جدول جو
جدول جو

معنی سملع - جستجوی لغت در جدول جو

سملع
(سَ مَلْ لَ)
گرگ. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در حق آدم بد و خبیث گویند. هو سملع هملع. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمیع
تصویر سمیع
(پسرانه)
شنوا، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمل
تصویر سمل
کندن چشم کسی، کور کردن، پاک کردن حوض از گل و لای، اصلاح کردن میان مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمع
تصویر سمع
گوش، آنچه شنیده شود، حس شنوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمیع
تصویر سمیع
مفرد واژۀ سمعاء، سامع، شنونده، شنوا، از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماع
تصویر سماع
شرکت دسته جمعی در ترانه خوانی و پایکوبی، آوازخوانی، پایکوبی، دست افشانی، وجد و سرور، شنوایی، آواز خوش، غنا، سرود، شنیدن، شنودن
سماع طبیعی: در فلسفه قسمتی از حکمت طبیعی که در امور طبیعی و آنچه همۀ اجسام طبیعی در آن اشتراک دارند مانند ماده، صورت، حرکت، سکون، طبیعت و غیره بحث کند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ لَ)
مرد درازو گردنره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَلْ لَ)
مرد سخت نیک تیزرو که گام سخت زند جهت چستی، مرد سخت گریز خبیث، مرد بی وفا که بر یک جهتی برادری نپاید، شتر تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
سلعبسته. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) : بقر مسلع، گاوی که در قحطسال بر دم آن شاخه های درختان سلعو عشر را می بستند و آن گاو را به جای مرتفعی می راندند و سپس بر شاخه های سلع و عشر آتش میزدند تا باران آید و این کار معمول تازیان در ایام جاهلیت بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قوی و کشنده: سم مسلع، سم قوی و کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
دارای سلعه. (اقرب الموارد). کسی که او را سلعه و شکستگی سر عارض شده باشد. رجوع به سلعه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
دلیل و راهنما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
صبر تلخ. (منتهی الارب) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شنواننده. شنونده. (آنندراج) (منتهی الارب). شنوا. (دهار) (مهذب الاسماء) : اذن سمیع، گوش شنوا. (منتهی الارب) (آنندراج) :
دوم گوشت شنودن که به روی چشم خود دیدن
سمیع و نیک و بد کیشی اگر حیلت اگردستان.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 361).
، صفتی از صفات باریتعالی و معنی آن دانندۀ هر چیز. (آنندراج) (منتهی الارب) :
ور همچو ماخدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر.
ناصرخسرو.
، شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. (آنن__دراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شنوایی. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب)، شنیدن. شنودن. (غیاث). شنیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). شنیدن و گوش فراداشتن. (تاج المصادر بیهقی)،
{{اسم}} سرود. (غیاث) (صحاح الفرس). هر آواز که شنیدن آن خوش آید. (آنندراج) (منتهی الارب). آهنگ:
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پای دام و دل را دام.
فرخی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
بسماعی که بدیع است کنون گوش بنه
به نبیذی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
من و نبیذ و بخانه درون سماع ورباب
حسود بر درو بسیارگوی در سکه.
منوچهری.
پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد. (کلیله و دمنه). و مردگان جاهلان را که بسماع آن زنده شوند. (کلیله و دمنه).
بر سماع کوس و بر رقص خروس
خرقه بازی در نهان بنمود صبح.
خاقانی.
پیش از آن کز پر نشاندن مرغ صبح آید برقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشانده اند.
خاقانی.
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند.
نظامی.
سوادش دیده را پرنور دارد
سماعش مغز را معمور دارد.
نظامی.
ز آرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست.
عطار.
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است.
سعدی.
ترا که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
ترا که سمع نباشد سماع ننیوشی.
سعدی.
، رقص. (از غیاث). دست افشاندن و پای کوفتن مجاز است. (آنندراج) :
شبی که اول آن شب سماع بود و نشاط
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار.
فرخی.
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر بپای درآیم بدر برند بدوشم.
سعدی.
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی.
سعدی.
، وجد و حالت مشایخ. (غیاث). وجد و سرور و پای کوبی و دست افشانی صوفیان منفرداً یا جمعاً با آداب و تشریفاتی خاص. (فرهنگ فارسی معین). (اصطلاح تصوف و عرفان) آوازی است که حال شنونده را منقلب گرداند و همان صوت بر ترجیع است. در شرح تعرف ّ گوید متقدمان نفس را بسیار قهر کردند و چندان ریاضت دادند که ترسیدند از کار فروماند و برای تقویت نفس چیزی طلب کردند و دو بیتی سماع میکردند البته موافق حال. حافظ گوید:
یار ما چون سازد آهنگ سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.
تا آنکه بوجد می آمدند و از خود بیخودمیشدند و میگفتند که هرکه از آواز خوش لذت نیابد، نشان آن است که دل او مرده است یا سمع باطنش باطل گردیده. جنید در محلی که صوفیه سماع میکردند نشسته بود، تصور کردند که مگر رقص پیش او حرام است، پرسیدند فرمود: ’و تری الجبال تحسبها جامده و هی تمر مر السحاب’. (قرآن 88/27). و گفته اند: ’الصوت الطیب ملک الموت’از آن جهت که انسان را از خود بیخود میکند و سماع را دعوت حق دانند. و بعضی گویند: سماع غذای روح است وذکر غذای قلب. و بعضی گویند که سماع موجب میشود که سالک واصل شده و توجهی به علل و مبادی نداشته باشد ونبیند مگر خدا را و حقیقت سماع انتباه است و توجه است بسوی حق، و بعضی گویند اهل سماع دو گروهند: یکی ’لاهی’ و دیگری ’الهی’. لاهی از جهت فتنه باشد و الهی برای ریاضت و مجاهدت و به انقطاع دل از مخلوق و حضرت رسول فرموده: ’ان من الشعر لحکمه’ و معلوم میشود که در سماع باید اشعار بیهوده و لغو خوانده نشود، ذوالنون گوید: ’السماع وارد الحق مزعج القلوب الی الحق’ وبعضی گویند: ’السماع نداء من الحق للارواح و الوجد عباره عن اجابات الارواح’. (از فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سجادی صص 225- 226) :
در حلقۀ سماع که دریای حالتست
بر آتش سماع دلی بی قرار کو.
عطار.
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست.
سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
- در سماع آمدن، در رقص و پایکوبی آمدن:
بیار ای لعبت ساقی بگوی ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد و یکتایی.
سعدی.
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر ببستانی
چو بلبل در سماع آیند هر مرغی ببستانی.
سعدی.
- در سماع آوردن، بوجد ورقص آوردن:
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاق تر.
مولوی.
گلبنان پیرایه بر خود کرده اند
بلبلان را درسماع آورده اند.
سعدی.
- سماع باره، سماع دوست:
حافظان جمله شعرخوان شده اند
بسوی مطربان روان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق ولا سواره شدند.
(ولدنامه).
- سماع طبیعی یا سمعالکیان،نزد قدما، یکی از شعب طبیعی محسوب میشده، و آن معرفت مبادی متغیرات است مانند زمان و مکان و حرکت و سکون و نهایت و لانهایت و جز آن. (فرهنگ فارسی معین). علم لدنی. طبیعیات. علوم طبیعی.
- صاحب سماع:
حمل بی صبری مکن بر گریۀ صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
سعدی.
- مجلس سماع، تذکر. وعظ: (امیر خلف) جامۀ لشکر بر طاق نهاد و سلب علما و فقها پوشید و طاق و طیلسان و مجلس علم و علما را نزدیک کرد و سفه ها را خوار کرد و مجلس سماع نهاد و علم دانست از هر نوعی، اما علم حدیث و مجلس مناظره نهاد هر شب. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اسم فعل یعنی بشنو، مانند: دراک و مناع، ای ادرک و امنع. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَمْ ما)
جاسوس. (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، مطیع، یکی از مراتب دین مانی. نغوشاک. نغوشا. ج، سماعون. (فرهنگ فارسی معین) ، سخت شنوا. (مجمل اللغه). بسیار شنوا. (آنندراج). بسیار شنونده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
زمین هموار بی گیاه. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ لَ)
گل و لای، بقیۀ آب در بن حوض، اندک آب در بن خنور مانده یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
اشک که از شدت گرسنگی بیاید. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اذن سموع، گوش شنوا. ج، سمع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سماع
تصویر سماع
شنوائی، شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیع
تصویر سمیع
شنواننده و شنونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، شنوائی، پذیرفتن و اطاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ترک پای، شکاف کوه شکستن سر را، شکافتن راه را، سوزاندن پوست را پیسی از بیماری ها، نشان سوختگی بر پوست، روفاندار (درخت اراک) مانند همتای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سموع
تصویر سموع
تیرگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سولع
تصویر سولع
سبر زرد از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلع
تصویر مسلع
راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیع
تصویر سمیع
((سَ))
شنوا، جمع سمعاء. (از اسماء خداوند)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماع
تصویر سماع
((سَ مّ))
آن که بسیار شنود (سخنان دیگران را)، مطیع، جاسوس، یکی از مراتب دین مانی، نغوشاک، نغوشا، جمع سماعون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماع
تصویر سماع
((سَ))
شنیدن، شنوایی، آواز، سرود، وجد و سرور و پای کوبی صوفیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمع
تصویر سمع
((سَ))
گوش، حس شنوایی، شنیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، گوش
فرهنگ واژه فارسی سره
پایکوبی، دست افشانی، رقص، وجد، سرور، آواز، سرود، شنودن، شنیدن، شنوایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شنوا، نیوشا
متضاد: ناشنوا، اصم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به سراغ زن یا دختر دیگری رفتن، هیزی
فرهنگ گویش مازندرانی