جدول جو
جدول جو

معنی سپاغ - جستجوی لغت در جدول جو

سپاغ
(سِ)
خانه ای که از علف سازند، گوشتی که با نان خورند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپاه
تصویر سپاه
قسمتی از ارتش که شامل چند لشکر باشد، نیروی نظامی ثابتی در ایران که بعد از انقلاب اسلامی تشکیل شد، لشکر، قشون، برای مثال سپاه اندک و رای و دانش فزون / به از لشکر گشن بی رهنمون (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاغ
تصویر ستاغ
ویژگی کره اسبی که هنوز زین بر پشتش نگذاشته باشند، برای مثال بشوی نرم هم بصیر و درم / چون به زین و لگام تندستاغ (شهید بلخی - لغت فرس - ستاغ)، نازا، سترون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت، برای مثال سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم شناس (نظامی۵ - ۸۳۱)، هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز بیور هزاران یکی گفته اند (سعدی۱ - ۱۷۴)، به این سپاس که مجلس منوّرست به دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ - ۵۲۲)
سپاس پذیرفتن: قبول منت کردن، ممنون شدن، شکر کردن
سپاس داشتن: شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن، منت داشتن
سپاس گزاردن: شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراغ
تصویر سراغ
نشان، علامت، نشان پای، پرسش از جا و مکان کسی
به سراغ کسی یا چیزی رفتن: پی او رفتن و آن را جستجو کردن
سراغ گرفتن: کسی یا چیزی را جستجو کردن و جا و مکان او را از دیگران پرسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپار
تصویر سپار
گاو آهن، آهن شیار
ظروف، اسباب خانه
دستگاهی که با آن آب انگور بگیرند، چرخشت، جایی که در آنجا انگور را لگد کنند و بفشارند برای شراب ساختن
پسوند متصل به واژه به معنای سپارنده مثلاً جان سپار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَفْ فُ)
آسان به گلو فروشدن شراب. (ناظم الاطباء) : سغت الشراب، آسان به گلو فروبردم شراب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نشان پای آدمی و غیره. (غیاث). نشان پای و با لفظ طلب کردن و جستن و کردن و گرفتن و برداشتن و دادن مستعمل است. (آنندراج). در ترکی سوراغ، بمعنی تفحص و تفتیش باشد، نشان و اثر و خبر. (سنگلاخ) ، مجازاً بمعنی تلاش و این لفظ ترکی است. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نوکرهای عدالت خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نانخورش و معرب آن صباغ باشد. (برهان) (رشیدی) ، خانه ای که از خشت پوشیده باشد، دیوار خشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
هندی باستان ’فاله’ (دستۀ خیش) از ریشه ’فل - سفل’ (باز کردن) ، سریکلی ’سپور’ (خیش). گاوآهن که زمین شکافند. (لغت فرس 137) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آهن جفت را گویند وآن آهنی باشد سرتیز که زمین به آن شیار کنند. (برهان). آهنی باشد سرتیز که زمین بدان شیار کنند و آن راآهن جفت خوانند. (جهانگیری) (آنندراج) :
تراگردن دربسته به به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.
لبیبی (از گنج بازیافته، دبیرسیاقی ص 24).
ای مردمی بصورت و جسم و بدن ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار من.
ناصرخسرو.
ای بدو رخ بسان تازه بهار
نکنی کار جز به بیل و سپار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پهلوی ’سپاس’، ارمنی ’سپاس - ام’ (خدمت). (حاشیۀ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار) :
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس.
دقیقی.
سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه.
فردوسی.
ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان.
فرخی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس.
اسدی.
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای.
اسدی.
سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی.
ناصرخسرو.
هم مقصر بوم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس.
ناصرخسرو.
سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان.
سوزنی.
از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس.
خاقانی.
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.
سعدی (بوستان).
یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.
حافظ.
، قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری) :
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.
فردوسی.
سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی.
فردوسی.
بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ.
فردوسی.
نسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس.
فردوسی.
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری.
و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی).
گیاه است پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم.
اسدی.
اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت).
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس.
مسعودسعد.
با این همه کرامت که (سلطان) با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه).
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس.
سوزنی.
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی.
خاقانی.
، لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی).
- بی سپاس، بی سبب. بیهوده:
بمن بر منه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس.
اسدی.
- ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند:
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
فردوسی.
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس.
نظامی.
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس.
سعدی (بوستان).
سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
از پارسی باستان ’تخمه سپاد’، اوستا ’سپاذه’ (قشون) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپه’، استی ’افساد’ و ’افساد’ (مقدار بسیار، سپاه، فوج) ، پهلوی ’سپاه’ (مجموعۀ لشکریان). رجوع شود به اسپاه، اسبه، سپه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فوج و لشکر. (آنندراج). لشکر گشن و انبوه. اسپاه و اسپه از این لغت است. (شرفنامۀ منیری). جند. (ترجمان القرآن). جیش. (دهار). عسکر. قشون. لشکر. خیل. (دهار) :
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیک بختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
سپاهی که نوروز گرد آورد
همه نیست گردش ز ناگه شجام.
دقیقی.
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
رده برکشیده سپاهش دو میل
بدست چپش هفتصد ژنده پیل.
فردوسی.
نباید که بیکار باشدسپاه
نه آسوده از رنج و تدبیر شاه.
اسدی.
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها.
ناصرخسرو.
سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه)، درشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
نوعی از ماهی باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سایه و ظل، نیام و غلاف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سه پایه که بر آن چیزها نهند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
حمد و شکر و نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراغ
تصویر سراغ
نشان پای و طلب کردن و جستن گرفتن و برداشتن، بمعنی تلاش اثر و خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاه
تصویر سپاه
فوج و لشکر، خیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپار
تصویر سپار
آهنی سر تیز که زمین را بدان شیار کنند آهن جفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چپاغ
تصویر چپاغ
ترکی ریزه ماهی نوعی ماهی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواغ
تصویر سواغ
اندوه زدای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاغ
تصویر ستاغ
((س))
کره اسب که هنوز بر پشتش زین نگذاشته باشند، اسب نازاینده، زن نازا، عقیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستاغ
تصویر ستاغ
شتر شیردهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاه
تصویر سپاه
((س))
لشکر، قشون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
((س))
ستایش، شکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپار
تصویر سپار
((س یا سُ))
چرخشت، ظرفی که در آن آب انگور گیرند، گاوآهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراغ
تصویر سراغ
((سُ))
نشان، علامت، نشان و ردّ پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
مرسی، تشکر، شکر، ممنون
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتش، جند، جیش، خیل، رژیمان، فوج، قشون، گند، لشکر، هنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ثنا، حمد، ستایش، درود، امتنان، تشکر، حق شناسی، شکر، قدردانی، منت، شکرگزاری
متضاد: کفران، ناشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لگدکوب، چرخشت، ظرف انگور، سپاس داشتن، شکر نعمت کردن، منت پذیر بودن، منت داشتن، اسباب خانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نشان، نشانی، پی جویی، پیگیری، جستجو، پرسش، سوال
متضاد: پاسخ، جواب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سراغ، نشانی
فرهنگ گویش مازندرانی
مالیاتی که در زمان قاجار از رعیت گرفته می شد مالیات
فرهنگ گویش مازندرانی
نوزاد
فرهنگ گویش مازندرانی