دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، دارای 480 تن سکنه، آب آن از رود خانه کلنجین، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، قلمستان، شغل اهالی زراعت، قالی وجاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، دارای 480 تن سکنه، آب آن از رود خانه کلنجین، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، قلمستان، شغل اهالی زراعت، قالی وجاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
جیوه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، مرکور، ژیوه، زیبق، آبک سیماب آتشین: کنایه از خورشید
جیوِه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، مِرکور، ژیوِه، زیبَق، آبَک سیماب آتشین: کنایه از خورشید
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، دارای 175 تن سکنه است، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات می باشد، شغل اهالی زراعت و گله داری است، ساکنین از طایفۀ طیبی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، دارای 175 تن سکنه است، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات می باشد، شغل اهالی زراعت و گله داری است، ساکنین از طایفۀ طیبی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
جیوه را گویند و معرب آن زیبق باشد و جزو اعظم اکسیر است، بلکه روح اکسیر و روح جمیع اجساد است، (برهان)، چون مرکب اعتبار کنند معنی آب سیم باشد، (فرهنگ رشیدی)، جیوه، زیبق، ژیوه، ابک، آبق، آب، بنده، عبد، پرنده، طیار، فرار، گریزنده، نافند، جوهر، روح، روحانی، زاوق، زاووق، ستاره، سحاب، نور، عطار، غبیط، غیان، لبن، لجلاج، فرموم، تیر، ابوالارواح، ام الاجساد، ظل الذهب، حی الماء، عین الحیون، (یادداشت بخط مؤلف)، ژیوه را گویند که به جیوه مشهور است و زیبق معرب آن است و جزو اعظم اکسیر بلکه روح اکسیر و روح جمیعاجساد است، (آنندراج)، (از: سیم + آب) و سیم خود به معنی جیوه آمده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب، (حدود العالم)، شب بیدار و این دو دیدۀ من همچو سیماب در کف مفلوج، آغاجی، دو خسته سدیگر گریزان شدند چو سیماب در دشت پنهان شدند، فردوسی، وآن قطرۀ باران که برافتد بسر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده بزنگار، منوچهری، سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکی است به عمل گشت جدا نقرۀ سیم از سیماب، ناصرخسرو، سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است و سرب دختر، ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 146)، رخ عدوت زراندود گشت از پی آنک مرکبست حسامت ز آتش و سیماب، مسعودسعد، شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب، ازرقی هروی (از آنندراج)، گاه چون سیماب لرزان گردد اندر بحر در گاه چون سیمرغ پنهان گردد اندر گنج مال، عبدالواسع جبلی، جهان انباشت گوش من بسیماب بدان تا نشنوم نیرنگ این زن، خاقانی، بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب، نظامی، ای بسا کس فریفته ست این سیم که تو لرزان بر او چو سیمابی، سعدی، در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند گوش گل را گوشمالی بهتر از سیماب نیست، صائب، - سیماب رنگ، به رنگ سیماب، سیمابگون: دشمنان ملک تو زین خیمۀ سیماب رنگ همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب، سوزنی، - سیماب ریز، در صفات تیغ مستعمل است و کنایه از آن تیغ که ریزش و اضطراب سیماب داشته یا تیغی که گوئیا از سیماب ریخته باشند یا تیغ پولادی که جوهرش مانند سیماب موج میزند و غلطان باشد، (آنندراج) : ستیزنده از تیغ سیماب ریز چو سیماب کرده گریزا گریز، نظامی، رجوع به سیماب ریز شود، - سیماب شدن،کنایه از بی قرار شدن، (برهان) (آنندراج)، لرزان شدن، (غیاث اللغات) : آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 22)، -، گریختن و ناپدید گردیدن، (برهان) (آنندراج)، گریزان شدن و ناپدیدشدن، (غیاث اللغات)، - سیماب فام، سیماب رنگ: دگر کاندرین آب سیماب فام نهنگ اژدهائیست قصاصه نام، نظامی، - سیمابگون، سیماب رنگ، به رنگ سیماب: آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی، رجوع به سیمابگون شود، -، در اصطلاح، تیغ مستعمل و کنایه از تیغ براق و درخشنده، (آنندراج) : تیغ سیماب گون در آمدو شد سر و دستی دوپیکر اندازد، عرفی (از آنندراج)، رجوع به سیمابگون شود، خیره، بی حیا، (برهان)، مؤید الفضلاء به معنی خیره گفته و همانا جیوه را به تصحیف خیره خوانده و معنی دیگر پنداشته و سیماب به معنی خیره و بی حیا هم در برهان آمده و بجهت اینکه سیماب به آسانی کشته نگردد و خیره و بی حیا هم به آسانی رفع نشود نامناسب نیست، (انجمن آرا) (آنندراج)
جیوه را گویند و معرب آن زیبق باشد و جزو اعظم اکسیر است، بلکه روح اکسیر و روح جمیع اجساد است، (برهان)، چون مرکب اعتبار کنند معنی آب سیم باشد، (فرهنگ رشیدی)، جیوه، زیبق، ژیوه، ابک، آبق، آب، بنده، عبد، پرنده، طیار، فرار، گریزنده، نافند، جوهر، روح، روحانی، زاوق، زاووق، ستاره، سحاب، نور، عطار، غبیط، غیان، لبن، لجلاج، فرموم، تیر، ابوالارواح، ام الاجساد، ظل الذهب، حی الماء، عین الحیون، (یادداشت بخط مؤلف)، ژیوه را گویند که به جیوه مشهور است و زیبق معرب آن است و جزو اعظم اکسیر بلکه روح اکسیر و روح جمیعاجساد است، (آنندراج)، (از: سیم + آب) و سیم خود به معنی جیوه آمده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب، (حدود العالم)، شب بیدار و این دو دیدۀ من همچو سیماب در کف مفلوج، آغاجی، دو خسته سدیگر گریزان شدند چو سیماب در دشت پنهان شدند، فردوسی، وآن قطرۀ باران که برافتد بسر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده بزنگار، منوچهری، سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکی است به عمل گشت جدا نقرۀ سیم از سیماب، ناصرخسرو، سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است و سرب دختر، ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 146)، رخ عدوت زراندود گشت از پی آنک مرکبست حسامت ز آتش و سیماب، مسعودسعد، شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب، ازرقی هروی (از آنندراج)، گاه چون سیماب لرزان گردد اندر بحر در گاه چون سیمرغ پنهان گردد اندر گنج مال، عبدالواسع جبلی، جهان انباشت گوش من بسیماب بدان تا نشنوم نیرنگ این زن، خاقانی، بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب، نظامی، ای بسا کس فریفته ست این سیم که تو لرزان بر او چو سیمابی، سعدی، در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند گوش گل را گوشمالی بهتر از سیماب نیست، صائب، - سیماب رنگ، به رنگ سیماب، سیمابگون: دشمنان ملک تو زین خیمۀ سیماب رنگ همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب، سوزنی، - سیماب ریز، در صفات تیغ مستعمل است و کنایه از آن تیغ که ریزش و اضطراب سیماب داشته یا تیغی که گوئیا از سیماب ریخته باشند یا تیغ پولادی که جوهرش مانند سیماب موج میزند و غلطان باشد، (آنندراج) : ستیزنده از تیغ سیماب ریز چو سیماب کرده گریزا گریز، نظامی، رجوع به سیماب ریز شود، - سیماب شدن،کنایه از بی قرار شدن، (برهان) (آنندراج)، لرزان شدن، (غیاث اللغات) : آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 22)، -، گریختن و ناپدید گردیدن، (برهان) (آنندراج)، گریزان شدن و ناپدیدشدن، (غیاث اللغات)، - سیماب فام، سیماب رنگ: دگر کاندرین آب سیماب فام نهنگ اژدهائیست قصاصه نام، نظامی، - سیمابگون، سیماب رنگ، به رنگ سیماب: آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی، رجوع به سیمابگون شود، -، در اصطلاح، تیغ مستعمل و کنایه از تیغ براق و درخشنده، (آنندراج) : تیغ سیماب گون در آمدو شد سر و دستی دوپیکر اندازد، عرفی (از آنندراج)، رجوع به سیمابگون شود، خیره، بی حیا، (برهان)، مؤید الفضلاء به معنی خیره گفته و همانا جیوه را به تصحیف خیره خوانده و معنی دیگر پنداشته و سیماب به معنی خیره و بی حیا هم در برهان آمده و بجهت اینکه سیماب به آسانی کشته نگردد و خیره و بی حیا هم به آسانی رفع نشود نامناسب نیست، (انجمن آرا) (آنندراج)
دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 520 تن سکنه. آب آن از درۀ دیرعلی و چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 520 تن سکنه. آب آن از درۀ دیرعلی و چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
سیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). توجبه. لاخیز. جریان روانی تند و سریع آب. (ناظم الاطباء) : رهایی خواهی از سیلاب انبوه قدم بر جای باید بود چون کوه. (ویس و رامین). از زبر سیل بزیر آمد و سیلاب شما گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید. خاقانی. کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد. (سندبادنامه ص 77). آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش بزاد حالی. نظامی. سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است. (جهانگشای جوینی). گرچه کوه است مرد را از پای هم به سیلاب غم توان انداخت. سیف اسفرنگ. هر کجا باشند جوق مرغ کور برتو جمع آیند ای سیلاب شور. مولوی. ببند ای پسر دجله چون آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست. سعدی. دور از رخ تو دمبدم از گوشۀ چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت. حافظ. از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب. - سیلاب از سر گذشتن، از چاره گذشتن کاری. تمام شدن و خاتمه پیدا کردن: کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. سیلاب ز سر گذشت یارا ز اندازه بدرمبر جفا را. سعدی
سیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). توجبه. لاخیز. جریان روانی تند و سریع آب. (ناظم الاطباء) : رهایی خواهی از سیلاب انبوه قدم بر جای باید بود چون کوه. (ویس و رامین). از زبر سیل بزیر آمد و سیلاب شما گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید. خاقانی. کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد. (سندبادنامه ص 77). آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش بزاد حالی. نظامی. سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است. (جهانگشای جوینی). گرچه کوه است مرد را از پای هم به سیلاب غم توان انداخت. سیف اسفرنگ. هر کجا باشند جوق مرغ کور برتو جمع آیند ای سیلاب شور. مولوی. ببند ای پسر دجله چون آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست. سعدی. دور از رخ تو دمبدم از گوشۀ چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت. حافظ. از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب. - سیلاب از سر گذشتن، از چاره گذشتن کاری. تمام شدن و خاتمه پیدا کردن: کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. سیلاب ز سر گذشت یارا ز اندازه بدرمبر جفا را. سعدی
دهی است از دهستان گیفان بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 327 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، بنشن و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان گیفان بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 327 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، بنشن و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه
آپتچن لوراب فرانسوی آواچ (هجاء) آوات سیل. یا سیلاب آب. سیل آب. یا سیلاب ارغوانی. خون روان، لشگر غمزدگان. یا به سیلاب دادن، در سیل فرو بردن غرق کردن، آب فراوان که بر روی زمین جاری شود
آپتچن لوراب فرانسوی آواچ (هجاء) آوات سیل. یا سیلاب آب. سیل آب. یا سیلاب ارغوانی. خون روان، لشگر غمزدگان. یا به سیلاب دادن، در سیل فرو بردن غرق کردن، آب فراوان که بر روی زمین جاری شود