جدول جو
جدول جو

معنی سمر - جستجوی لغت در جدول جو

سمر
(دخترانه)
افسانه، داستان، مشهور
تصویری از سمر
تصویر سمر
فرهنگ نامهای ایرانی
سمر
قصه و افسانه که در شب بگویند، افسانۀ شب، افسانه گویی در شب، دهر، روزگار، شب و سیاهی شب، تاریکی شب
دست افزاری شبیه جارو که با آن به پارچه آهار می زنند، سمه
تصویری از سمر
تصویر سمر
فرهنگ فارسی عمید
سمر
(سَ مَ)
افسانه. (برهان). حدیث لیل. (آنندراج) (منتهی الارب) :
ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
منوچهری.
برنه بکفم که کار عالم سمر است
بشتاب که عمرت ای پسر درگذر است.
خیام.
نام وصیتت رونده همچو مثل
خصمت آواره درجهان چو سمر.
شرف الدین شفروه.
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر.
مولوی.
در سمر میخواند و درزی نامه ای
گرد او جمع آمده هنگامه ای.
مولوی.
، داستان:
راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز کرده هات سمر.
مسعودسعد.
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه).
سرانگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشائید.
خاقانی.
از عجایب روزگار سمرها شنیده بود. (سندبادنامه ص 148).
ز قند من سمرها در جهانست
در قصرم سمرقندی از آن است.
نظامی.
ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون
اگر این صفت بدانی و اگر آن سمر بخوانی.
سعدی.
، مشهور. معروف:
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون بنزدیک همه خلق بهر دو سمری.
فرخی.
گرچه بازوی هنر داری و دست و دل و کار
ورچه درجنگ بدین هر سه نشانی و سمر.
فرخی.
سمرم من شده و افتاده ام از خانه خویش
زین ستوران که بجهل و بسفاهت سمرند.
ناصرخسرو.
تو خداوند چو خورشید بعالم سمری
همچنین بندۀ زارت بخراسان سمر است.
ناصرخسرو.
ای عالم جود و گرد عالم
جود تو سمر سخای تو فاش.
سوزنی.
تو کین روی داری بحسن قمر
چرا در جهانی بزشتی سمر.
سعدی.
، بمجاز، به معنی سخن. (غیاث) ، مجلس افسانه گویان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ضوء قمر، روزگار و زمانه، تاریکی شب، شب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، درخت مغیلان. (تحفۀ حکیم مؤمن). طلح. ام غیلان. مغیلان. خار مغیلان
لغت نامه دهخدا
سمر
(سُ مَ)
نیستان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سمر
(سُ)
جمع واژۀ اسمر و سمراء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سمر
(سَ مَ / سَمْ مَ)
دست افزاری است جولاهگان را و آن مانند جاروبی باشد که با آن آهار بر تارۀ جامه مالند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سمر
(تَ نَضْ ضُ)
افسانه گفتن. (برهان) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از آنندراج). افسانه کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، خواب نکردن بشب. (آنندراج) ، بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سرخ شده. (از اقرب الموارد) ، تنگ گردانیدن شیر را با آب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، رها کردن تیر را. (از آنندراج) ، چریدن چاروا گیاه را، خوردن شراب را. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) ، میخ دوز کردن چیزی را و استوار نمودن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میخ آهنین بر جای زدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). میخ آهنین بر جای کوفتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
سمر
افسانه، مشهور، معروف و بمعنای دهر و روزگار
تصویری از سمر
تصویر سمر
فرهنگ لغت هوشیار
سمر
((سَ مَ))
افسانه
تصویری از سمر
تصویر سمر
فرهنگ فارسی معین
سمر
افسانه، حکایت، داستان، قصه، مشهور، معروف، گفتار، کلام، سخن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سما
تصویر سما
(دخترانه)
آسمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن
تصویر سمن
(دخترانه)
یاسمن، رازقی، یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامر
تصویر سامر
(پسرانه)
قصه گو، افسانه سرا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحر
تصویر سحر
(دخترانه)
صبح، آغاز روز، زمان قبل از سپیده دم، صبح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ثمر
تصویر ثمر
(دخترانه)
ثمره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
کسی که رنگ پوستش بین سیاهی و سفیدی باشد، گندمگون
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ)
منسوب بسمر که افسانه گویی در شب باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مؤنث: سمراء. ج، سمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124).
- مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ سمر و سمره. رجوع به سمر و سمره شود
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
گندم گونی. (غیاث). رجوع به سمره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ رَ)
اهالی شهر سامره که در قدیم شهری بود در فلسطین و پایتخت ملوک بنی اسرائیل بود. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ رَ)
درخت طلح. ج، سمرات، اسمر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ ری ی)
حیوانی که درخت سمره یعنی درخت طلح را چرا میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمرج
تصویر سمرج
پارسی تازی گشته سه مرت سه باره سه باره باژ گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمره
تصویر سمره
گندمگون بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمرت
تصویر سمرت
گندم گون بودن، گندم گونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمرا
تصویر سمرا
مونث اسمر زن گندم گون
فرهنگ لغت هوشیار
فرماینده فرمان پاد امر کننده فرماینده کار فرما، جمع آمرین، روز ششم یا چهارم از ایام عجوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمر
تصویر دمر
بی سود مرد روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
((اَ مَ))
گندم گون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمرت
تصویر سمرت
((سُ مْ رَ))
گندم گون بودن، گندم گونی
فرهنگ فارسی معین
سبزه، گندم گون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوسمار
فرهنگ گویش مازندرانی