جدول جو
جدول جو

معنی سیمراخ - جستجوی لغت در جدول جو

سیمراخ
چیزی از خدای خواستن، (برهان)، از خدا خواهش کردن و چیزی از او طلبیدن، (آنندراج)، از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیمرخ
تصویر سیمرخ
(دخترانه)
آنکه چهره ای سفید چون نقره دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیترات
تصویر سیترات
هر یک از نمک های اسیدسیتریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضیمران
تصویر ضیمران
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه اسپرغم، اسفرغم، شاه سپرغم، سپرهم، اسپرغم، ضومران، اسفرم، شاه پرم، شاه سپرم، سپرم، شاسپرم، نازبو، سپرغم، شاه اسپرم، اسپرم، ونجنک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیارات
تصویر سیارات
سیاره، هر جرم آسمانی که در مداری بیضی شکل می چرخد، از خود روشنایی ندارند و از ستارۀ خود کسب نور می کند، سیاراتی که به دور خورشید می گردند به ترتیب فاصلۀ از خورشید عبارتند از عطارد یا تیر، زهره یا ناهید، زمین، مریخ یا بهرام، مشتری یا برجیس، زحل یا کیوان، اورانوس، نپتون و پلوتون، سیار، کاروان، قافله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیمبان
تصویر سیمبان
کسی که مامور نگاهبانی سیم های برق یا تلگراف یا تلفن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرمان
تصویر سیرمان
یاقوت سرخ، حریر منقش، بهرمان
فرهنگ فارسی عمید
(سَ کَ)
بنج. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از اقرب الموارد). شوکران. شیکران. (یادداشت مؤلف). بزرالبنج. (الفاظ الادویه). گیاهی است پیوسته سبز و دانۀ آن را میخورند. (منتهی الارب). و تخم آن بزرالبنج و ماش عطار و خداع الرجال و ریشه آن تب انگیز است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ضَ مُ / ضَ مَ)
ضومران. ضومیران. (ابن البیطار). ضمیران. ریحان دشتی. نوعی از ریحان. نوعی است از ریحان دشتی. (منتخب اللغات). ریحان فارسی. (منتهی الارب). گیاهی است که شاه اسپرغم گویند. شاهسفرم. (مفاتیح). شاه اسپرغم، یعنی بوستان افروز. (دهار). شاهسپرم. شاسپرم. (مهذب الاسماء). شاهسفرم است و بادروج را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). تفلیسی. گل بستان افروز. نازبو. (غیاث). حبق الماء. پودنۀ لب جوی. پودنۀ جویباری. (ابن البیطار). پونه. فودنج النهری. کازیمیرسکی گوید: معنی این کلمه درست معین نیست، گیاهی است خوشبوی از جنس شاهسپرم. در عرب شاهسپرم را ضمیران گویند. ارجانی گوید که شاهسپرم گرم و خشک است در یک درجه و تخم او اسهال صفرایی را تسکین دهد، و طریق علاج او آن است که تخم او را بریان کنند و با آب سرد بکار برند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: آن را ضمیران نیز گویند و شاه اسفرم شیرازی خوانند، آن سبز بود نه چون کریانی (؟). صاحب جامع گوید فودنج جویی است و سهو کرده است، طبیعت وی گرم و خشک بود در دوم، و گویند سرد بود، محرورمزاج را نافع بود خاصه چون گلاب بر وی زنند، و بر جائی که سوخته باشد ضماد کنند نافعبود و قلاع را نافع بود. (اختیارات بدیعی). ضمیران. قیل انه الفوتنج. (تذکرۀ ضریر انطاکی) :
بستد (زمستان) عمامه های خزسبز ضیمران
بشکست حقه های زر و درّ میوه دار.
منوچهری.
از ارغوان کمر کنم از ضیمران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.
منوچهری.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران.
منوچهری.
ز بان و ارغوان و اقحوان و ضیمران نو
جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی.
منوچهری.
مخایل سروری بکودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد.
شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رسته ضیمران سخن.
سوزنی.
موی او گشته ز آفات جهان چون نسترن
روی او گشته ز احداث زمان چون ضیمران.
وطواط.
گر سنگ پذیرد آب جودش
زآتش زنه ضیمران ببینم.
خاقانی.
گرچه در غربت ز بی آبان شکسته خاطرم
زآتش خاطر به آبان ضیمران آورده ام.
خاقانی.
جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن
کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند.
خاقانی.
گوئیا من نیم من آنکه بدم
خار را ضیمران همی یابم.
عطار.
جز همان میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران.
مولوی.
تو که گرد زعفرانی، زعفران
باش و آمیزش مکن با ضیمران.
مولوی
لغت نامه دهخدا
یاقوت سرخ، (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، حریر نازک منقش و ملون، (برهان)، حریر منقش، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، بهر دو معنی مصحف ’بهرمان’ است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
بخل و آن منع سائل است به وجهی از وجوه با وجود قدرت و استطاعت، (برهان) (آنندراج)، بخل، بخالت، (ناظم الاطباء)، از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ مُ)
موضعی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شهرکی است بناحیت پارس از داراگرد آبادان و بانعمت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یا)
فرقه ای از متصوفه بر طریقت ابی العباس سیاری. (از کشف المحجوب هجویری ص 323). رجوع به کشف المحجوب ص 198، 288، 323، 331 و طرائق الحقائق چ محمدمعصوم شیرازی چ محمد جعفر محجوب ص 522 و 523 شود
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یا)
جمع واژۀ سیاره. قافله. کاروان: در اصل از برای اصحاب سیارات و بدارقه بقم قسمی کرده اند. (تاریخ قم ص 165). رجوع به سیارهشود، کواکب یا سیارات سبع، کواکب سبعه: زحل، مشتری، مریخ، شمس، زهره، عطارد، قمر. (اقرب الموارد). زحل، مریخ، مشتری، زهره، عطارد، خورشید و ماه. (مهذب الاسماء). منظومۀ شمسی. سیاراتی هستند که بدور خورشید میگردند. تعداد آنها 9 است از این قرار (بترتیب نزدیکی خورشید) : عطارد (تیر) ، زهره، (ناهید) ، ارض (زمین) ، مریخ (بهرام) ، مشتری (اورمزد، برجیس) ، زحل (کیوان) ، اورانوس، نپتون، پلوتون. بعضی سیارات دارای اقماری هستند. مجموعۀ سیارات و اقمار آنها ’منظومۀ شمسی’ را تشکیل میدهد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام وادی یا رودباری است بنزدیکی مزدلفه و گویند از بطن جبلی باشد بمکه. و آنرا با حاء مهمله نیز گفته اند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در تاج العروس آمده است: ذومرخ وادیی است بحجاز و در حدیث ذومراخ ذکر شده است و ابن منظور و ابن الاثیر آنرا بضم میم ضبط کرده اند و آن وادیی است نزدیک مزدلفه و بعضی گفته اند کوهی بمکه و بحاء مهمله هم آمده است
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مامیران. (دزی ج 2 ص 631). رجوع به مامیران شود
لغت نامه دهخدا
آنکه مأمور نگهبانی سیمهای برق، تلگراف یا تلفن است، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
اشاره کننده و رمزگوینده را خوانند، یعنی شخصی که چیزها را به ایما و اشاره خاطرنشان کند، (برهان)، رمزگوی، کنایه گوی، مثال گوی که به رمز و مثال مطلبی به مریدان تعلیم کند که فارسیان گویند زردشت حکیم در اظهار حقایق و ابراز دقایق این شیوه داشته، (آنندراج) (از انجمن آرا)، ظاهراً ازبرساخته های فرقۀ آذرکیوان است، رجوع به سیم شود
لغت نامه دهخدا
سوره، همچو سورۀ الحمد و سورۀ قل هو اﷲ و امثال آن، (برهان) (آنندراج)، از لغات دساتیری است، رجوع به فرهنگ دساتیری ص 254 شود
لغت نامه دهخدا
نشان، علامت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضیمران
تصویر ضیمران
شاه اسپرم ناز بوی از گیاهان ونجنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرمان
تصویر سیرمان
یاقوت سرخ، حریر منقش و ملون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیکران
تصویر سیکران
پارسی تازی گشته شوکران از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سیار، جمع سیاره، گدان مونث سیار، کوکبی که گرد آفتاب یا کوکب دیگر گردد و از آن کسب نور کند جمع سیارات سیارگان سیاره ها. توضیح در منظومه شمسی ما 9 سیاره است: عطارد زهره زمین مریخ مشتری زحل اورانوس نپتون پلتون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمبان
تصویر سیمبان
آن که مامور نگاهبانی سیم های برق تلگراف یا تلفن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمدار
تصویر سیمدار
پولدار غنی
فرهنگ لغت هوشیار
تازی گشته از عبری واتراز شناسی دانستن رازوات ها (حروف)، تردستی چشم بندی، نشان نشانه، شکوه
فرهنگ لغت هوشیار
زن گندمگون، پارسی تازی گشته سمیرا از نام های زنان سمیرا نام دارد آن جهانگیر سمیرا را مهین بانوست تفسیر (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیمرام
تصویر بیمرام
بی مسلًک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمدار
تصویر سیمدار
پولدار
فرهنگ فارسی معین
ریحان، سبزه، سبزی، گیاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهکده های متروکه ی منطقه ی زیارت در جنوب گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
ترکیب ماست و سیر خرد یا رنده شده
فرهنگ گویش مازندرانی