جدول جو
جدول جو

معنی سمسور - جستجوی لغت در جدول جو

سمسور
(سَ)
دهی است از دهستان جی بخش حومه شهرستان اصفهان. دارای 2017 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آنجا غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمور
تصویر سمور
پستانداری گوشت خوار با بدنی باریک و کشیده، پاهای کوتاه، پوست نرم و لطیف و به رنگ سرخ مایل به سیاه یا خاکستری که آن را برای پوستش شکار می کنند
سمور آبی: در علم زیست شناسی سگ آبی، بیدستر، بیدست، بادستر، ویدستر، سگلاب، سقلاب، هزد، قندس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماور
تصویر سماور
وسیله ای فلزی برای جوش آوردن آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمسار
تصویر سمسار
دکان داری که اسباب دست دوم را خرید و فروش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسور
تصویر مسور
دارای النگو یا دستبند، زینت یافته، آراسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِسْ وَ)
تکیه جای چرمین. (منتهی الارب). متکای چرمین. (ناظم الاطباء). بالش از پوست. و رجوع به مسوره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شتر مادۀ تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَمْ مو)
معرب سمور. رجوع به سمور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پاسپرده. طریق مسور، راه پاسپرده. (منتهی الارب ذیل ’س ی ر’) (ناظم الاطباء) : رجل مسور به،مرد رفته در آن راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خرطوم و آن را فیل و پشه هر دو دارند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
پادشاه بدان جهت که بینایی از نظر بسوی آن کوتاهی میکند و خیره میشود و متحیر میگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پادشاه، گویا بدان جهت باشد که دیده از نگریستن بدو ناتوان است و متحیر میگردد. (از اقرب الموارد) ، تاری چشم. (ناظم الاطباء). ج، سمادیر، پردۀ چشم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دلال و در عرف، آنکه اجناس مختلفه مردم فروشد. (غیاث). دلال که در میان بائع و مشتری سودا راست کند وفارسیان به معنی شخصی که چیزهای مختلف مردم فروشد، چون: سپر و شمشیر و زین و لگام و غیر آن استعمال نمایند. ج، سماسره. (آنندراج). میانجی میان بایع و مشتری. (ناظم الاطباء). میانجی میان بایع و مشتری. آنکه اجناس مختلف مردم را بفروش رساند. دلال. ج، سماسره، سماسیر. (فرهنگ فارسی معین) : ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چارسوی لباس. (نظام قاری).
بعرض تفاریق اشعار خود
شود کارفرمای سمسار خود.
میرزا طاهر وحید.
، گیاهی است بنام گز. (فرهنگ فارسی معین) ، مالک چیزی. (از آنندراج). مالک چیزی و برپادارندۀ آن. (ناظم الاطباء) ، میانجی میان دو دوست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- سمسارالارض، نیک ماهربه احوال زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بی حیایی. شوخی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
یک قسم ابزاری فلزی جهت جوش آوردن آب که آتش خانه را در میانش قرار داده اند.
(ناظم الاطباء). خودجوش. آلتی فلزی که در درون آن خانه ای تعبیه شده و برای جوش آوردن آن جهت چای و غیره بکار رود. در بالای آن قوری چای را جای دهند تا دم کشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پستانداری از ردۀ گوشتخواران که تیره خاصی بنام تیره سموریان را بوجود می آورد. این جانور دارای قدی کوچک و پاهای کوتاه و انگشت رو است و بدنش باریک و کشیده و پوستش نرم و از گوشتخواران کامل است. محل زندگی حیوان مذکور بیشتر اروپای مرکزی و آسیاست. قدش درحدود 70 سانتیمتر و موهایش خاکستری تیره است و دارای لکه های سفید در زیر گردن میباشد. پوزه اش باریک ولی کشیده نیست. جانوری است که شبها جهت شکار از لانه اش خارج میشود و به لانه های مرغان و کبوتران حمله میکند و با بی رحمی شدید آنها را میکشد. مشهور است بقدری پرندگان اهلی را میکشد که از خون آنها گیج و مست میشود. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی سیمور. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جانوری است از قسم روباه که پوستش سرخ مایل بسیاهی و تیرگی باشد. از پوستش پوستینها سازند و پوست حیوان مذکور رانیز سمور گویند. (غیاث) (آنندراج). جانوری است معروف که از پوست آن پوستین سازند. (برهان) :
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان عفه سموریشان کلاه.
رودکی.
و از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب و سمور و قاقم و فنک و سبیحه. (حدود العالم).
چو سنجاب و قاقم چو روباه گرم
چهارم سمور است کش موی نرم.
فردوسی.
لباس من به بهاران ز توزی و قصب است
به تیرماه خز قیمتی و قز و سمور.
فرخی.
ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر
تا پوستین فنک بودت بادبان سمور.
اسدی.
نبینی که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار.
ناصرخسرو.
همی تا سمور است وسنجاب چین
جز از آن نپوشد کسی پوستین.
ناصرخسرو.
پوستین سمور سینه و جگر و گرده را گرم دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ای که پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.
نظام قاری.
- کلاه سمور، کلاهی که از پوست سمور سازند. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
شب گربه سمور می نماید.
، جندبیدستر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرسور
تصویر سرسور
زیرک دانا، شکاف دوک
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سمور پستانداری از رده گوشتخواران که تیره خاصی به نام تیره سموریان را به وجود میاورد. این جانور دارای قدی کوتاه و انگشت رواست و بدنش باریک و کشیده و پوستش نرم و از گوشتخواران کامل است. محل زندگی حیوان مذکور بیشتر اروپای مرکزی و آسیاست. قدش در حدود 70 سانتیمتر و موهایش خاکستری تیره است و دارای لکه های سفید در زیر گردن میباشد. پوزه اش باریک ولی کشیده نیست. جانوری است که شبها جهت شکار از لانه اش خارج میشود و به لانه های مرغان و کبوتران حمله میکند و با بی رحمی شدید آنها را میکشد (مشهور است بقدری پرندگان اهلی را میکشد که از خون آنها گیج و مست میشود) یا کلاه سمور. کلاهی که از پوست سمور سازند، جند بیدستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمسول
تصویر سمسول
بیشرمی بیحیایی شوخی
فرهنگ لغت هوشیار
جای دستبند دارای سوار دارنده دستبند: . . و ساق و ساعد ما را بعادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند
فرهنگ لغت هوشیار
یک قسم ابزار فلزی جهت جوش آوردن آب که آتشخانه را در میانش قرار داده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمسار
تصویر سمسار
دلال و آنکه اجناس مختلفه مردم فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمسار
تصویر سمسار
((س))
واسطه خرید و فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمسول
تصویر سمسول
((سَ))
بی شرمی، بی حیایی، شوخی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمور
تصویر سمور
((سَ))
پستانداری است گوشت خوار کوچک تر از روباه با بدنی باریک و کشیده، پوستش نرم و لطیف و گرانبهاست
فرهنگ فارسی معین
دست دوم فروش، دلال، عتیقه چی، عتیقه فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سمور در خواب، مردی است ظالم و کافر و راهزن. اگر بیند با سمور جنگ و نبرد می کرد، دلیل که بامردی چنین او را خصومت افتد. اگر بیند که گوشت سموری میخورد، دلیل که مال مردی کافر و ظالم را بخورد، به قدر آن گوشت که خورده بود. محمد بن سیرین
سمور درخواب، مردی غریب توانگر است و موی و پوست سمور مال و خواسته بود و گوشت او مال مردی غریب است. اگر بیند سمور را بکشت و او را بر زمین افکند، دلیل که مال مردی غریب را تلف کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی گیاه صحرایی که دام ها پس از خوردن آن دچار بی حسی و منگی
فرهنگ گویش مازندرانی