قصه و افسانه که در شب بگویند، افسانۀ شب، افسانه گویی در شب، دهر، روزگار، شب و سیاهی شب، تاریکی شب دست افزاری شبیه جارو که با آن به پارچه آهار می زنند، سمه
قصه و افسانه که در شب بگویند، افسانۀ شب، افسانه گویی در شب، دهر، روزگار، شب و سیاهی شب، تاریکی شب دست افزاری شبیه جارو که با آن به پارچه آهار می زنند، سَمَه
افسانه. (برهان). حدیث لیل. (آنندراج) (منتهی الارب) : ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر نکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری. برنه بکفم که کار عالم سمر است بشتاب که عمرت ای پسر درگذر است. خیام. نام وصیتت رونده همچو مثل خصمت آواره درجهان چو سمر. شرف الدین شفروه. سایه خواب آرد ترا همچون سمر چون برآید شمس انشق القمر. مولوی. در سمر میخواند و درزی نامه ای گرد او جمع آمده هنگامه ای. مولوی. ، داستان: راند خواهم ز گفته هات مثل گفت خواهم ز کرده هات سمر. مسعودسعد. لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). سرانگشت قلم زن چو قلم بشکافید بن اجزای مقالات و سمر بگشائید. خاقانی. از عجایب روزگار سمرها شنیده بود. (سندبادنامه ص 148). ز قند من سمرها در جهانست در قصرم سمرقندی از آن است. نظامی. ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون اگر این صفت بدانی و اگر آن سمر بخوانی. سعدی. ، مشهور. معروف: هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم چون بنزدیک همه خلق بهر دو سمری. فرخی. گرچه بازوی هنر داری و دست و دل و کار ورچه درجنگ بدین هر سه نشانی و سمر. فرخی. سمرم من شده و افتاده ام از خانه خویش زین ستوران که بجهل و بسفاهت سمرند. ناصرخسرو. تو خداوند چو خورشید بعالم سمری همچنین بندۀ زارت بخراسان سمر است. ناصرخسرو. ای عالم جود و گرد عالم جود تو سمر سخای تو فاش. سوزنی. تو کین روی داری بحسن قمر چرا در جهانی بزشتی سمر. سعدی. ، بمجاز، به معنی سخن. (غیاث) ، مجلس افسانه گویان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ضوء قمر، روزگار و زمانه، تاریکی شب، شب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، درخت مغیلان. (تحفۀ حکیم مؤمن). طلح. ام غیلان. مغیلان. خار مغیلان
افسانه. (برهان). حدیث لیل. (آنندراج) (منتهی الارب) : ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر نکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری. برنه بکفم که کار عالم سمر است بشتاب که عمرت ای پسر درگذر است. خیام. نام وصیتت رونده همچو مثل خصمت آواره درجهان چو سمر. شرف الدین شفروه. سایه خواب آرد ترا همچون سمر چون برآید شمس انشق القمر. مولوی. در سمر میخواند و درزی نامه ای گرد او جمع آمده هنگامه ای. مولوی. ، داستان: راند خواهم ز گفته هات مثل گفت خواهم ز کرده هات سمر. مسعودسعد. لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). سرانگشت قلم زن چو قلم بشکافید بن اجزای مقالات و سمر بگشائید. خاقانی. از عجایب روزگار سمرها شنیده بود. (سندبادنامه ص 148). ز قند من سمرها در جهانست در قصرم سمرقندی از آن است. نظامی. ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون اگر این صفت بدانی و اگر آن سمر بخوانی. سعدی. ، مشهور. معروف: هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم چون بنزدیک همه خلق بهر دو سمری. فرخی. گرچه بازوی هنر داری و دست و دل و کار ورچه درجنگ بدین هر سه نشانی و سمر. فرخی. سمرم من شده و افتاده ام از خانه خویش زین ستوران که بجهل و بسفاهت سمرند. ناصرخسرو. تو خداوند چو خورشید بعالم سمری همچنین بندۀ زارت بخراسان سمر است. ناصرخسرو. ای عالم جود و گرد عالم جود تو سمر سخای تو فاش. سوزنی. تو کین روی داری بحسن قمر چرا در جهانی بزشتی سمر. سعدی. ، بمجاز، به معنی سخن. (غیاث) ، مجلس افسانه گویان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ضوء قمر، روزگار و زمانه، تاریکی شب، شب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، درخت مغیلان. (تحفۀ حکیم مؤمن). طلح. ام غیلان. مغیلان. خار مغیلان
افسانه گفتن. (برهان) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از آنندراج). افسانه کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، خواب نکردن بشب. (آنندراج) ، بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سرخ شده. (از اقرب الموارد) ، تنگ گردانیدن شیر را با آب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، رها کردن تیر را. (از آنندراج) ، چریدن چاروا گیاه را، خوردن شراب را. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) ، میخ دوز کردن چیزی را و استوار نمودن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میخ آهنین بر جای زدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). میخ آهنین بر جای کوفتن. (برهان)
افسانه گفتن. (برهان) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از آنندراج). افسانه کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، خواب نکردن بشب. (آنندراج) ، بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سرخ شده. (از اقرب الموارد) ، تنگ گردانیدن شیر را با آب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، رها کردن تیر را. (از آنندراج) ، چریدن چاروا گیاه را، خوردن شراب را. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) ، میخ دوز کردن چیزی را و استوار نمودن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میخ آهنین بر جای زدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). میخ آهنین بر جای کوفتن. (برهان)
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی دُرجُع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
مؤنث: سمراء. ج، سمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124). - مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
مؤنث: سَمراء. ج، سُمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124). - مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)