جدول جو
جدول جو

معنی سپیدپوست - جستجوی لغت در جدول جو

سپیدپوست
(سَ / سِ)
آنکه پوست او سفید است. و نژادی که پوست بدن آنها سپید باشد. ابیض. (زمخشری). مشخصات سپیدپوستان عبارتست از رنگ سپید، چشمان درشت بدون اعوجاج، ریشهای انبوه، موهای ساده بدون کرک برنگ سیاه خرمایی یا نزدیک بحنایی. سپیدپوستان در اروپا و شمال آفریقا، آسیای غربی و قسمتی از آمریکا زندگی می کنند - انتهی: ایشان (مردم اندلس) مردمانی اند سپیدپوست ازرق چشم. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیددست
تصویر سپیددست
شخص سخی و جوانمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدپوست
تصویر سفیدپوست
آنکه پوست بدنش سفید است، از نژاد سفید
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ)
آنکه دارای پوست سفید است، آنکه از نژاد سفید است، مقابل سیاه پوست. یکی از نژاد پنجگانه بشر. (ایران باستان ص 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ، دَ)
مرد سخی و صاحب همت. (برهان) (آنندراج). صاحب جود و سخا و بخشش و عطا. (مجموعۀ مترادفات ص 113) ، در غیاث اللغات آمده است که در شرح خاقانی بمعنی دزد و خیانت پیشه نوشته شده. (غیاث) ، آنکه بظاهر باتقوی نماید:
شاهان عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپیددستند وآنجا سیاه دفتر.
خاقانی.
دهر سپیددست سیه کاسه ای است صعب
منگر بخوش زبانی این ترش میزبان.
خاقانی.
خون جگر دهم بجهان سپیددست
تا ندهد او بدست سیه عشوه دیگرش.
مجیر بیلقانی.
سیاهست بختم ز دست سپیدش
وز این پیر ازرق وطا میگریزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ، دَ)
کنایه از موسی علیه السلام. (برهان) (انجمن آرا). موسی دم. (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ خوا / خا دَ / دِ)
آنکه جامۀ سپید پوشد: سپید پوشان، سپید جامگان. مبیضه. پیروان ابن مقنع:
وامروز نیستند پشیمان ز فعل بد
فعل بد از پدر بتو مانده ست منتسب
چون بشنوی که مکه گرفته ست فاطمی
بر دلت ذل ببارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که زود سخت بفوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای ز فوجی سیه سلب.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 43).
رجوع به سپیدجامگان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپید دست
تصویر سپید دست
مرد سخی و صاحب همت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفید پوست
تصویر سفید پوست
آنکه دارای پوست سفید است آنکه از نژاد سفید است مقابل سیاه پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیددست
تصویر سپیددست
((~. دَ))
بخشنده، جوانمرد، خجسته، خوش یمن
فرهنگ فارسی معین