جدول جو
جدول جو

معنی سیحف - جستجوی لغت در جدول جو

سیحف
(سَحَ / سِ یَ / حِ)
پیکان پهن و پیکان دراز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاف
تصویر سیاف
شمشیرگر، مرد شمشیرزن، کسی که با شمشیر جنگ کند، میرغضب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیوف
تصویر سیوف
سیف ها، شمشیرها، ساحلهای دریا، ساحلهای رود، جمع واژۀ سیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیف
تصویر سیف
شمشیر
ساحل دریا، ساحل رود
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
آواز آسیا. (منتهی الارب). آواز آسیا گاهی که بگردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
نیک برکندن موی از پوست چندانکه باقی نماند از آن. (اقرب الموارد) ، تراشیدن. ستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، باز کردن پیه را از پشت او (گوسپند) و برداشتن فربهی پشت مازه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فربهی از پشت گوسپند بازستردن. (المصادر زوزنی). برداشتن پیه را از پشت گوسفند و سپس کباب کردن آن. (از اقرب الموارد) ، سوختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوختن خرمابن و جز آن را. (اقرب الموارد) ، بر سر خود چریدن شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بمیل خود چریدن شتران. (از اقرب الموارد) ، بردن باد ابر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آب روان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آبی که بر روی زمین زمین را مشروب سازد بی دولاب یا دالیه یا غرافه یا زرنوق یا ناعوره یا منجنون. (مفاتیح العلوم) ، نوعی از چادر، گلیم خطدار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به سیاحه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سی)
ماهی. (منتهی الارب). قسمی از ماهی. (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه) (آنندراج) ، موی دم اسب. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه) (آنندراج) ، ساحل دریا و ساحل رودبار یا هر ساحل که باشد یا ساحل دریای عمان. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل دریا و ساحل رودبار و هر ساحل که باشد. (ناظم الاطباء). کنارۀ دریا. (مهذب الاسماء) : رکن جنوبی پارس به دریا است که بر حدود کرمان است و سرحد آن نواحی هزووسیف است بر ساحل دریا. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 121).
- سیف الطویل، ساحل دریای بربر. و آنچه از آن متصل است نهایت دور از آب. (منتهی الارب).
، آنچه بن شاخه های درخت چفسیده باشد مانندلیف و آن ردی تر از لیف است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ فی ی)
مرد چرب زبان. (منتهی الارب) : رجل سیحفی اللسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یا)
شمشیرگر. شمشیرزن. (ناظم الاطباء). شمشیرزن. (غیاث اللغات). شمشیردار. (دهار) (مهذب الاسماء). شمشیرگر. صاحب تیغ. (منتهی الارب) ، شمشیرفروش. (مهذب الاسماء) ، قاتل. جلاد. خونریز. (غیاث) (آنندراج). دژخیم. میرغضب: و بودلف با شلواری و چشم بسته آنجا بنشانده و سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیاف منتظر که بگوید ده تا سرش بیندازد. چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). و حدیثی پیوستم تا وی را بدان مشغول کنم از پی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر بران. (تاریخ بیهقی). پس سیاف را اشارت کرد که او را بیرون برو هلاک کن. (سندبادنامه ص 78). سیافی درمعرکه بمقصد او حمله آورد. (ترجمه تاریخ یمینی).
سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلادۀ شیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سیف. شمشیرها:
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و سنور.
مسعودسعد.
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشیده سیوف است و آن زدوده رماح.
مسعودسعد.
رجوع به سیف شود
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ)
کفشگر. (منتهی الارب) ، موزه فروش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ نی ی)
مرد درازریش. (منتهی الارب). رجل سیحفانی اللحیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سحف
تصویر سحف
موی ستردن، پیه بر گرفتن از پشت مازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیف
تصویر سیف
شمشیر زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیح
تصویر سیح
پخشاب آب پخشیده بر زمین، وستر راهراه (عبای مخطط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاف
تصویر سیاف
مرد شمشیر زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیوف
تصویر سیوف
جمع سیف، شمشیرها جمع سیف شمشیرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیوف
تصویر سیوف
((سُ))
جمع سیف، شمشیرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیف
تصویر سیف
((سَ یا س))
شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاف
تصویر سیاف
((سَ یّ))
شمشیرزن
فرهنگ فارسی معین
جلاد، دژخیم، شمشیرزن، شمشیرگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیغ، حسام، شمشیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد