآید قوافل. منوچهری. مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت عدل بازآمد با بوالحسن عمرانی. منوچهری. و امیر ابوجعفر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان). بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ. ابوسعید ابی الخیر ؟ (سخنان منظوم ص 4). بازآمدم بر سر کار خویش و راندن تاریخ و باﷲ التوفیق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123). این نامه ها نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد. (ایضاً ص 335). ابراهیم هاجر را بر شتری نشانیدی و خود هم بر شتری نشست و از بیت المقدس بیرون آمدند تا بدانجا رسیدند که امروز مکه است. ابراهیم هاجر را درآنجا نهاد و گفت اینجا باشید تا من بازآیم و برفت. (قصص الانبیاء ص 50). و گفتی اگر مرا بازآمدن نباشد تو بر خویشتن و فرزندان خرج کن. (قصص الانبیاء ص 220). فریادکنان غمین غمین شد ز برت تشویرخوران خجل خجل بازآید. ؟ و بمدتی نزدیک هر دو مظفرو با کام دل و غنیمت بی اندازه بازآمدند. (فارسنامۀابن البلخی ص 82). و چون ابن ابی العاص از آن اعمال بازآمد نوبت خلافت با عثمان بن عفان آمده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 115). و چون این هر دو کس بازآمدند از کشتن هرمز، اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). گفت پنداری آن همای است که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال بمکافات آن بازآمده است. (نوروزنامۀ منسوب بخیام). بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی. خیام. چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست بازآمد. (کلیله و دمنه). شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه). شما جای نگه دارید تا من بازآیم. (کلیله و دمنه). که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز. سوزنی. چون از ستد و داد و برگرفت و نهاد فارغ شد بخانه بازآمد. (سندبادنامه ص 240). شاه از این مقدمات موافق و کلمات رایق بقرار بازآمد. (سندبادنامه ص 63). از قوت زخم ازپای درآمد و بیهوش بیفتاد، چون بهوش بازآمد کینه دردل گرفت. (سندبادنامه ص 82). از قربت حضرت الهی بازآمدی آنچنان که خواهی. نظامی. همرهان نازنین از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند. کمال اسماعیل. پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم... (گلستان). المنه ﷲ که هوای خوش نوروز بازآمد و از جور زمستان برهیدیم. سعدی. شرط عقل است صبر تیرانداز که چو رفت از کمان نیاید باز. سعدی. امید نیست که عمر گذشته بازآید. سعدی. چه سود آنگه که ماهی مرده باشد که بازآید بجوی رفته آبی. ابن یمین. یوسف گم گشته بازآید بکنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی. حافظ. پس از آن بازگردیدند و بقم بازآمدند. (تاریخ قم ص 219).