جدول جو
جدول جو

معنی شاخ - جستجوی لغت در جدول جو

شاخ
آنچه از تنه درخت روئیده و بلند گردد، و جسمی شبیه استخوان سر برخی حیوانات مانند گاو و گوسفند و بز و امثال آن میروید
فرهنگ لغت هوشیار
شاخ
شاخه و ترکه ای که از تنۀ درخت می روید، جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن و آهو می روید،
چاک، کنایه از پاره، حصه، قطعه، ظرفی که در آن شراب می خورند، پیالۀ شراب خوری، پالغ، بالغ، در قدیم از شاخ گاو یا کرگدن یا عاج نیز ظرف برای شراب خوردن می ساختند، برای مثال فتاده بر سرش از بادۀ شبینه خمار / به عزم عیش صبوحی نهاده بر کف شاخ. (منصور شیرازی- مجمع الفرس - شاخ)
شاخ آهو: کمان، کمان تیراندازی، برای مثال چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵ - ۷۸۹)
شاخ حجامت: در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود
شاخ حجام: شاخ حجامت، در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود
شاخ درآوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن، دچار حیرت و شگفتی شدن از دیدن چیزی عجیب و حیرت انگیز یا شنیدن حرف های دروغ و سخنان شگفت انگیز
شاخ زدن: شاخه زدن، شاخه درآوردن درخت، شاخ زدن حیوان به کسی یا به حیوان دیگر
شاخ شاخ: چاک چاک، پاره پاره، برای مثال بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی - ۷۸۴) ، بیندیش از آن دشت های فراخ / کز آواز گردد گلو شاخ شاخ (نظامی۵ - ۷۶۲)
شاخ نبات: شاخه ای از نبات، شاخه های متبلور درون کاسۀ نبات
شاخ نفیر: شاخی که بعضی درویشان با آن بوق می زنند
شاخ و بال: شاخه های درخت، شاخ و برگ درخت
شاخ و برگ: شاخه ها و برگ های درخت، کنایه از آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می شود، جزئیات
برات بر شاخ آهو نوشتن: کنایه از دادن وعدۀ چیزی که به دست آوردنش ممکن نباشد
تصویری از شاخ
تصویر شاخ
فرهنگ فارسی عمید
شاخ
شانه کشیدن تهدید کردن، قدرت خود را به رخ کشیدن
تصویری از شاخ
تصویر شاخ
فرهنگ فارسی معین
شاخ
شاخه درخت، نوعی ابزار دفاعی استخوان مانند که بالای سر حیواناتی مانند گاو و گوزن و... می روید، پاره، قطعه، شعبه
شاخ در آوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن
شاخ غول را شکستن: کار فوق طاقت انجام دادن
با شاخ گاو در افتادن: درگیر کار خطرناکی شدن
تصویری از شاخ
تصویر شاخ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاخص
تصویر شاخص
شناسه، نمودار، روشن نمودار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شاخه
تصویر شاخه
شعبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شاخگ
تصویر شاخگ
اکلیل الملک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شاخک
تصویر شاخک
آنتن
فرهنگ واژه فارسی سره
منسوب به شاخ قرنی، چوبی سه شاخه و دسته دار که دهقانان غله کوفته شده بدان بر باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد
فرهنگ لغت هوشیار
میانه بالا مرد انشعابی که از تنه درخت جدا میشود و حامل برگ و گل و انشعابات کوچکتر است شاخ درخت غصن، شاخ حیوان قرن، جام شراب که به شکل شاخ بود، شعبه، تقسیمات بزرگ و کلی گیاهان و جانوران را گویند. در هر شاخه صفات بسیار کلی موجودات گیاهی یا جانوری در نظر گرفته میشود مثلا در عالم جانوران همه حیوانات یک سلولی را در یک شاخه قرار داده و به نام آغازیان می نامند و بقیه جانوران که پر سلولی هستند در طی 7 شاخه ذکر میشوند. در عالم گیاهان همه گیاهان در 4 شاخه قرار گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخل
تصویر شاخل
نوعی غله که بدان نان پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخک
تصویر شاخک
شاخ کوچک شاخ کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخص
تصویر شاخص
بلند بر آمده ازهر چیزی، مرتفع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخل
تصویر شاخل
نوعی غله شبیه ماش که از آن نان می پزند، برای مثال می خوری تو گرچه الوان نعمت اندر خوان کس / نان شاخل بهتر آید گر خوری بر خوان خویش (خاقانی - لغت نامه - شاخل)
شاخ و برگ دادن: کنایه از سخن، حکایت یا واقعه ای را با طول و تفصیل بیان کردن و چیزهایی را بر اصل مطلب افزودن
شاخ و برگ بستن: کنایه از سخن، حکایت یا واقعه ای را با طول و تفصیل بیان کردن و چیزهایی را بر اصل مطلب افزودن، شاخ و برگ دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاخص
تصویر شاخص
برآمده، مرتفع، چشمگیر، برجسته، کنایه از پارامتر، آنچه مقدارش ماهیت چیزی را معین می کند، خط کش مدرجی که در نقشه برداری استفاده می شود، کنایه از نمودار، نماینده، کنایه از علامتی که در آفتاب برای تعیین و تشخیص وقت ظهر نصب می کنند، ساعت آفتابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاخه
تصویر شاخه
آنچه از تنۀ درخت یا ساقۀ گیاه می روید و حامل برگ، گل یا میوه است، شاخ، آنچه از چیز دیگر جدا شود، مثل جوی آب که از نهر یا رود جدا شود، شعبه، کنایه از فرقه، دسته، کنایه از واحد شمارش تیرآهن، نبات و مانند آن مثلاً یک شاخه نبات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاخه
تصویر شاخه
((خَ یا خِ))
شاخه درخت، شعبه، بخش فرعی جدا شده از یک مجموعه اصلی، واحد شمارش تیرآهن، نبات و مانند آن، جام شراب که به شکل شاخ بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاخص
تصویر شاخص
((خِ))
برآمده، مرتفع، برجسته، ممتاز، نمودار، نمونه، الگو، سرمشق، عددی که میانگین ارزش مجموعه ای از اقلام مرتبط با یکدیگر را برحسب درصدی از همان میانگین در فاصله زمانی دو تاریخ بیان کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاخک
تصویر شاخک
شاخ کوچک، شاخۀ کوچک، برای مثال در جلوات آمده ست بر سر گل عندلیب / در حرکات آمده ست شاخک شاهسپرم (منوچهری - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاخص
تصویر شاخص
Indicator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
индикатор
دیکشنری فارسی به روسی
संकेतक
دیکشنری فارسی به هندی