خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندین
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندین
گیاهی است از تیره صلیبیان که به طور خودرو در مناطق مرطوب و کنار جویها در اکثر نقاط ایران میروید. گلهایش کوچک و زرد رنگ و میوه اش خورجینک است و محتوی یک یا دو دانه است خدل فارسی حرف السطوح خردل صحرایی، تخم اسفند. یا سپندان خرد. تخم خردل. یا سپندان سرخ. تخم تره تیزک
گیاهی است از تیره صلیبیان که به طور خودرو در مناطق مرطوب و کنار جویها در اکثر نقاط ایران میروید. گلهایش کوچک و زرد رنگ و میوه اش خورجینک است و محتوی یک یا دو دانه است خدل فارسی حرف السطوح خردل صحرایی، تخم اسفند. یا سپندان خرد. تخم خردل. یا سپندان سرخ. تخم تره تیزک
اسپندارمذ، در آیین زردشتی فرشتۀ نگهبان زمین و موکل بر روز پنجم هر ماه خورشیدی، ماه اسفند، روز پنجم از هر ماه خورشیدی، اسفندار، سپندارمذ، اسفندارمذ
اِسپَندارمَذ، در آیین زردشتی فرشتۀ نگهبان زمین و موکل بر روز پنجم هر ماه خورشیدی، ماه اسفند، روز پنجم از هر ماه خورشیدی، اِسفَندار، سِپَندارمَذ، اِسفَندارمَذ
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندان
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود، در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند، دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندان
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مسطبه. مسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی: بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489). کمندافکن و مرد میدان بدند برزم اندرون سنگ و سندان بدند. فردوسی. دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد از او بیخ و برگ. فردوسی. سر سروران زیر گرز گران چو سندان بدو پتک آهنگران. فردوسی. کند به تیر چو زنبورخانه سندان را اگر نهند بر آماجگاه او سندان. فرخی. بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش مخالفان را دلهای سخت چون سندان. فرخی. چو سندان آهنگران گشت یخ چو آهنگران ابر مازندران. منوچهری. نباشد عشق را جز عشق درمان نشاید کرد سندان جز بسندان. (ویس و رامین). چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان. ناصرخسرو. بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد بزیر دندان چون موم یافت سندان را. ناصرخسرو. همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم به پلۀ بدی اندر هزار سندانم. سوزنی. به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست. انوری. منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند. خاقانی. کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی. عطار. چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدی. دل تنگ مکن که سنگ و سندان پیوسته درم زنند و دینار. سعدی. بس راه نوردی ای دریغا هست دو پاشنه چون دو سخت سندانم. ملک الشعراء بهار. - سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف). - سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن: پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی. - سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است: دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی. - مثل سندان، سخت سخت: از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس. ، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند: دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند. فضل بن یحیی هروی. در جان میزند هجر تو دیریست که بانگ حلقه و سندان می آید. خاقانی. دولت دوید و هفت در آسمان گشاد چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه. خاقانی. در ایوان شاهی در دولتش را فلک حلقه و ماه سندان نماید. خاقانی. بود با یار خود خوش و خندان کآمد آواز حلقه و سندان. جامی (از آنندراج). ، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مَسطبه. مِسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی: بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489). کمندافکن و مرد میدان بدند برزم اندرون سنگ و سندان بدند. فردوسی. دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد از او بیخ و برگ. فردوسی. سر سروران زیر گرز گران چو سندان بدو پتک آهنگران. فردوسی. کند به تیر چو زنبورخانه سندان را اگر نهند بر آماجگاه او سندان. فرخی. بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش مخالفان را دلهای سخت چون سندان. فرخی. چو سندان آهنگران گشت یخ چو آهنگران ابر مازندران. منوچهری. نباشد عشق را جز عشق درمان نشاید کرد سندان جز بسندان. (ویس و رامین). چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان. ناصرخسرو. بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد بزیر دندان چون موم یافت سندان را. ناصرخسرو. همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم به پلۀ بدی اندر هزار سندانم. سوزنی. به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست. انوری. منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند. خاقانی. کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی. عطار. چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدی. دل تنگ مکن که سنگ و سندان پیوسته درم زنند و دینار. سعدی. بس راه نوردی ای دریغا هست دو پاشنه چون دو سخت سندانم. ملک الشعراء بهار. - سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف). - سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن: پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی. - سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است: دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی. - مثل سندان، سخت ِ سخت: از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس. ، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند: دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند. فضل بن یحیی هروی. در جان میزند هجر تو دیریست که بانگ حلقه و سندان می آید. خاقانی. دولت دوید و هفت در آسمان گشاد چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه. خاقانی. در ایوان شاهی در دولتش را فلک حلقه و ماه سندان نماید. خاقانی. بود با یار خود خوش و خندان کآمد آواز حلقه و سندان. جامی (از آنندراج). ، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
شاعر و فصیح زبان. (آنندراج). آنکه قدر و مرتبۀ کلام را میداند. (ناظم الاطباء) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخندانی این سخن بنیوش. کسایی. چونکه در سرّ و علن داری سخندان را عزیز گردد اندر مدح تو سرّ سخندانان علن. سوزنی. گیرم که دل تو بی نیاز است از شاعر فاضل سخندان. خاقانی. ، دانا. (آنندراج). خردمند. عاقل: مردمان این ناحیت (پارس) مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم). که همواره شاه جهان شاه باد سخندان و با بخت و همراه باد. فردوسی. سخندان چو رای ردان آورد سخن از ردان بر زبان آورد. عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107). معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). چرا خاموش باشی ای سخندان چرا در نظم ناری درّ ومرجان. ناصرخسرو. اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30). زمین بوسید شاپور سخندان که دایم باد خسرو شاد و خندان. نظامی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی
شاعر و فصیح زبان. (آنندراج). آنکه قدر و مرتبۀ کلام را میداند. (ناظم الاطباء) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخندانی این سخن بنیوش. کسایی. چونکه در سِرّ و علن داری سخندان را عزیز گردد اندر مدح تو سِرّ سخندانان علن. سوزنی. گیرم که دل تو بی نیاز است از شاعر فاضل سخندان. خاقانی. ، دانا. (آنندراج). خردمند. عاقل: مردمان این ناحیت (پارس) مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم). که همواره شاه جهان شاه باد سخندان و با بخت و همراه باد. فردوسی. سخندان چو رای ردان آورد سخن از ردان بر زبان آورد. عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107). معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). چرا خاموش باشی ای سخندان چرا در نظم ناری دُرّ ومرجان. ناصرخسرو. اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30). زمین بوسید شاپور سخندان که دایم باد خسرو شاد و خندان. نظامی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی
دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع در 3 هزارگزی خاوری سیاهکل سر راه شوسۀ سیاهکل به لاهیجان. هوای آنجا معتدل. دارای 119 تن سکنه است. محصولات آنجا برنج، ابریشم، چای و شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع در 3 هزارگزی خاوری سیاهکل سر راه شوسۀ سیاهکل به لاهیجان. هوای آنجا معتدل. دارای 119 تن سکنه است. محصولات آنجا برنج، ابریشم، چای و شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
شمع باشد که معشوق پروانه است. (برهان). شمع است که شب ها برافروزند. (آنندراج) ، مخفف اسپندار و آن بودن نیر اعظم باشد در برج حوت. (برهان) (آنندراج). مدت ماندن آفتاب بر برج حوت که فارسیان اسفندار و اسپندار و سفندار نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). رجوع به اسپندارمذ و سپندارمذ شود
شمع باشد که معشوق پروانه است. (برهان). شمع است که شب ها برافروزند. (آنندراج) ، مخفف اسپندار و آن بودن نیر اعظم باشد در برج حوت. (برهان) (آنندراج). مدت ماندن آفتاب بر برج حوت که فارسیان اسفندار و اسپندار و سفندار نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). رجوع به اسپندارمذ و سپندارمذ شود
اگر اسپندان داشت، لکن نخورد یا به کسی داد، یا از خانه بیرون افکند، دلیل که او را غم و اندوه کمتر بود. اگر اسپندان دید، دلیل غم بود. اگر بیند اسپندان همی خورد، دلیل که به قدر آن وی را غم و اندوه رسد. اگر بیند کسی اسپندان بدو داد، دلیل که غمی از آن کس بر دل وی حاصل شود. اگر دید او اسپندان به کسی داد، غمی از او بر دل وی حاصل گردد.
اگر اسپندان داشت، لکن نخورد یا به کسی داد، یا از خانه بیرون افکند، دلیل که او را غم و اندوه کمتر بود. اگر اسپندان دید، دلیل غم بود. اگر بیند اسپندان همی خورد، دلیل که به قدر آن وی را غم و اندوه رسد. اگر بیند کسی اسپندان بدو داد، دلیل که غمی از آن کس بر دل وی حاصل شود. اگر دید او اسپندان به کسی داد، غمی از او بر دل وی حاصل گردد.