جدول جو
جدول جو

معنی سودق - جستجوی لغت در جدول جو

سودق
(سَ دَ)
چرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صقر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). باشه. چرغ. (دهار) ، دست بند و دست برنجن. (ناظم الاطباء). رجوع به سوذانق، سوذق و سوذنیق شود
لغت نامه دهخدا
سودق
باشه چرغ از پرند گان
تصویری از سودق
تصویر سودق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوده
تصویر سوده
(دخترانه)
نام شهری در نزدیکی بغداد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سودا
تصویر سودا
(دخترانه)
عشق، سودا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سویق
تصویر سویق
آرد نرم، آرد جو یا گندم، شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سودا
تصویر سودا
معامله، داد و ستد، خرید و فروش
از اخلاط چهارگانۀ بدن
مرض مالیخولیا
فساد فکر، خیال بافی، جنون
کنایه از عشق، کنایه از هوا و هوسبرای مثال روزی تر و خشک من بسوزد / آتش که به زیر دیگ سوداست (سعدی۲ - ۳۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوده
تصویر سوده
ساییده شده، نرم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سودن
تصویر سودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی، پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
سفتن، ساییدن، نرم کردن چیزی، کوبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سودا
تصویر سودا
نوشابۀ گازدار حاوی گازکربنیک، مادۀ قلیایی سفید رنگ، بی بو و تلخ که در صنایع شیشه سازی و مواد غذایی به کار می رود، آب سودا
فرهنگ فارسی عمید
(سَوْ وا)
پست فروش. (دهار). این انتساب سویق است که پست فروش را میرساند. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سَ دُ)
بسیار دزدی کننده. (غیاث). شاید مصحف سرّاق باشد
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سراپرده. (دزی ج 1 ص 647)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ رَ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. دارای 100 تن سکنه. آب آن از دو رشتۀ چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پست. (دهار) (منتهی الارب). پست که بهندی ستوگویند. (آنندراج) (غیاث). پست. تلخان و آنرا از هفت چیز کنند: گندم، جو، نبق، سیب، کدو، حب الرّمان، سنجد. و هر یک را بنام آن چیز خوانند. (بحر الجواهر).
- سویق الارزه، تلخان برنج.
- سویق التفاح، تلخان سیب.
- سویق الحنطه، تلخان گندم.
- سویق الخرنوب و الغبیرا.
- سویق الرمان. سویق الشعیر. سویق القرع.
- سویق النبق.
برای شرح هر یک رجوع به فهرست مخزن الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
، می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شراب یا شیرینی: قیل لابی نواس صف لنا الاشربه. قال اما الماء فیعظم خطره بقدر تعززه. و اما السویق فبلغه العجلان. قال فالسویق. قال شراب المحرور و العجدان والمسافر. قال قبید التمر. قال حامه حاموها حول الحق فلم یصیبوه. (شرح شریشی بر مقامات حریری، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ ذَ)
یاره، قلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چرغ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، دست برنجن، حلقۀ زنجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از مردم بوسنه (یوگسلاوی سابق) است، در زبان فارسی و عربی اطلاعات لازم داشت و در اواخر عمر معلمی پیشخدمتهای دربار عثمانی را بر عهده داشت، او راست: شرح بر دیوان حافظ، شرح کافیۀ ابن حاحب، شرح مثنوی، شرح گلستان، شرح بوستان سعدی، حاجی خلیفه وفات او را بسال 1000 هجری قمری نوشته ولی وی بوستان را در سال 1006 شرح کرده است، (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 746 تن سکنه. آب آن از رود خانه جراحی. محصول آنجا غلات، خرما. شغل اهالی زراعت، غرس نخل و گله داری و صنایع دستی عبا و حصیر بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آنچه از سودن بهم رسد چون سودۀ الماس و سودۀ آهن و سودۀ شنگرف و سودۀ صندل. (آنندراج). هر چیز نرم و مسحوق مانند سودۀ الماس و سودۀ صندل. (ناظم الاطباء) :
بوقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
بگاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه.
رودکی.
گرد راه و آفتاب معرکه نزدیک تو
خوشتر از گرد عبیر سوده و ظل ظلیل.
فرخی.
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.
منوچهری.
از نیاز ماست زر اینجا عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همسر است.
ناصرخسرو.
، نیک کهنه شده و فرسوده. (ناظم الاطباء). نیک کهنه شده. (شرفنامۀ منیری) :
چنین تا برآید بر این هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال.
فردوسی.
کسی کو بود سودۀ روزگار
نیابد بهر کارش آموزگار.
فردوسی.
جبه ای از خز نداشت بر تن چندانک
سوده و فرسوده گشت بر وی خلقان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
یکتاست ترا جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها.
ناصرخسرو.
لاغر و سست و پیر و فرسوده
سم و دندان او همه سوده.
مجد خوافی.
، سائیده. (صحاح الفرس). سائیده شده و سحق شده. (ناظم الاطباء) :
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
بمشک سوده در باید رسیدن.
ناصرخسرو.
سود و زآن سوده شربتی برخاست
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت.
نظامی.
و چهار درمسنگ بورۀ سوده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کوفته، حک شده و محوشده، آغشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
هندی باستان ریشه ’چا’ (تیز کردن) ، کردی ’سوئین’ و ’سون’ (ساییدن، تیز کردن) ، پهلوی ’سوتن’. ساییدن. کوبیدن. صلایه کردن. فروکردن. ریز کردن. سفتن. سوراخ کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سائیدن و ریزه کردن. (آنندراج). سحق. سحک. (منتهی الارب) :
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان خود بر درخت.
فردوسی.
بزد دست و از پای بند گران
بسودش بسوهان آهنگران.
فردوسی.
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر.
ناصرخسرو.
بدین سبب مهره ها و سنگها را که می سایند تا از حرارت سودن و گردش آن آتش جهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سرنی و بن همیشه ز سودن خرابشان.
خاقانی.
، فرسوده و سائیده گشتن:
خدای را نشنودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
، مالیدن. (آنندراج). لمس کردن. ساییدن:
کجاآنکه سودی سرش را به ابر
کجا آن که بودی شکارش هزبر.
فردوسی.
دو شاه بت آرا و یزدان پرست
وفا را بسودند با دست دست.
فردوسی.
نهادی کلاه کئی بر سرش
بسودی بشادی دو رخ بر برش.
فردوسی.
روان پدر سوخت بر وی ز مهر
بچهرش پر از مهر می سود چهر.
اسدی.
آتش از دست فلک سودم به دست
کو بپای غم چو خاکم سود و بس.
خاقانی.
پناه مقصد عالی صفی دولت و دین
تویی که همت تو سر بر آسمان سوده.
ظهیرالدین فاریابی.
رخساره بر آن زمین همی سود
تا صبح درین صبوح می بود.
نظامی.
گهی می سود نرگس بر پرندش
گهی می بست سنبل بر کمندش.
نظامی.
بهم بر همی سود دست دریغ
شنیدند ترکان آهخته تیغ.
سعدی.
، کهنه کردن. (آنندراج). از بین بردن، زدودن و حک کردن. محو نمودن:
عشق به اول مرا همچو گل از پای سود
دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد.
خاقانی.
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
سعدی.
، ازالۀ بکارت کردن. دوشیزگی برداشتن:
نه یکی و نه دو و نه سه و هشتاد و دویست
هرگز این دخت بسودن نتواند عزبی.
منوچهری.
، تیز کردن و صیقل دادن:
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
بروت. (منتهی الارب) (آنندراج). بروت. شارب. سبیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
آهنی است با شاخه های سرکج که بدان دلو و جز آن را از چاه برآرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خطّاف دلو. (از اقرب الموارد). عودقه. عدوقه. رجوع به عودقه و عدوقه شود. ج، عدق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آرد سپید جویا گندم از ریشه پارسی ساغک (ساگ یا ساغ کوچک) آرد نرم (از جو گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب خمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودا
تصویر سودا
معامله، داد و ستد، تبدیل و تعویض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودن
تصویر سودن
لمس، مالیدن، کوبیدن، ریز کردن، سفتن
فرهنگ لغت هوشیار
ساییده شده لمس شده، کوفته سحق شده، خرد شده ریز شده سوده الماس، گداخته مذاب، آغشته باب، اندوده، فرسوده کهنه شده، حک شده، محو شده، سوراخ شده سفته، خرج شده، گرد و غبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوذق
تصویر سوذق
پارسی تازی گشته سوده سودک، دستبند، زنجیر، گوشت در میوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سویق
تصویر سویق
((سَ))
آرد نرم (از جو، گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب، خمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودا
تصویر سودا
((سَ یا سُ))
مؤنث اسود، سیاه، یکی از اخلاط چهارگانه که جای آن طحال است، وسواس، مالیخولیا، وهم، هوی و هوس، عشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودا
تصویر سودا
((سَ یا سُ))
داد و ستد، خرید و فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودد
تصویر سودد
((سُ دَ))
بزرگواری، مهتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودن
تصویر سودن
((دَ))
ساییدن، لمس کردن، کوبیدن و خرد کردن، فرسودن، سوراخ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوده
تصویر سوده
((دِ یا دَ))
ساییده شده، لمس شده، کوفته، ریز شده، خرد شده، گداخته، مذاب، حک شده، محو شده، سوراخ شده، سفته، خرج شده، گرد و غبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودا
تصویر سودا
((سُ))
آب دارای گاز کربنیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودن
تصویر سودن
تماس
فرهنگ واژه فارسی سره