جدول جو
جدول جو

معنی سمح - جستجوی لغت در جدول جو

سمح
(تَ نَضْ ضُ)
جوانمرد گردیدن. جوانمرد کردن، بخشیدن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سمح
(سَ)
آسان و جوانمرد. (منتهی الارب) (آنندراج). سفر. ج، سمحاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) ، عود سمح، چوب بی گره. (منتهی الارب) (آنندراج). سمحاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سمح
بخشنده و با گذشت
تصویری از سمح
تصویر سمح
فرهنگ لغت هوشیار
سمح
((سَ مِ))
بخشنده، آسان
تصویری از سمح
تصویر سمح
فرهنگ فارسی معین
سمح
((سَ مَ))
جوانمرد گردیدن، اهل بخشش شدن
تصویری از سمح
تصویر سمح
فرهنگ فارسی معین
سمح
((سَ))
جوانمرد، بخشنده
تصویری از سمح
تصویر سمح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمک
تصویر سمک
(پسرانه)
ماهی، نام قهرمان داستان سمک عیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سما
تصویر سما
(دخترانه)
آسمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمر
تصویر سمر
(دخترانه)
افسانه، داستان، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن
تصویر سمن
(دخترانه)
یاسمن، رازقی، یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
(اِ فِ)
مسامحه و سهل کاری. (فرهنگ نظام). سهل گرفتن در چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مادیان درازپشت. (منتهی الارب). مادیان کوردراز. (مهذب الاسماء). رجوع به سمحج شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پوست تنک سر. (آنندراج) (منتهی الارب). پوست که میان گوشت و استخوان است. (مهذب الاسماء) ، سرشکستگی که بدان پوست (سمحاق) رسد. (منتهی الارب) (آنندراج). شکستگی سر که جراحت بدان پوست رسدکه بر استخوان پوشیده است و آن را سلطاء نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، (اصطلاح فقه) دیه ای است که در اثر شکستگی و رسیدن جراحت به پوست سر که باید معادل چهار شتر دیه دهند. (از شرایع ص 344)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
درازبالای دشمن رو. (منتهی الارب) : بلندبالای پربغض، الطوایل الغیض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
وسعت. فراخی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
خرمابن دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آسانتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اسهل.
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
اسب و خر مادۀ درازپشت، اسب باریک میان درشت گوشت، کمان دراز. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ حُ)
یاسمین. (از بحر الجواهر) ، مرزنجوش. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمح
تصویر رمح
نیزه، چوبی است دراز با حربه ای در سر آن برای دفع و طعن دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجح
تصویر سجح
شاهراه شاهراه، اندازه، نرم و آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحم
تصویر سحم
سیاهی، آهن پتک ها پتک ها
فرهنگ لغت هوشیار
گلو بریدن، بر زمین گستردن، بر پهلو نهادن، بر روی افکندن، آرام گرفتن، پر کردن مشک، بهره مند شدن زن از شوی، فرزند بسیار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
ستور چرنده، درخت بلند، چرا دادن، چریدن، شاشیدن، فرستادن، رها کردن دهش بی درنگ، رفتار نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامح
تصویر سامح
بخشنده، سخی
فرهنگ لغت هوشیار
دعا ذکر، مهره های برشته کشیده که به هنگام ذکر و تسبیح گفتن در دست گیرند و بدان عدد اذکار را نگاهدارند تسبیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساح
تصویر ساح
اسپانور (حیاط) گشت نیک، گوسپند پروار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمح
تصویر زمح
ناکس فرومایه، سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمحه
تصویر سمحه
راد زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطح
تصویر سطح
گستردن، پهن نمودن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطح
تصویر سطح
تراز، رویه، رویه پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمت
تصویر سمت
راستا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمج
تصویر سمج
گرانجان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، گوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمی
تصویر سمی
زهرآگین، زهری
فرهنگ واژه فارسی سره