جدول جو
جدول جو

معنی شاجن - جستجوی لغت در جدول جو

شاجن
(جِ)
اندوهگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شاجن
(جِ)
وادیی است در حجاز و گفته اند در نجد است و آبی است میان بصره و یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شاجن
دشت در پارسی پهلوی دشت به زمین پر درخت گفته می شود، اندوهگین
تصویری از شاجن
تصویر شاجن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نُ)
رودی است در ایرلند که از شمال شرقی بجنوب غربی جریان دارد و چند دریاچه در مسیر خود تشکیل میدهد و در مغرب ایرلند به اقیانوس اطلس میریزد
لغت نامه دهخدا
(جِ)
وادیی است به عرمه، و شاحب نیز روایت شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
زندانی کننده. ج، سجّان. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دستاموز. بز و غیر آن که بجائی الفت گرفته باشد. گوسفند و مرغ دست آموز. ج، دواجن. (مهذب الاسماء) : جمل داجن، شتر آبکش. (منتهی الارب). شاه داجن، گوسفند انس گرفته. (منتهی الارب). ج، دواجن، مقیم در جایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
کودک نازک اندام پرگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پر. گویند: مرکب شاحن، ای مشحون، چون کاتم بمعنی مکتوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابن نمر حضرمی جاهلی است، توبه بن زرعه بن نمربن شاجی از فرزندان او است، فتح مصر را دریافته است، (منتهی الارب) (تاج العروس ذیل ش ج و)
لغت نامه دهخدا
همان ابن سعد العشیره در نسب جعفیین است، (منتهی الارب) (تاج العروس ذیل ش ج و)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
اندوهگین، هلاک شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : در بقای او عوض از هر شاجب و خلف از هر غازب و عازب است. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 460) ، مرد زیاد فسوس کننده و پرگوی. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، کلاغ سخت آواز. (مهذب الاسماء). زاغ سخت بانگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بافنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَءْنْ)
کار و حال. (منتهی الارب). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن 29/55) ، ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال: ما شأنک، ای ما امرک او حالک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغه). کار و بار. (برهان). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (صراح اللغه) ، آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک، ای ما خطبک. (از اقرب الموارد). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) ، خوی. سرشت. و طبیعت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا، ای من طلبه و طبعه و خلقه. (اقرب الموارد). خوی طبیعی. (ناظم الاطباء). ج، شؤون و شئان و شئین، آبراهۀ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس) (از صراح اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحه الی شؤون راسه، ای ملتقی قبائله. (ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب) ، محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانۀ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس) ، رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغه) (منتهی الارب). رگ اشک چشم. (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه، اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج، أشؤن و شؤون. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شؤن. (اقرب الموارد) ، حاجت. (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک، ای حوائجک. (از اقرب الموارد) ، ریگ دراز با اندک خاک. (منتهی الارب). ج، شؤون
لغت نامه دهخدا
(خِ)
مرکز دهستان شاخنات، بخش درمیان، شهرستان بیرجند واقع در 87هزارگزی باختر در میان و 30 هزارگزی خاور شاهراه مشهد به زاهدان. کوهستانی و آب و هوای آن معتدل، جمعیت آن: 1055 تن. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و لبنیات است. شغل سکنۀ آن زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). نام خره ای در قاینات و قراء ذیل بدانجاست: فورخواست، آسیابان، دره عباس، رجنوک درخش، مزرعۀ ملا، برندود، سرخنگ، خو، مناوند، منند، تخته بان، کوشکک سرچاه، کبودان، واشان، مزرعۀ شاخن، در نزهه القلوب آمده است: ولایتی است (از قهستان) ، چند پاره دیه مختصر و بلوک فشارود و همچنین موضعی چند است و به آب و هوای و محصول مانند دیگر ولایات آن. (نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 144). در کتاب سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج آمده است: در این ناحیه (بیرجند و قاینات) ، دهکده های خوب وجود داشته که حمدالله مستوفی به یکی از آنها موسوم به ’شاخن’ اشاره نموده گوید در کنار فشارود است. این دهستان هنوز باقی و در سه روز راه جنوب خاوری قاین قرار دارد. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 387). و رجوع به شاخن شود
مزرعۀ شاخن، قریه ای از خرۀ شاخن در قاینات
لغت نامه دهخدا
(جِ / جَ)
تابه که در آن بریان کنند. طیجن، و هر دو معرّب است. لان ّ الطاء والجیم لایجتمعان فی الکلام. (منتهی الارب) (آنندراج). تابۀ روغن جوشی. (دهار). تابه که چیزی بر آن بریان کنند. (غیاث از شرح نصاب). فمما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه: الطیجن و الطاجن و اصله طابق. (جمهرۀ ابن درید به نقل سیوطی در المزهر). و گمان میکنم طاجن و طیجن معرب تیان پارسی باشد و طابق معرّب تابه و تاوۀ پارسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان مغان شهرستان اردبیل. دارای 108 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از شفن. کسی که بکنج چشم بنگرد کسی را یا به تعجب و یا بکراهت و اعراض. (صحاح اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شافن و شفون. (اقرب الموارد). بدم چشم نگرنده. بگوشۀ چشم نگرنده، رشگین و حسود که چشم برنگیرد از شدت رشک. (از صحاح اللغه) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آهوبرۀ مستغنی از مادر. (منتهی الارب). آهو برۀ بی نیاز شده از مادر که سرون برآورده باشد. (دهار). بچۀ آهو. (غیاث). آهو برۀ سرو برآورده. آهوبره که سروی وی برآمده باشد. ج، شوادن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
این کلمه دو بار در الجماهر بیرونی چ هند ص 233 و 234 آمده و با توجه به معنی کلمه در ص 234: ’هی الحجاره المشدوده علی أعمده الجوازات المنصوبه علی الماء جاری للدق... و اذا اندق جوهر الذهب او انطحن غسل عن حجارته و...’ چنین می نماید که مصحف ’مساحن’ جمع ’مسحنه’ است. و رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(جِ نَ)
راه وادی، راه اعلای وادی، وادی درخت ناک. ج، شواجن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
قریه ای است از قرای سغد در نواحی سمرقند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واجن
تصویر واجن
سنگلاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجن
تصویر عاجن
سست زهدان، زمینگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاجن
تصویر طاجن
پارسی تازی گشته تابه ماهی تابه پارسی تازی گشته تابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاطن
تصویر شاطن
پلید و بد خوی، خبیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شافن
تصویر شافن
نگرنده باشگفتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادن
تصویر شادن
آهو بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شابن
تصویر شابن
چپل کودک فربه و تنبل (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاجب
تصویر شاجب
هلاک شونده، اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاجی
تصویر شاجی
فرم انگیز (فرم: غم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحن
تصویر شاحن
کشتی بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داجن
تصویر داجن
پرنده خانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجن
تصویر راجن
پایبند خوگرفته به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادن
تصویر شادن
((دِ))
آهو بره
فرهنگ فارسی معین