قسمتی از ارتش که شامل چند لشکر باشد، نیروی نظامی ثابتی در ایران که بعد از انقلاب اسلامی تشکیل شد، لشکر، قشون، برای مثال سپاه اندک و رای و دانش فزون / به از لشکر گشن بی رهنمون (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۵)
قسمتی از ارتش که شامل چند لشکر باشد، نیروی نظامی ثابتی در ایران که بعد از انقلاب اسلامی تشکیل شد، لشکر، قشون، برای مِثال سپاه اندک و رای و دانش فزون / به از لشکر گشن بی رهنمون (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۵)
از پارسی باستان ’تخمه سپاد’، اوستا ’سپاذه’ (قشون) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپه’، استی ’افساد’ و ’افساد’ (مقدار بسیار، سپاه، فوج) ، پهلوی ’سپاه’ (مجموعۀ لشکریان). رجوع شود به اسپاه، اسبه، سپه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فوج و لشکر. (آنندراج). لشکر گشن و انبوه. اسپاه و اسپه از این لغت است. (شرفنامۀ منیری). جند. (ترجمان القرآن). جیش. (دهار). عسکر. قشون. لشکر. خیل. (دهار) : خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیک بختیم را بر روی او نشان است. رودکی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. سپاهی که نوروز گرد آورد همه نیست گردش ز ناگه شجام. دقیقی. پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه. فردوسی. رده برکشیده سپاهش دو میل بدست چپش هفتصد ژنده پیل. فردوسی. نباید که بیکار باشدسپاه نه آسوده از رنج و تدبیر شاه. اسدی. با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا. ناصرخسرو. تنها یکی سپاه بود دانا نادانت با سپاه بود تنها. ناصرخسرو. سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه)، درشت. (آنندراج)
از پارسی باستان ’تَخمه سپاد’، اوستا ’سپاذه’ (قشون) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپه’، استی ’افساد’ و ’افساد’ (مقدار بسیار، سپاه، فوج) ، پهلوی ’سپاه’ (مجموعۀ لشکریان). رجوع شود به اسپاه، اسبه، سپه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فوج و لشکر. (آنندراج). لشکر گشن و انبوه. اسپاه و اسپه از این لغت است. (شرفنامۀ منیری). جند. (ترجمان القرآن). جیش. (دهار). عسکر. قشون. لشکر. خیل. (دهار) : خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیک بختیم را بر روی او نشان است. رودکی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. سپاهی که نوروز گرد آورد همه نیست گردش ز ناگه شجام. دقیقی. پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه. فردوسی. رده برکشیده سپاهش دو میل بدست چپش هفتصد ژنده پیل. فردوسی. نباید که بیکار باشدسپاه نه آسوده از رنج و تدبیر شاه. اسدی. با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا. ناصرخسرو. تنها یکی سپاه بود دانا نادانْت با سپاه بود تنها. ناصرخسرو. سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه)، درشت. (آنندراج)
مخفف ’سپاهبد’ = ’اسپهبد’ = اسپاهبد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار: چنین گفت طوس سپهبد بشاه که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه. فردوسی. سپهبد چو باد اندرآمد ز جای باسب سمند اندر آورد پای. فردوسی. سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. پذیره ناشده او را سپهبد به درگاهش درآمد شاه موبد. (ویس و رامین). شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز. سوزنی. اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام زهره ز بیم شرزۀ هیجا برافکند. خاقانی. جان عطار از سپاه سرّ عشق در دو عالم شد سپهبد والسلام. عطار. ، بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود
مخفف ’سپاهبد’ = ’اسپهبد’ = اسپاهبد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار: چنین گفت طوس سپهبد بشاه که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه. فردوسی. سپهبد چو باد اندرآمد ز جای باسب سمند اندر آورد پای. فردوسی. سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. پذیره ناشده او را سپهبد به درگاهش درآمد شاه موبد. (ویس و رامین). شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز. سوزنی. اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام زهره ز بیم شرزۀ هیجا برافکند. خاقانی. جان عطار از سپاه سرّ عشق در دو عالم شد سپهبد والسلام. عطار. ، بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود
خدادوست. نامی است از شعرای ایرانی که از اکابرزادگان اندجان بود و در سال 979 هجری قمری درگذشت. او راست: افسوس که وقت گل بزودی بگذشت فریاد که تا چشم گشودی بگذشت. (از ریحانه الادب ج 2 ص 165)
خدادوست. نامی است از شعرای ایرانی که از اکابرزادگان اندجان بود و در سال 979 هجری قمری درگذشت. او راست: افسوس که وقت گل بزودی بگذشت فریاد که تا چشم گشودی بگذشت. (از ریحانه الادب ج 2 ص 165)
مرکّب از: سپاه + ’ی’، پسوند نسبت، فردی از سپاه لشکر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، لشکری. (آنندراج)، مقابل کشوری. و در شعر فردوسی و ویس و رامین در مقابل شهری بکار رفته است، و ابن البلخی آن را در مقابل رعیت بکار برده است: سپاهی چو دارد سراز شه دریغ بباید همی کافت آن سر به تیغ. بوالمثل. سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد اندکی. فردوسی. کشاورز و دهقان سپاهی شدند دلیران سزاوار شاهی شدند. فردوسی. کنون در پیش شهری و سپاهی ز من خواهد نمودن بی گناهی. (ویس و رامین)، سپاهی که جانش گرامی بود از او ننگ خیزد، نه نامی بود. اسدی. برون نمیشود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. بگذار معاش پادشاهی کآوارگی آورد سپاهی. نظامی. چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ. سعدی. زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد وگرش زرندهی سر بنهد در عالم. سعدی (گلستان)
مُرَکَّب اَز: سپاه + ’َی’، پسوند نسبت، فردی از سپاه لشکر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، لشکری. (آنندراج)، مقابل کشوری. و در شعر فردوسی و ویس و رامین در مقابل شهری بکار رفته است، و ابن البلخی آن را در مقابل رعیت بکار برده است: سپاهی چو دارد سراز شه دریغ بباید همی کافت آن سر به تیغ. بوالمثل. سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد اندکی. فردوسی. کشاورز و دهقان سپاهی شدند دلیران سزاوار شاهی شدند. فردوسی. کنون در پیش شهری و سپاهی ز من خواهد نمودن بی گناهی. (ویس و رامین)، سپاهی که جانش گرامی بود از او ننگ خیزد، نه نامی بود. اسدی. برون نمیشود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. بگذار معاش پادشاهی کآوارگی آورد سپاهی. نظامی. چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ. سعدی. زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد وگرش زرندهی سر بنهد در عالم. سعدی (گلستان)