جمع واژۀ خلق: تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند. مسعودسعد. کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی)
جَمعِ واژۀ خَلق: تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند. مسعودسعد. کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی)
جمع واژۀ خلق، کهنه و فرسوده. در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است: کهن کند بزمانی همان کجا نو بود و نو کند بزمانی همان که خلقان بود. رودکی. خلقانش کرد جامۀ زنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی. بدان امید که نانی به ایمنی بخورند غریب وار بپوشند جامۀ خلقان. فرخی. در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. چه طمع داری در حلۀ صدرنگ بهشت چون بدرویش یکی خرقۀ خلقان ندهی. ناصرخسرو. در هنر حله ای نپوشد خلق که بر خلق او نه خلقانست. مسعودسعدسلمان. در زاویه برنج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد سلمان. جامۀ دشمنانش خلقان باد. مسعودسعد سلمان. مرد را در لباس خلقان جوی گنج در جایهای ویران جوی. سنائی. گفت این جامه سخت خلقانست گفت هست آن من چنین ز آنست. سنائی. آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم. خاقانی. ببازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهائی نبینم. خاقانی. نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم. خاقانی. تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهانداری. خاقانی. وز آن پس که خلقان او تازه کرد. نظامی. خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامۀ خلقان خود از آن عزیزتر است. (گلستان سعدی). قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. رجوع به خلق شود
جَمعِ واژۀ خَلَق، کهنه و فرسوده. در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است: کهن کند بزمانی همان کجا نو بود و نو کند بزمانی همان که خلقان بود. رودکی. خلقانش کرد جامۀ زنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی. بدان امید که نانی به ایمنی بخورند غریب وار بپوشند جامۀ خلقان. فرخی. در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. چه طمع داری در حلۀ صدرنگ بهشت چون بدرویش یکی خرقۀ خلقان ندهی. ناصرخسرو. در هنر حله ای نپوشد خلق که بر خلق او نه خلقانست. مسعودسعدسلمان. در زاویه برنج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد سلمان. جامۀ دشمنانش خلقان باد. مسعودسعد سلمان. مرد را در لباس خلقان جوی گنج در جایهای ویران جوی. سنائی. گفت این جامه سخت خلقانست گفت هست آن من چنین ز آنست. سنائی. آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم. خاقانی. ببازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهائی نبینم. خاقانی. نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم. خاقانی. تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهانداری. خاقانی. وز آن پس که خلقان او تازه کرد. نظامی. خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامۀ خلقان خود از آن عزیزتر است. (گلستان سعدی). قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. رجوع به خلق شود
دهی از دهستان چهاراویماق و بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان چهاراویماق و بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ملک. (منتهی الارب). والی. (آنندراج) (غیاث) .پادشاه. والی. (ناظم الاطباء). فرمان ده. (مهذب الاسماء) : بیکث، قصبۀ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). قرطبه، قصبۀ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. (حدود العالم). و [مردم روس] ده ویک همه غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408). روبهی میدوید از غم جان روبهی دیگرش بدید چنان گفت خیر است بازگوی خبر گفت خرگیر می کند سلطان. انوری. مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی ز رندان وقت آشنایی طلب کن. خاقانی. سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش. خاقانی. از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم. خاقانی. شاه ملت پاسبان را بر فلک هفت سلطان پاسبان بینی بهم. خاقانی. به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ. سعدی. او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم. سعدی. ، خلیفۀ زمان. (خاندان نوبختی ص 68) : خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان. عنصری. - سلطان شرع: سلطان شرع و خادم و لالای او بلال من سر بپای بوسی لالا برآورم. خاقانی. خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره اول گشاد نامۀ سلطان شرع گیر. خاقانی. ، حجت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حجت روشن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164)، قدرت. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ، شدت و قوت هرچیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). قدرت ملک. (منتهی الارب) : برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد. منوچهری. ز من معزول شد سلطان شیطان ندارم نیز سلطان را بسلطان. ناصرخسرو. ترا بر دگر زندگان زمینی چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان. ناصرخسرو. آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد. خاقانی. ، قهرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). - سلطان الدم، جوشش و هیجان خون. (آنندراج) (منتهی الارب). ، (اصطلاح نظام) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه). در عهد پهلوی این عنوان بدل به ’سروان’ شد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است. و کان ابنه [ابن سبکتکین] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله. (ابن اثیر در وقایع سنۀ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [محمود سلطان است] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص). - سلطان شهید، سلطان مسعود: رجوع به سلطان شهید شود. - سلطان ماضی، منظور سلطان محمود: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350)
ملک. (منتهی الارب). والی. (آنندراج) (غیاث) .پادشاه. والی. (ناظم الاطباء). فرمان ده. (مهذب الاسماء) : بیکث، قصبۀ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). قرطبه، قصبۀ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. (حدود العالم). و [مردم روس] ده ویک همه غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408). روبهی میدوید از غم جان روبهی دیگرش بدید چنان گفت خیر است بازگوی خبر گفت خرگیر می کند سلطان. انوری. مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی ز رندان وقت آشنایی طلب کن. خاقانی. سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش. خاقانی. از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم. خاقانی. شاه ملت پاسبان را بر فلک هفت سلطان پاسبان بینی بهم. خاقانی. به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ. سعدی. او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم. سعدی. ، خلیفۀ زمان. (خاندان نوبختی ص 68) : خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان. عنصری. - سلطان شرع: سلطان شرع و خادم و لالای او بلال من سر بپای بوسی لالا برآورم. خاقانی. خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره اول گشاد نامۀ سلطان شرع گیر. خاقانی. ، حجت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حجت روشن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164)، قدرت. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ، شدت و قوت هرچیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). قدرت ملک. (منتهی الارب) : برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد. منوچهری. ز من معزول شد سلطان شیطان ندارم نیز سلطان را بسلطان. ناصرخسرو. ترا بر دگر زندگان زمینی چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان. ناصرخسرو. آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد. خاقانی. ، قهرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). - سلطان الدم، جوشش و هیجان خون. (آنندراج) (منتهی الارب). ، (اصطلاح نظام) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه). در عهد پهلوی این عنوان بدل به ’سروان’ شد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است. و کان ابنه [ابن سبکتکین] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله. (ابن اثیر در وقایع سنۀ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [محمود سلطان است] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص). - سلطان شهید، سلطان مسعود: رجوع به سلطان شهید شود. - سلطان ماضی، منظور سلطان محمود: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350)