بسیجیدن، توضیح استاد هنینگ پس از ذکر پسیچیدن و ارتباط آن با سغذی گوید: لازم است یاد آور شویم که سیچیدن از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ناشی شده و درحقیقت هرگز وجود نداشته است (رجوع کنید برهان مصحح م معین: سیچیدن) مع هذا استعمال شده: نیاید به کار من این کار جنگ کجا سوسه سیجد بجنگ پلنگ. (فردوسی) انتساب این بیت بفردوسی مشکوک است. فردوسی بسیچیدن و مشتقات آن را به همین صورت آورده منتهی ولف در فهرست خود سیچیدن را اصل و ب را زاید پنداشته و مشتقات این مصدر را هم ذیل سیچیدن و هم بسیچیدن نقل کرده است. امیر خسرو سیچ (از همین ریشه (را به کار برده
بسیجیدن، توضیح استاد هنینگ پس از ذکر پسیچیدن و ارتباط آن با سغذی گوید: لازم است یاد آور شویم که سیچیدن از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ناشی شده و درحقیقت هرگز وجود نداشته است (رجوع کنید برهان مصحح م معین: سیچیدن) مع هذا استعمال شده: نیاید به کار من این کار جنگ کجا سوسه سیجد بجنگ پلنگ. (فردوسی) انتساب این بیت بفردوسی مشکوک است. فردوسی بسیچیدن و مشتقات آن را به همین صورت آورده منتهی ولف در فهرست خود سیچیدن را اصل و ب را زاید پنداشته و مشتقات این مصدر را هم ذیل سیچیدن و هم بسیچیدن نقل کرده است. امیر خسرو سیچ (از همین ریشه (را به کار برده
مرکّب از: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
مُرَکَّب اَز: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
مرکّب از: سیچ، سیج + یدن، پسوند مصدری، پهلوی ’سچیدن’ استاد هنینگ پس از ذکر ’پسیچیدن’ و ارتباط آن با سغدی ’پتس یچ - پتسچ از پتی ساچایا’ گوید: لازم است یادآور شویم ’سیچیدن’ از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ’بیسچ’ ناشی شده و در حقیقت وجود نداشته. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مهیا ساختن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. بزودی بر این کار کردن بسیچ نباید درنگ اندر این کار هیچ. فردوسی. رجوع به سیجیدن شود
مُرَکَّب اَز: سیچ، سیج + یدن، پسوند مصدری، پهلوی ’سچیدن’ استاد هنینگ پس از ذکر ’پسیچیدن’ و ارتباط آن با سغدی ’پتس یچ - پتسچ از پتی ساچایا’ گوید: لازم است یادآور شویم ’سیچیدن’ از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ’بیسچ’ ناشی شده و در حقیقت وجود نداشته. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مهیا ساختن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. بزودی بر این کار کردن بسیچ نباید درنگ اندر این کار هیچ. فردوسی. رجوع به سیجیدن شود
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود: بدان ای جهاندار، کاسفندیار بسیچید همی رزم را روی کار. دقیقی. کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن. دقیقی. که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن. دقیقی. کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی. دقیقی (از سروری). ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ. فردوسی. میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ. فردوسی. بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ. فردوسی. بفرمود پس دادگر شهریار بسیجیدن آیین آن روزگار. فردوسی. تیز شد عشق و در دلش پیچید جز غریو و غرنگ نبسیجید. عنصری. بباید بسیچید این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام). امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی). کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی (گرشاسب نامه). به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ببسیج مر آن معدن بقارا کاین جای فنا را بسی وفا نیست. ناصرخسرو. جنگ را می بسیجد (شتر به) . (کلیله و دمنه). مرگ را در سرای پیچاپیچ پیش تا سایه افکند بپسیچ. سنایی. بسیچید بر خدمت شهریار بسی چربی آوردبا او بکار. نظامی. اگر هوشمندی ره حق بسیچ ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ. نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
بسیجیدن، توضیح استاد هنینگ پس از ذکر پسیچیدن و ارتباط آن با سغذی گوید: لازم است یاد آور شویم که سیچیدن از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ناشی شده و درحقیقت هرگز وجود نداشته است (رجوع کنید برهان مصحح م معین: سیچیدن) مع هذا استعمال شده: نیاید به کار من این کار جنگ کجا سوسه سیجد بجنگ پلنگ. (فردوسی) انتساب این بیت بفردوسی مشکوک است. فردوسی بسیچیدن و مشتقات آن را به همین صورت آورده منتهی ولف در فهرست خود سیچیدن را اصل و ب را زاید پنداشته و مشتقات این مصدر را هم ذیل سیچیدن و هم بسیچیدن نقل کرده است. امیر خسرو سیچ (از همین ریشه (را به کار برده
بسیجیدن، توضیح استاد هنینگ پس از ذکر پسیچیدن و ارتباط آن با سغذی گوید: لازم است یاد آور شویم که سیچیدن از تحلیل غلط تلفظ خطای بسیچ ناشی شده و درحقیقت هرگز وجود نداشته است (رجوع کنید برهان مصحح م معین: سیچیدن) مع هذا استعمال شده: نیاید به کار من این کار جنگ کجا سوسه سیجد بجنگ پلنگ. (فردوسی) انتساب این بیت بفردوسی مشکوک است. فردوسی بسیچیدن و مشتقات آن را به همین صورت آورده منتهی ولف در فهرست خود سیچیدن را اصل و ب را زاید پنداشته و مشتقات این مصدر را هم ذیل سیچیدن و هم بسیچیدن نقل کرده است. امیر خسرو سیچ (از همین ریشه (را به کار برده
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.