جدول جو
جدول جو

معنی سنبیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

سنبیدنی
(سُمْ دَ)
درخور سنبیدن. سوراخ کردنی. که توانش سفتن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجیدگی
تصویر سنجیدگی
سنجیده بودن، آزمودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنبیدن
تصویر سنبیدن
سفتن، سوراخ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
ازدر ساییدن. درخور ساییدن. محتاج ساییدن. رجوع به ساییدنی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ تُمْ دَ)
که تنبیدنی و خراب شدنی نیست. که محکم اساس و استوار است. مقابل تنبیدنی
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
آنچه تواند بگندد. آنچه درخور گندیدن بود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگنجد. آنچه درخور گنجیدن باشد. و رجوع به گنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
درخور لنجیدن. بیرون کشیدنی. آختنی. آهختنی. که لنجیدن و آختن آن ضروری است
لغت نامه دهخدا
(لُ دی دَ / دِ)
ازدر لندیدن. درخور لندیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ)
درخور لنگیدن. که لنگیدن سزای اوست
لغت نامه دهخدا
(رَ دی دَ)
قابل رندیدن. آنچه درخور رندیدن باشد. آنچه توانش رندیدن. رجوع به رندیدن و رند و رنده شود
لغت نامه دهخدا
(سُمْ بُ)
قمیص سنبلانی. پیراهن دراز و فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی سنجیده، پختگی، وزنه. (منتهی الارب). رجوع به سنجیده و سنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه یا آنچه بتوان آن را کوبید. آنکه یا آنچه بشاید آن را کوبید. قابل و لایق و مناسب کوبیدن. و رجوع به کوبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ دَ)
درخور طلب. سزاوار خواستن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور ساییدن. رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
عمل ساییدن. رجوع به ساییدگی شود
لغت نامه دهخدا
(خَمْ دِ)
خمگشتگی. مایل شدگی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَهَْ وْ کَ دَ)
سوراخ کردن و سفتن. (انجمن آرا) (آنندراج). سنبانیدن:
چنان آبی که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار.
(ویس و رامین).
که آیات قرآن و شعر حجت
دل دیوان بسنبد همچو پیکان.
ناصرخسرو.
و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کآن چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است بغربال.
امیرمعزی.
سم او سنبد حجر را یک زمان الماس وار
پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر.
سنایی.
زخم تو ز بس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر.
سوزنی.
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد.
نظامی.
بگیرند هنگام تک باد را
بناخن بسنبند پولاد را.
نظامی.
، فرورفتن. داخل شدن. فروشدن. دررفتن:
ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبدچو در سوراخ خود مار.
نظامی.
، تکیه کردن و تکیه دادن، پشتی داده شدن، فریفتن. مکر و غدر کردن. (ناظم الاطباء) ، در زیر پای آوردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ)
خوابانیدنی. قابل خوابانیدن. مجازاً در چیزی که قابل فرو کشتن و از بین رفتن باشد مستعمل است
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
درخور سنجیدن. از در سنجیدن، موزون. وزن. کشیدنی
لغت نامه دهخدا
(خَ دی دَ)
لایق خندیدن. سزاوار خندیدن. مضحک
لغت نامه دهخدا
تصویری از جنبیدن
تصویر جنبیدن
تکان خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنبیدن
تصویر سنبیدن
سوراخ کردن سفتن، کاویدن کاهش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبیدن
تصویر چنبیدن
جستن خیز کردن، گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدگی
تصویر سابیدگی
ساییدگی عمل سابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندیدنی
تصویر خندیدنی
سزاوار خندیدن، لایق خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجیدنی
تصویر گنجیدنی
آنچه در خور گنجیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندیدنی
تصویر گندیدنی
آنچه که لایق گندیدن باشد متعفن شدنی، فاسد شدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنبیدن
تصویر سنبیدن
((سُ دَ))
سوراخ کردن، کاویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنگینی
تصویر سنگینی
وزن
فرهنگ واژه فارسی سره
قابل سنجش، سنجش پذیر، قابل ارزشیابی، وزن کردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متانت، وقار
متضاد: ناسنجیدگی، دانایی، فهمیدگی
متضاد: ناسنجیدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدّیّت
دیکشنری اردو به فارسی