جدول جو
جدول جو

معنی شائح - جستجوی لغت در جدول جو

شائح
(ءِ)
مرد جدّ در هر کار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، صاحب غیرت. (منتهی الارب). غیور، حازم، حذر. (اقرب الموارد). پرهیزگار. (آنندراج)، نرم رونده. اسب سخت نفس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شائح
(ءِ)
کوهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شائح
دوراندیش کوشنده پرهیزکننده
تصویری از شائح
تصویر شائح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فائح
تصویر فائح
بوی خوش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارح
تصویر شارح
آنکه کتابی یا مطلبی را شرح دهد و مشکلات آن را روشن سازد، بیان کننده، تفسیر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سائح
تصویر سائح
گردشگر، کسی که به منظور سیاحت و شناخت مکانی به آنجا سفر می کند، رهگیر، جهان نورد، جهانگرد، سیّاح، گیتی نورد، توریست، گیتی خرام
مرد روزه دار و ملازم مسجد
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ)
برابر است با تائق. به آرزوآورنده، معشوق، آرزومند. (منتهی الارب). آرزومند. مشتاق. شیّق. این کلمه را اغلب بمعنی مشتاق استعمال کنند. چنانکه گویند: به زیارتتان شائق بودم. ولی این استعمال خلاف نص لغت است و در زبان عربی بجای آن مشتاق و مشوق بر وزن مقول را بکار میبرندو شائق کسی را گویند که شخص به دیدن او مشتاق باشد. بطرس بستانی در محیط المحیط گوید: ’شاقنی الحب الیه یشوقنی شوقاً هاجنی و حملنی علی الشوق فهو شائق وانا مشوق. و عبدالرحمان بن عیسی همدانی در کتاب الالفاظ الکتابیه چ بیروت 1898 میلادی ص 149 گوید: الاشتیاق فعل المهتاج و الشوق فعل الهائج. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6 و 7). و رجوع به شایق شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
واسع. (اقرب الموارد). فراخ. (منتهی الارب) : کلاً شادح، ای واسع، گیاه فراخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
جهان گرد. آنکه سیاحت کند. ج، سائحون و سیاح. (اقرب الموارد). این انتساب کثرت سفر وسیاحت را میرساند. (سمعانی) ، روزه دار. (دهار) ، ملازم مسجد. (آنندراج) ، روزه داری که ملازم مسجد باشد. (قطرمحیط) (آنندراج). روزه داری است که همیشه در خانه خدا باشد. (شرح قاموس). آنکه بقصد عبادت یا تفرج سفر کند. (قطر المحیط). ملازم مساجد زیرا که او روزها بی زاد و توشه سیاحت میکند. (اقرب الموارد). کسی است که متعبداً سیاحت میکند و زاد و توشه ای با خود ندارد و هر چه بدست می آورد میخورد و این معنی مجازی است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
علی بن محمد علوی خراسانی صوفی مکنی به ابوبکر، از احفاد حضرت امام حسن بوده گویند اوکیمیاگری میدانسته و از ترس اولیای ملک بر جان خویش همیشه از شهری بشهری میرفته و پیش از سال 385 هجری قمری وفات یافته است. او راست: الاصول، الطاهر الخفی، رساله الیتیم، کتاب الحقیر النافع، کتاب الشعر و الدم و البیض و عمل میاههما، الحجر الطاهر. کتاب الاصول. (ابن الندیم چ مصر ص 506) (ریحانه الادب ج 2 ص 146)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
روشن کننده. (دهار). بیان کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مبین. مفسر. آنکه شرح کند. مقابل ماتن. ج، شارحین، شرّاح، نگاهبان زراعت از پرندگان. (منتهی الارب). حافظ. (اقرب الموارد). و آن در کلام مردم یمن نگاهبان کشت بود از مرغان و غیر آن. (از تاج العروس) :
و ما شاکر الا عصافیر قریه
یقوم الیها شارح فیطیرها.
(از اقرب الموارد).
، القول الشارح در نزد منطقیان آن است که معنی اسم را در لغت یا ذات مسمی را در حقیقت بیان کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نوعی از ماهی خرد و کوچک باشد که به زبان علمی آن را کلوپیدیا خوانند. دهانی خرد و دندانهای کم دارد و برخی بی دندان باشد. و هر یک از آنها 70000 تخم گذارند. (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
بوی خوش دهنده. (غیاث). رجوع به فایح شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ هْ)
رجل شائه البصر، مرد تیزبینائی. (منتهی الارب) ، حاسد. ج. شوّه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت قیاسی از شین. رجوع به شین شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
رجل شائم، مرد شوم بدفالی آرنده. بدبخت و بدفال. (ناظم الاطباء) ، نعت از شیم. رجوع به شیم شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناقه شائل، شتر مادۀ بی شیر دم برداشته جهت گشنی. (منتهی الارب). ج، شوّل، شیّل، شیّل، شوّال. (اقرب الموارد) ، بردارنده و بلندکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
خاردار. (اقرب الموارد). ج، شاکه. (اقرب الموارد) شجر شائک السلاح، شاکی السلاح. رجوع به نشوءاللغه ص 16و لغت شاکی شود، رجل شائک السلاح، ای ذوشوکه وحده فی سلاحه و یقال ایضاً شاک السلاح بالتشدید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
جمع واژۀ وشاح (و / و) . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به وشاح شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
رشایح. رجوع به رشایح شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از صیحه
لغت نامه دهخدا
تصویری از نائح
تصویر نائح
نوحه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
لایح در فارسی آشکار هویدا، درخشان، پیدا شونده پیدا شونده، آشکار هویدا: او (امیرمنتصر) این قطعه - که آثار مردی از معانی آن ظاهر و لایح است - انشا کرد، درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صائح
تصویر صائح
مویه گر شیون کننده صیحه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادح
تصویر شادح
مرغزار گیاه فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارح
تصویر شارح
بیان کننده، مفسر، مبین، روشن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائب
تصویر شائب
پیر سپیدموی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائع
تصویر شائع
رواک زندک آشکارا بون هنباز (سهم مشترک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائق
تصویر شائق
مایل، راغب، مشتاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائک
تصویر شائک
خاردار، تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شائه
تصویر شائه
رشک برنده، تیزبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سائح
تصویر سائح
سیاحت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
بودار، شب آینده، باران شبانگاه، گاو پدرام (وحشی) بو دهنده، بو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
فایح در فارسی خوشبوی بوی خوش دهنده بوی خوش دهنده: در اثنا قصیده ای که به ثنای فایحش موشح دارم، مستمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارح
تصویر شارح
((رِ))
شرح کننده، مفسر
فرهنگ فارسی معین