جدول جو
جدول جو

معنی سکیمشت - جستجوی لغت در جدول جو

سکیمشت
ناحیتی است بخراسان که اندر وی کشت و غله بسیار است و از پس آن پادشایی است خرد اندر شکستگی ها و کوهها آن را یون خوانند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیمخت
تصویر کیمخت
پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، ساغری، چسته، زرغب، سغری
زرغب، پوست بدن حیوان، برای مثال کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن / قیمت بدان کنند که پرمشک اذفر است (سعدی۲ - ۶۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ مَ)
دهی از دهستان مؤمن آباد است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 158 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
کوره مز و شیر مخلوط با دوغ، (ناظم الاطباء) (ازاشتینگاس)، گورماست، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ کَ)
مرد همیشه خاموش، اسب بازپسین رهان. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب پسین باز در مسابقه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سِکْ کی)
ایرانی خوزی اهوازی از قریۀ دورق از علمای نحو و لغت عرب و معروف به صلاح. پدر ابن السکیت، یعقوب. سکیت معرفت کامل به عربیت و علوم عربیه داشت. و او در شعر بر پسر خود برتری داشت و پسر او یعقوب در نحو بر او مقدم بود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِکْ کی / سُ)
مرد پیوسته خاموش. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است. (از منتهی الارب). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. (برهان). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). زرغب. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء) (نصاب، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). سختیان. پرنداخ. ساغری سوخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
(ویس و رامین).
گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ.
اسدی.
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهرۀ ماهیان خود و ترگ.
اسدی.
هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب.
ابوالفرج رونی.
جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
سنائی.
جز سیصدوسی دوبیتیی بد
کیمخت تو ماند از تو توفیر.
سوزنی.
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته.
خاقانی.
صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش.
خاقانی.
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من.
خاقانی.
غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان).
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم.
نظامی.
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزن است و کیمخت گور.
نظامی.
فلک چندانکه دیگ خاک را پخت
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت.
نظامی.
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73).
اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
نجیب جرفادقانی.
ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
نجیب جرفادقانی.
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است.
سعدی.
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن
عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است.
سعدی.
از آن صددینار، موزۀ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم... (انیس الطالبین ص 145). آن موزۀ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن. (انیس الطالبین ص 145).
- کیمخت ماه، کنایه از آسمان است، و به عربی سماء خوانند. (برهان). کنایه از آسمان است. (انجمن آرا). آسمان. (ناظم الاطباء) :
گندم گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه.
نظامی.
، پوست ترنجیده (فارسی است). (منتهی الارب). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان). پوست دباغت شدۀ چین دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حکیمه
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
شکیمه. کینه. سرکشی. کبر. غرور: توقع این معاونت و طمع این ممانعت جز تقویت عزیمت و شدت شکیمت ناصرالدین ابومنصور متصور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 103). رجوع به شکیمه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
آرام و آسایش و آهستگی. (غیاث). سکینه: چون دید که سفینۀ نوح بسلامت بر جودی فراغ قرار گرفت سکینت دل و طمأنینت خاطر او برفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سکینه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حکیمات عرب چهار تن باشند: صخره بنت لقمان الحکیم. هند بنت حسن، که صاحب تاج العروس گوید: صواب بنت الخس بضم الخاء است. جمعه بنت حابس. خصیله بنت عامر بن ظرب. (تاج العروس) (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سکیت
تصویر سکیت
سراپا خاموش همیشه خاموش
فرهنگ لغت هوشیار
پوست کفل اسب و خر که آنرا بنحوی خاص دباغت کنند ساغری: صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش. (خاقانی) یا کیمخت ماه. آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیمخت
تصویر کیمخت
((مُ))
پوست کفل اسب و خر که آن را به نحوی خاص دباغت کنند، ساغری
فرهنگ فارسی معین
مقدار زمین زیرکشت
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع خانقاپی قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی