جدول جو
جدول جو

معنی سوزنی - جستجوی لغت در جدول جو

سوزنی
تکه پارچه ای از مخمل، شال یا ترمه با حاشیه و ریشه که روی آن ابریشم دوزی یا گلابتون دوزی شده باشد و آن را زنان در رخت کن حمام زیر لباس های خود می گسترانند
تصویری از سوزنی
تصویر سوزنی
فرهنگ فارسی عمید
سوزنی
(زَ)
شمس الدین تاج الشعرا محمد بن علی سمرقندی. وی در ابتدای جوانی برای تحصیل علم به بخارا رفت و مدتی بتعلیم پرداخت. و بقول عوفی بسبب تعلق خاطر بشاگرد سوزنگری به آموختن آن صنعت مشغول شد. سوزنی معاصر ارسلان خان محمد از آل افراسیاب و سنجر آتسزبن محمد خوارزمشاه بوده است. وی با عمعق، سنایی، انوری، معزی، ادیب صابر و رشیدی معاصر بوده و با بعضی از آنان مهاجات داشته و آنان را به تیغ زبان خود آزرده است. سوزنی شاعر هجا و بدزبان بوده و در هجو معانی خاص ابداع کرده است. قصاید و قطعات وی سهل، صریح و فصیح است. گفته اند که وی در اواخر عمر دست از هجو و هزل کشیده و استغفار کرده است. از دیوان او نسخ متعدد در دست است و در تهران هم بطبع رسیده. وی بسال 562 یا 569 هجری قمری درگذشت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به لباب الالباب عوفی، مقدمۀ دیوان سوزنی چ شاه حسینی، تاریخ ادبیات صفا، تاریخ ادبیات ادوارد براون، مجمع الفصحا ج 1 ص 249 و ریاض العارفین ص 210 شود
لغت نامه دهخدا
سوزنی
(زَ)
نوعی از بساط و گستردنی که اقسام از ابریشم و ریسمان در آن دوزند. (آنندراج). پارچه های گل دوزی شده را با جامه ای که با بخیۀ نکنده دوخته باشند. (از دیوان البسۀ نظام قاری) ، مسند کوچک، صدر مجلس و محل جلوس مردمان بزرگ و باشأن. (ناظم الاطباء) :
در زیر پا ز خار رهم فرش سوزنی
بر فرق چتر ابر و به بر طیلسان برف.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
، قسمی قفل پیچ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
سوزنی
پارچه ای از مخمل شال یا ترمه که سوزنکاری شده و گل و بته در آن به کار برده باشند. این نوع پارچه را در حمام زیر لباسها یا زیر سماور میگستردند
فرهنگ لغت هوشیار
سوزنی
((زَ))
پارچه ای از مخمل، شال یا ترمه که سوزن کاری شده باشد
تصویری از سوزنی
تصویر سوزنی
فرهنگ فارسی معین
سوزنی
از مراتع واقع در تاویر کتول
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوزن
تصویر سوزن
میله فلزی کوچک نوک تیز که ته آن سوراخ دارد و برای دوختن پارچه یا چیز دیگر به کار می رود، درزن، دوزنه، دوزینه،
در پزشکی آمپول،
وسیله ای که با آن در تقاطع های راه آهن مسیر حرکت قطار را عوض می کنند
سوزن زدن: دوختن پارچه با دست و به وسیلۀ نخ و سوزن، دوخت و دوز، نقش و نگار انداختن در پارچه با نخ و سوزن، در پزشکی داخل کردن داروی مایع به بدن به وسیلۀ سوزن تو خالی، آمپول زدن، تزریق
سوزن عیسی: گویند که حضرت عیسی هنگام عروج به آسمان چون سوزنی با خود داشت نتوانست ازآسمان چهارم بالاتر برود، برای مثال من اینجا پای بست رشته ماندم / چو عیسی پای بست سوزن آنجا (خاقانی - ۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزنک
تصویر سوزنک
سوزاک، بیماری میکروبی واگیردار که از طریق مقاربت سرایت می کند و باعث ایجاد چرک و سوزش در مجرای ادرار می شود که مدت سه تا چهار هفته ادامه می یابد و اگر معالجه نشود میتواند عوارض جانبی دیگری در دستگاه اداری و تناسلی تولید کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوسنی
تصویر سوسنی
کبودرنگ
فرهنگ فارسی عمید
(سو سَ)
ازایلات ساکن اطراف مهاباد. (جغرافیای سیاسی ص 109)
لغت نامه دهخدا
(زو زَ)
منسوب به زوزن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (انساب سمعانی) (ناظم الاطباء). منسوب به زوزن. از مردم زوزن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زوزن و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَنَ)
سوزاک. حرقهالبول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سو سَ)
اسب کبود، هر شی ٔ که کبود و نیلی باشد. (غیاث) (آنندراج). رنگ کبودی که به سبزی زند. (یادداشت بخط مؤلف). برنگ گل سوسن. آسمانجونی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه لایق سائیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جمع واژۀ سانیه. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). المثل: سیر السوانی سفر لاینقطع، یعنی گردش شتر آبکش سفری است که هرگز به آخر نمیرسد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) :
تا بود سیر سوانی در سفر دور فلک
وندر آن دوران نظیر گاو او گاو خراس.
انوری
لغت نامه دهخدا
(زو زَ)
ابومحمد عبدالکافی. او راست: حماسه الظرفا. عوفی آرد: و شهید را شعر تازیست... و در کتاب ’حماسه الظرفا’ که ابومحمد عبدالکافی زوزنی تألیف کرده است این سه بیت از منشآت او آورده است. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 243)
احمد بن محمد بن ابراهیم، مکنی به ابوعمرو (وفات 347 هجری قمری). وی فقیه بمذهب ابوحنیفه بود. او سالها در باب عذره سکونت داشت و سپس به زوزن رفت و هم بدانجا درگذشت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
رجوع به ابوالقاسم شجاع الدین زوزنی در همین لغت نامه و تاریخ گزیده چ سعید نفیسی صص 528- 529 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 654 شود
رجوع به ابوعبدالله حسین بن احمد در همین لغت نامه و معجم المطبوعات وفهرست کتاب خانه مسجد سپهسالار ج 2 ص 282 و 285 شود
لغت نامه دهخدا
به لغت زند و پازند زانو را گویند و به عربی رکبه خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)، ظاهراً مصحف زونی است، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سانسکریت ’سوسی’ (سوزن). ’هوبشمان ص 755’. قیاس کنید با اوستا ’سوکا’ (سوزن) ، پهلوی ’سوکن’، پازند ’سوزن’، ’سوزن’، کردی ’شوزهین’، ’بزهوزهین’، ’سوزهین’، استی عاریتی و دخیل ’سژین’، ’سوژین’، بلوچی ’سوسین’، ’سیسین، سیشین، شیشن، شیشین’، وخی ’سیک’، سریکلی ’سیک’، گیلکی ’سوزن’. میلۀکوچک فلزی نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی کنند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ابره و میلۀ کوچکی فلزی و نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی میکنند و میدوزند. (ناظم الاطباء). درزن. (لغت فرس). دوزینه. (فرهنگ فارسی معین) :
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت.
فردوسی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
یا همچو زبرجدگون یک رشته سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
چون که در این چاه چو نادان بباد
داده تبر در طلب سوزنم.
ناصرخسرو.
سوزن از دست بفکنی رستی
که از این جهل جان و دل خستی.
سنایی.
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم.
خاقانی.
که ز رمح بلند قد ناید
آنچه سوزن کند به پستی خویش.
ابن یمین.
یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف
سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر.
نظام قاری.
هزار سوزن فولاد بر دل است مرا
از این حریرقبایان که دوش بر دوشند.
بابافغانی.
- از سوزن برون شدن، از سفت سوزن گذشتن. بسهولت تمام برآمدن.
- امثال:
اگر سوزن خیاط گم نمیشد روزی یک قبا میدوخت. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
با سوزن چاه کندن.
به امید سوزن کلنگ گم کردن.
جای سوزن انداختن نیست.
سگ سوزن خورده.
سوزنی باید کز پای برآرد خاری.
کوه در سوراخ سوزن کی رود.
کوه را با سوزن نتوان سنبید.
، میله ای که دراسلحۀ آتشی به فشنگ برخورد کرده و آنرا محترق مینماید. (ناظم الاطباء) ، سوزن با لفظ ریختن و افشاندن بر چیزی، کنایه از عقوبت کردن و رنجانیدن و زدن چیزی را در چیزی و بر چیزی، به معنی دوختن و خلانیدن است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب به وزن. گران و سنگین و ثقیل. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فقه) در مقابل مثلی. چیزهائی که معمولا با کشیدن و وزن خرید و فروش میشوند
لغت نامه دهخدا
گرمی، حرارت، (ناظم الاطباء) : و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد، تباهئی بی سوزانی و تیزی، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اگر آماس لبها صفرایی باشد ... سوزانی و خلیدن بیشتر باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سوزن
تصویر سوزن
میله کوچک فلزی نوک تیز و سوراخ دار که بدان خیاطی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وزنی
تصویر وزنی
سنگی سنگه ای
فرهنگ لغت هوشیار
سوزنده سوزا، یکی از امراض مقاربتی است که در بادی امر عبارتست از التهاب قسمت انتهایی مجرای بول موسوم به پیشاب راه به واسطه میکروب مخصوصی به نام گونوکوک. گونوکوک از دسته باکتری های کروی و دوقلو است و رنگ گرم را به خود نمیگیرد. سوزاک مصونیت ندارد و مبتلایان ممکن است مجددا مبتلا شوند. هیچکس در برابر این بیماری مصون نیست. در زنان و مردان بالغ بیماری مزبور به وسیله مقاربت سرایت میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوزنی
تصویر زوزنی
منسوب به زوزن از مردم زوزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازه سوزنی
تصویر بازه سوزنی
فاصله بین دو الکترود سوزنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزن
تصویر سوزن
((زَ))
میله کوچک فلزی و نوک تیز که ته آن سوراخی دارد، نخ را از آن بگذرانند و آن در دوخت و دوز به کار می رود، میله ای که در اسلحه آتشی به فشنگ برخورد کرده آن را محترق سازد، آمپول، سرنگ
فرهنگ فارسی معین
دوزینه، آمپول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که سوزنی بدو بخشیدند، آن کس مشفق احوال او بود. اگر دید سوزن بسیار داشت، دلیل بود بر خیر و صلاح او. جابر مغربی
اگر بیند سوزن در دست داشت و چیزی می دوخت، دلیل که شغلهای پراکنده وی با هم آید و حاجتش روا شود. محمد بن سیرین
اگر بیند که جامه می دوخت، احوال او نیکو شود و به مراد رسد. اگر بیند سوزن گم شد، احوال او بد شود و امیدی که دارد برنیاید و احوالش پراکنده شود. اگر بیند سوزن او بدزدیدند، کارش بد شود. اگر بیند سوزه به جائی فرو برد، سرانجام کارش به خیر و خوبی و خرمی بود و کام دل یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی شکار شبانه که نور چراغ اصلی ترین تمهید آن است
فرهنگ گویش مازندرانی
کبود و نیلی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
سبزی، از انواع گیاهان خاردار
فرهنگ گویش مازندرانی
وزن داشتن، سنگین
دیکشنری اردو به فارسی