دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 362 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 362 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
یونانی ’سردین’، انگلیسی ’ساردین’. (اشتینگاس). و نیز به همین املاء در فرانسه مستعمل است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به لغت اهل مغرب نوعی از ماهی باشد که آن را بیونانی سماریس خوانند. (برهان) (آنندراج) : و رأس السردین المالح اذا احرق و ذلک به علی لسعهالعقرب نفع نفعاً بیناً. (ابن البیطار). و رجوع به ساردین شود
یونانی ’سردین’، انگلیسی ’ساردین’. (اشتینگاس). و نیز به همین املاء در فرانسه مستعمل است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به لغت اهل مغرب نوعی از ماهی باشد که آن را بیونانی سماریس خوانند. (برهان) (آنندراج) : و رأس السردین المالح اذا احرق و ذلک به علی لسعهالعقرب نفع نفعاً بیناً. (ابن البیطار). و رجوع به ساردین شود
لقبی است برای سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی، دو تن از علمای اوان نهضت مشروطیت ایران. (یادداشت مؤلف). رجوع به سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی شود
لقبی است برای سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی، دو تن از علمای اوان نهضت مشروطیت ایران. (یادداشت مؤلف). رجوع به سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی شود
زهره و مشتری. (غیاث) (شرفنامه منیری) : تا ملک را قران سعدین است بخت با دولت تو مقرون باد. مسعودسعد. شاه بهرام شه آن شاه که گفتش سعدین هر قرانی که کنم آن ز برای تو بود. سیدحسن غزنوی. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش پرواز سعدین برسرش چندانکه پروا داشته. خاقانی
زهره و مشتری. (غیاث) (شرفنامه منیری) : تا ملک را قران سعدین است بخت با دولت تو مقرون باد. مسعودسعد. شاه بهرام شه آن شاه که گفتش سعدین هر قرانی که کنم آن ز برای تو بود. سیدحسن غزنوی. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش پرواز سعدین برسرش چندانکه پروا داشته. خاقانی
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجیه) بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 100 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون. محصول آنجا غلات، در ساحل کارون لوبیا و خیار می کارند. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجیه) بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 100 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون. محصول آنجا غلات، در ساحل کارون لوبیا و خیار می کارند. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نقره گین، منسوب به سیم و نقره، (ناظم الاطباء)، منسوب به سیم، (آنندراج)، از سیم ساخته، یاسیم در آن بکار برده، (از: سیم، نقره + ین، پسوند نسبت) پهلوی ’سیمن’ (نقره ای) و ’اسیمین’ (نقره ای)، از سیم ساخته، (از حاشیه برهان چ معین) : بهشت آئین سرایی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت ز عود و چندن او را آستانه درش سیمین و زرین پالکانه، رودکی، در او افراشته درهای سیمین جواهرها نشانده در بلندین، شاکر بخاری، ز سیمین و زرینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار، فردوسی، طبقهای زرین و سیمین نهاد نخستین ز قیدافه کردند یاد، فردوسی، سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین لاله رخانا ترا میان و مرا تن، فرخی، مشربهای زرین و سیمین آوردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393)، با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک از فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ، عسجدی، چو سیمین دواتش ندیده ست کس تن مؤمنی با دل کافری، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2ص 146)، گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین قنقار، منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 38)، ترا طوق سیمین درافکندغبغب مرانیز از آن زلف طوقی برافکن، خاقانی، صنمهای زرین و سیمین صد پاره زیادت بود که وزن آن جز به روزگار دراز به اعتبار موازین و مغایر معلوم نگشتی، (ترجمه تاریخ یمینی ص 413)، کشیده قامتی چون نخل سیمین دو زنگی بر سر نخلش رطب چین، نظامی، سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن، سعدی، هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد سیمین را خود را رنجه کرد، سعدی، ، سخت سپید، نقره گون، سپید به مانند سیم: آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین چون بر درم خرد زده سیم سماعیل، منجیک، ز سیمین فغی من چون زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ، منجیک، شنیده بدان سرو سیمین بگفت که خورشید را گشت ناهید جفت، فردوسی، ترا گر همچنان شاید بگو آن سرو سیمین را بگو آن سرو سیمین را بگو آن ماه و پروین را، فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 406)، چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی بمیان پرنا، منوچهری، سرو سیمین قلمزن شد و در وصف رخش سر زرین قلم غالیه خور بگشائید، خاقانی، افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام، خاقانی، تن سیمینش می غلطید در آب چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب، نظامی، - آهوی سیمین، خوب و ظریف، خوشنما، پاکیزه روی: چرا ناید آهوی سیمین من که بر چشم کردمش جای چرا، غضایری، ز آهوی سیمین طلب گاو زرین که عیدی درون گاو قربان نماید، خاقانی، - ساعد سیمین، ساعد ظریف و سپید
نقره گین، منسوب به سیم و نقره، (ناظم الاطباء)، منسوب به سیم، (آنندراج)، از سیم ساخته، یاسیم در آن بکار برده، (از: سیم، نقره + ین، پسوند نسبت) پهلوی ’سیمن’ (نقره ای) و ’اسیمین’ (نقره ای)، از سیم ساخته، (از حاشیه برهان چ معین) : بهشت آئین سرایی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت ز عود و چندن او را آستانه درش سیمین و زرین پالکانه، رودکی، در او افراشته درهای سیمین جواهرها نشانده در بلندین، شاکر بخاری، ز سیمین و زرینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار، فردوسی، طبقهای زرین و سیمین نهاد نخستین ز قیدافه کردند یاد، فردوسی، سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین لاله رخانا ترا میان و مرا تن، فرخی، مشربهای زرین و سیمین آوردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393)، با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک از فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ، عسجدی، چو سیمین دواتش ندیده ست کس تن مؤمنی با دل کافری، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2ص 146)، گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین قنقار، منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 38)، ترا طوق سیمین درافکندغبغب مرانیز از آن زلف طوقی برافکن، خاقانی، صنمهای زرین و سیمین صد پاره زیادت بود که وزن آن جز به روزگار دراز به اعتبار موازین و مغایر معلوم نگشتی، (ترجمه تاریخ یمینی ص 413)، کشیده قامتی چون نخل سیمین دو زنگی بر سر نخلش رطب چین، نظامی، سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن، سعدی، هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد سیمین را خود را رنجه کرد، سعدی، ، سخت سپید، نقره گون، سپید به مانند سیم: آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین چون بر درم خرد زده سیم سماعیل، منجیک، ز سیمین فغی من چون زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ، منجیک، شنیده بدان سرو سیمین بگفت که خورشید را گشت ناهید جفت، فردوسی، ترا گر همچنان شاید بگو آن سرو سیمین را بگو آن سرو سیمین را بگو آن ماه و پروین را، فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 406)، چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی بمیان پرنا، منوچهری، سرو سیمین قلمزن شد و در وصف رخش سر زرین قلم غالیه خور بگشائید، خاقانی، افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام، خاقانی، تن سیمینش می غلطید در آب چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب، نظامی، - آهوی سیمین، خوب و ظریف، خوشنما، پاکیزه روی: چرا ناید آهوی سیمین من که بر چشم کردمش جای چرا، غضایری، ز آهوی سیمین طلب گاو زرین که عیدی درون گاو قربان نماید، خاقانی، - ساعد سیمین، ساعد ظریف و سپید
مرکّب از: بی + دین، کافر و بیراه و بی مذهب، (آنندراج)، بی کیش و بی مذهب و ملحد، (ناظم الاطباء)، کافر، بی کتاب، که دین ندارد، (یادداشت مؤلف)، آنکه دین ندارد، بی کیش، لامذهب، مقابل دیندار، زندیق، (مهذب الاسماء) : بمن بر پس از مرگ نفرین بود همان نام من پیر بی دین بود، فردوسی، گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بیدین پرآزار گشت، فردوسی، نگون بخت را زنده بردار کرد سر مرد بیدین نگونسار کرد، فردوسی، ای ملکی کز تو به هر کشوری بهرۀبیدینان گرم و عناست، فرخی، هیچ بیدین به زر او را نتوانست فریفت ورچه شاهان جهان را بفریبند به زر، فرخی، رای را زنده تو بجهاندی و بزدودی همی زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل، فرخی، مرد را در دین روا باشد که جوید دین بعقل بازگوی آخر که بیدین را علامت چیست پس، ناصرخسرو، خسیس است و بیقدر و بیدین اگر فریدونش خالست و جمشید عم، ناصرخسرو، قاضی بیدین از ابلیس لعین پرفتنه تر است، (گلستان)، ترا با چنین علم و ادب که داری با بیدینی حجت نماند، (گلستان)، مرا چه کار به ابن زیاد بیدین است فرشته را چه سروکاربا شیاطین است، ؟
مُرَکَّب اَز: بی + دین، کافر و بیراه و بی مذهب، (آنندراج)، بی کیش و بی مذهب و ملحد، (ناظم الاطباء)، کافر، بی کتاب، که دین ندارد، (یادداشت مؤلف)، آنکه دین ندارد، بی کیش، لامذهب، مقابل دیندار، زندیق، (مهذب الاسماء) : بمن بر پس از مرگ نفرین بود همان نام من پیر بی دین بود، فردوسی، گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بیدین پرآزار گشت، فردوسی، نگون بخت را زنده بردار کرد سر مرد بیدین نگونسار کرد، فردوسی، ای ملکی کز تو به هر کشوری بهرۀبیدینان گرم و عناست، فرخی، هیچ بیدین به زر او را نتوانست فریفت ورچه شاهان جهان را بفریبند به زر، فرخی، رای را زنده تو بجهاندی و بزدودی همی زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل، فرخی، مرد را در دین روا باشد که جوید دین بعقل بازگوی آخر که بیدین را علامت چیست پس، ناصرخسرو، خسیس است و بیقدر و بیدین اگر فریدونش خالست و جمشید عم، ناصرخسرو، قاضی بیدین از ابلیس لعین پرفتنه تر است، (گلستان)، ترا با چنین علم و ادب که داری با بیدینی حجت نماند، (گلستان)، مرا چه کار به ابن زیاد بیدین است فرشته را چه سروکاربا شیاطین است، ؟
گونه ای ماهی استخوانی که حداکثر طولش تا 25 سانتیمتر میرسد و بدنش پوشیده از فلسهای نسبتا درشت نازک و نوک تیز است رنگ بدنش سبز و در قسمتهای پشت آن خط آبی رنگ بمحاذات تیره پشت حیوان قرار دارد. پهلو ها و شکم حیوان سفید و نقره یی است ماهی مذبور را جهت تغذیه و ساختن کنسرو صید میکنند. لاتینی تازی گشته بنگرید به ساردین
گونه ای ماهی استخوانی که حداکثر طولش تا 25 سانتیمتر میرسد و بدنش پوشیده از فلسهای نسبتا درشت نازک و نوک تیز است رنگ بدنش سبز و در قسمتهای پشت آن خط آبی رنگ بمحاذات تیره پشت حیوان قرار دارد. پهلو ها و شکم حیوان سفید و نقره یی است ماهی مذبور را جهت تغذیه و ساختن کنسرو صید میکنند. لاتینی تازی گشته بنگرید به ساردین