جدول جو
جدول جو

معنی سندلک - جستجوی لغت در جدول جو

سندلک(سَ دَ لَ)
مصغر سندل که کفش و پای افزار است. (برهان) (آنندراج). سندل. سندله. صندل. نوعی کفش و پاافزار:
گرفتم بجایی رسیدی ز مال
که زرین کنی سندل و سندلک.
عنصری
لغت نامه دهخدا
سندلک
سندل کوچک کفش کوچک
تصویری از سندلک
تصویر سندلک
فرهنگ لغت هوشیار
سندلک
پنبه ای که از غوزه ی نارس بیرون آورند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گَ دُ)
نام محلی است در هزارجریب. (متن انگلیسی سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 124 و ترجمه همان کتاب ص 167)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
به یونانی ’سندلیا’، لاتینی ’سندلیوم’، فرانسوی ’سندل’، انگلیسی ’سندل’، معرب آن سندل است و در زبان کنونی نیز سندل گویند. سندلک. سندل کفش باشد و سندلک نیز گویندش. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کفش. پای افزار. (برهان). کفش. (آنندراج). بطیط (قسمی موزه) :
گرفتم که جایی رسیدی ز مال
که زرین کنی سندل و چاچله.
عنصری.
ترا جوانی و جلدی گلیم وسندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل.
ناصرخسرو.
رجوع به سندلک شود، نام درختی است بقدر درخت گردکان و شاخهای آن افتاده بر زمین و ثمر آن در خوشه مانند حبهالخضراء و برگ آن شبیه ببرگ گردو نرم و نازک و منبت آن اکثر بلاد هند وسواحل مرکن و فرنگ است سپید و زرد و سرخ می باشد و بهندی آنرا چندن گویند. صندل معرب آن است و مفرح و مقوی دل و رافع صداع است و مزاج آن سرد و خشک است و به عربی آنرا کوت گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : بسبب آنک عطر و حلیب از کافور و عود و سندل و مانند آن دخل بودی. (از فارسنامه ابن البلخی ص 136). رجوع به صندل شود، کشتی کوچک که آنرا در کنار دریا پر از آب شیرین و اسباب و مایحتاج کشتی کرده بکشتی بزرگ برند. (از غیاث) (برهان). کشتی کوچک که بار در آن ریخته بکشتی بزرگ رسانند. (آنندراج) (انجمن آرا). قایق که در کشتی گذارند و هنگام حاجت به آب افکنند. طراده
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
شهری به هند. صندل
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سندل. شهری به هند:
بمردی جهان را گرفته بدست
ورا سندلی بود جای نشست.
فردوسی.
همی خواست فرزانۀ گو که گو
بود شاه و در سندلی پیشرو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سندل
تصویر سندل
کفش چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره مرکبان و از دسته کاسنی ها دارای گلهایی زرد رنگ یا صورتی و میوه یی مخروطی شکل و پرز دار و کشیده. ریشه این گیاه مستقیم و ضخیم و نسبه طویل و محتوی مقادیری مواد اندوخته یی است و از این جهت مورد استعمال غذایی دارد. در ریشه مندلک بیشتر اینولین ذخیره میشود. علاوه بر ریشه برگها و جوانه های تازه گیاه مزبور نیز در تهیه نوعی سالاد مصرف میشوند و بعلاوه بجای برگ توت برگ این گیاه را میتوان بمصرف تغذیه کرم ابریشم رسانید سلسفی اسود دبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندله
تصویر سندله
نوعی کفش (یا چرمی یا چرمی)
فرهنگ لغت هوشیار
کرسی را گویند که کفش و پای افزار بر بالای آن گذارند، چهار پایه پشتی دار
فرهنگ لغت هوشیار
واحد سنبل یک خوشه (گندم جو و غیره) جمع سنبلات سنابل. توضیح گونه ای از آرایش گل است که گلهای فرعی بدون دم گل بمحور اصلی گل متصل باشند سنبلچه سنبلک. یا سنبله آبی. لسان البحر. یا سنبله پاییز. گل حضرتی. یا سنبل زر. منقل آتش. آتشدان، ششمین برج سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندل
تصویر سندل
((سَ دَ))
نوعی کفش که معمولاً چوبی است
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی واقع در منطقه ی آمل، از توابع بندرج واقع در شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
تپل چاق
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمالو، گلابی وحشی با میوه ی ریز
فرهنگ گویش مازندرانی
اسبی که قرمز مایل به زرد باشد، گل و لجنی که بر روی چشم گوسفند.، حلزون، گاو قرمز رنگ متمایل به زرد
فرهنگ گویش مازندرانی