نان، خمیر آرد گندم یا جو که در تنور یا فر پخته شده باشد، وسیلۀ گذران زندگی، برای مثال محنت سوب و بکند او که از بیخم فکند / طبع موزونم همی ز اندیشه ناموزون کنند (انوری - ۶۲۶)
نان، خمیر آرد گندم یا جو که در تنور یا فر پخته شده باشد، وسیلۀ گذران زندگی، برای مِثال محنت سوب و بکند او که از بیخم فکند / طبع موزونم همی ز اندیشه ناموزون کنند (انوری - ۶۲۶)
سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
سِکَندَری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش بِه سَر دَر آمدگی، بِه سَر دَر آمدن، شِکَرفیدن، شِکوخیدن، اَشکوخیدن، آشکوخیدن، اَشکوخ، آشکوخ
اسفند، در علم زیست شناسی گیاهی خودرو، با گل های سفید کوچک و دانه های ریز سیاه، در علم زیست شناسی دانۀ خوش بوی این گیاه که آن را برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، اسپندارمذ
اسفند، در علم زیست شناسی گیاهی خودرو، با گل های سفید کوچک و دانه های ریز سیاه، در علم زیست شناسی دانۀ خوش بوی این گیاه که آن را برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، اِسپَندارمَذ
دهی جزء دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات، دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، انگور، سیب زمینی و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات، دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، انگور، سیب زمینی و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
مخفف اسکندر. رجوع به اسکندر شود. - سکندرشکوه: سکندرشکوهی که در جمله ساز شکوه سکندر بدو گشت باز. نظامی. - سکندرصفات: هزار جان سکندرصفات خضرصفا نثار چشمۀ حیوان جام او زیبد. خاقانی. - سکندرکش: سمندی نگویم سکندرفشی سمندرفشی نه سکندرکشی. - سکندرگوهر: دارای گیتی داوری خضر سکندر گوهری عادل تر از اسکندری کو خون دارا ریخته. خاقانی. - سکندرمحافل، پادشاهی که بارگاه وی مانند بارگاه سکندر است. (ناظم الاطباء). - سکندرمنش: خضر سکندرمنش چشمه رای قطب رصدبند مجسطی گشای. نظامی. - سکندرموکب: سکندرموکبی داراسواری ز دارا و سکندر یادگاری. نظامی. - سکندروار: دلم گرد لب لعلت سکندروار میگردد نگویی آخر ای مسکین فراز آب حیوان آی. سعدی
مخفف اسکندر. رجوع به اسکندر شود. - سکندرشکوه: سکندرشکوهی که در جمله ساز شکوه سکندر بدو گشت باز. نظامی. - سکندرصفات: هزار جان سکندرصفات خضرصفا نثار چشمۀ حیوان جام او زیبد. خاقانی. - سکندرکش: سمندی نگویم سکندرفشی سمندرفشی نه سکندرکشی. - سکندرگوهر: دارای گیتی داوری خضر سکندر گوهری عادل تر از اسکندری کو خون دارا ریخته. خاقانی. - سکندرمحافل، پادشاهی که بارگاه وی مانند بارگاه سکندر است. (ناظم الاطباء). - سکندرمنش: خضر سکندرمنش چشمه رای قطب رصدبند مجسطی گشای. نظامی. - سکندرموکب: سکندرموکبی داراسواری ز دارا و سکندر یادگاری. نظامی. - سکندروار: دلم گرد لب لعلت سکندروار میگردد نگویی آخر ای مسکین فراز آب حیوان آی. سعدی
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان، 27000 گزی خاور زنجان و 6000 گزی شوسۀ زنجان - قزوین. سکنه 500 تن، شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، انگور، بنشن. شغل اهالی زراعت و چوبداری. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان، 27000 گزی خاور زنجان و 6000 گزی شوسۀ زنجان - قزوین. سکنه 500 تن، شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، انگور، بنشن. شغل اهالی زراعت و چوبداری. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
غربالی سیمی دارای سوراخهای نسبته بزرگ که با آن غلات را پاک کنند، نوعی غربال که بدان خاک و شن را میبیزند. طنابی که به چوب یا درختی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند تاب ارجوحه، ریسمانی که یک سر آنرا حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین مینشینند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند به سوی خود کشند و او را بگیرند، فنی است از جمله فنون کشتی گیری پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آنرا به عربی شغزبیه نامند
غربالی سیمی دارای سوراخهای نسبته بزرگ که با آن غلات را پاک کنند، نوعی غربال که بدان خاک و شن را میبیزند. طنابی که به چوب یا درختی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند تاب ارجوحه، ریسمانی که یک سر آنرا حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین مینشینند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند به سوی خود کشند و او را بگیرند، فنی است از جمله فنون کشتی گیری پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آنرا به عربی شغزبیه نامند