جدول جو
جدول جو

معنی سون - جستجوی لغت در جدول جو

سون
سو، سوی، طرف، جانب، کنار، برای مثال گفت ای خواجه گرچه زآن سون شد / نه ز بند زمانه بیرون شد (سنائی - ۱۸۷)
تصویری از سون
تصویر سون
فرهنگ فارسی عمید
سون
طرف، جانب، سوی، (برهان) (آنندراج) :
به چشم اندرم دید از رون توست
به جسم اندرم جنبش از سون توست،
عنصری،
و بر آن سون شهر تا به لب آب هیرمند، (تاریخ سیستان)،
ز خون هفت دریا برآمد بهم
زمین از دگر سون برون داد غم،
اسدی،
گفت ای خواجه گرچه زآن سون شد
تا ز بند زمانه بیرون شد،
سنایی،
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و بفعل ستور
رفت روزی بسون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه،
سنایی،
رجوع به سو و سوی شود، شبیه، نظیر، (برهان)، شبه، مانند، (جهانگیری)، سان، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
سون(سَ / سِ وُ / وَ)
مدح. ثنا. (برهان) (جهانگیری) :
گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق
چه عجب آن سون توست که از جان برخاست.
ابن یمین (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
سون
طرف و جانب و سوی مدح و ثنا
تصویری از سون
تصویر سون
فرهنگ لغت هوشیار
سون
طرف، سوی
تصویری از سون
تصویر سون
فرهنگ فارسی معین
سون
شبیه
تصویری از سون
تصویر سون
فرهنگ فارسی معین
سون
مانند شبیه، سمت، جهت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آون
تصویر آون
(دخترانه)
آونگ، آویزان، آویخته، نام رشته ای که خوشه انگور و بعضی میوه ها را به آن می بندند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن
تصویر سمن
(دخترانه)
یاسمن، رازقی، یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوان
تصویر سوان
(دخترانه و پسرانه)
نام دریاچه ای در ارمنستان
فرهنگ نامهای ایرانی
(فِ لَ / لِ گُ)
از حال بگردیدن آب. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از حال بگشتن آب. (ترجمان علامۀ جرجانی). اسن. متغیر شدن آب. برگردیدن مزه و رنگ آب. تغییر طعم و لون آب
لغت نامه دهخدا
(بُسْ س)
بسون الملوک. نوعی مشروب مسموم. دوای مایع مسموم برای حیوانات. (دزی ج 1 ص 87)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اصطلاحات هیئت هندیان. رجوع به بس و ماللهند ص 145 س 9 به بعد شود، نانی که آن را خشک کرده کوفته با شیر و مانند آن خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَسْ سو)
پرنده ای است که در اندلس آن را ابوالحسن گویند و مصریانش ابوزقایه یا ابوسقایه گویند. (صبح الاعشی ج 2 ص 76)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَوْ وُ)
استرخای شکم و آن تسول است بر ابدال. (از متن اللغه). استرخای شکم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسول شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زون
تصویر زون
بت، جائی که در آن بتها را گرد بیاورند و آراسته کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رون
تصویر رون
سختی سبب جهت علت. یا به رون به سبب بجهت. امتحان آزمایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبن
تصویر سبن
روپوشه روپوشه نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بون
تصویر بون
رحم، بچه دان و بمعنی نهایت و پایان چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
عادت، روش، عرض لشکر و از سپاه بازدید کردن و بمعنی نظیر و مانند هم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که در زیر آن غلطکها نصب کنند و بر گردن بندند و بر بالای غله ای از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا شود. سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است سرخرنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است به نزد قدما، مایع سرخ رنگی که در تمام رگها جریان دارد و بدن از آن تغذیه می کنند بسیار خیانت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تون
تصویر تون
آتشدان حمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون
تصویر دون
خسیس، ضعیف و سست گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رشته ای که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را بدان بندند و از سقف آویزند تا فاسد نشود، هر چیز آویخته معلق، جسم وزینی که حول محوری ثابت حرکت کند مانند پاندول ساعت. یا آونگ الکتریکی (برقی) آلتی است مشکل از گلوله ای سبک وزن (مغزنی آقطی) که بنخی ابریشمین آویخته است پاندول الکتریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحن
تصویر سحن
پرداخت چوب، شکستن سنگ، گروه انبوه، پناه پناهجای سر پناه پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسون
تصویر اسون
درنگ کردن، بهانه جستن، به راه پدر رفتن پیروی از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودن
تصویر سودن
تماس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سود
تصویر سود
فایده، نفع، منفعت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرون
تصویر سرون
آنتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سان
تصویر سان
طور، حالت، شبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستون
تصویر ستون
رکن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سخن
تصویر سخن
خطاب، حرف، کلام
فرهنگ واژه فارسی سره
خوابگاه، جای خواب روباز حیوانات
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند، بسته
فرهنگ گویش مازندرانی