جدول جو
جدول جو

معنی سلطعان - جستجوی لغت در جدول جو

سلطعان
(سَ طَ)
نوعی از نوبۀ متناوب. (دزی) ، سرطان. (از دزی ج 1 ص 674)
لغت نامه دهخدا
سلطعان
خرچنگ
تصویری از سلطعان
تصویر سلطعان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلطان
تصویر سلطان
(پسرانه)
پادشاه، به صورت پیشوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند سلطان مراد، سلطانعلی، سکینه سلطان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سلیمان
تصویر سلیمان
(پسرانه)
پر از سلامتی، نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل که خداوند اسرار بسیاری از علوم و فنون غریبه و زبان حشرات و پرندگان را به او آموخت و سپاهی از جن و انس در اختیارش قرار داد
فرهنگ نامهای ایرانی
یکی از مشتقات سلولز که به صورت ورقۀ نازک شفاف تهیه می شود و به دلیل عدم نفوذ رطوبت در آن، در جراحی برای زخم بندی و در صحافی در روکش جلد کتاب به کار می رود، ویژگی جلد کتابی که روکشی از جنس سلوفان داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
فرمانروا، پادشاه، حجت، برهان، قدرت، تسلط، در دورۀ صفویه، فرمانده قشون، در دورۀ قاجار، صاحب منصبی که عده ای سرباز به فرمان او بودند
فرهنگ فارسی عمید
(قَ طَ)
مرد بی رشک، آنکه در حق زن خود غیرت ندارد، مرد زن جلب. (منتهی الارب). قلتبان. رجوع به قلتبان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
لعنت کردن بر خود. (اقرب الموارد). بر یکدیگر لعنت خواندن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(خِ)
گلدانی که در آن خلط سینه اندازند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
تثنیۀ اقطع. شمشیر و قلم. (مهذب الاسماء). کنایه از سیف و قلم است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ عَ)
خرچنگ. خرچنگ دریا. (از دزی ج 1 ص 599)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
کوه سلیمان، نام دو رشته جبال است در جنوب شرقی افغانستان: یکی شرقی و دیگری غربی و هر دو از شمال بجنوب کشیده شده و اهمیت آنها کمتر از کوههای هندوکش نیست. دامنۀ کوههای سلیمان مسکن پشتوها است. این سلسله شامل سه حصه است، حصۀ اول که حد مشرقی آریانای کبیر را تشکیل می دهد. رجوع به قاموس جغرافیایی افغانستان شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غلتبان. قلتبان. رجوع به غلتبان و قلتبان شود:
اندر میان هردو تن ای غلطبان بچه
اندک تفاوت است برابر همیکنم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ملک. (منتهی الارب). والی. (آنندراج) (غیاث) .پادشاه. والی. (ناظم الاطباء). فرمان ده. (مهذب الاسماء) : بیکث، قصبۀ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). قرطبه، قصبۀ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. (حدود العالم). و [مردم روس] ده ویک همه غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش.
خاقانی.
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم.
خاقانی.
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم.
خاقانی.
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ.
سعدی.
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.
سعدی.
، خلیفۀ زمان. (خاندان نوبختی ص 68) :
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان.
عنصری.
- سلطان شرع:
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم.
خاقانی.
خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامۀ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
، حجت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حجت روشن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164)، قدرت. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ، شدت و قوت هرچیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). قدرت ملک. (منتهی الارب) :
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.
منوچهری.
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز سلطان را بسلطان.
ناصرخسرو.
ترا بر دگر زندگان زمینی
چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان.
ناصرخسرو.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد.
خاقانی.
، قهرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- سلطان الدم، جوشش و هیجان خون. (آنندراج) (منتهی الارب).
، (اصطلاح نظام) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه). در عهد پهلوی این عنوان بدل به ’سروان’ شد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است. و کان ابنه [ابن سبکتکین] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله. (ابن اثیر در وقایع سنۀ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [محمود سلطان است] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص).
- سلطان شهید، سلطان مسعود: رجوع به سلطان شهید شود.
- سلطان ماضی، منظور سلطان محمود: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، دارای 443 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
تیره ای از شعبه الیاس از تقسیمات دشمن زیاری ایلات کهکیلویۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
(سُ نَ)
مؤنث سلطان. قهرمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ نَ / سِ لِنَ)
زن دراززبان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بطن من قبیله طی ّ. و هم بنوسلامان، ابن ثعل، ابن الغوث، ابن طئی. (صبح الاعشی ج 1 ص 321). نام بطنی است از قبیله طی. آنان بنو سلامان بن ثعل بن الغوث بن طئی هستند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 321)
لغت نامه دهخدا
نادرست نویسی غلتبان پارسی به آرش: بام غلتان، (دیوث) در تازی سنگی بشکل استوانه قریب نیم گز که آن را بر سطح بام غلتانند غلتک، بی حمیت دیوث
فرهنگ لغت هوشیار
از تازی در ترکی شاه، شهبانو ولی اندک اندک تنها به شهبانو گفته می شده در ترکی نخست به سلطان و ملکه هر دو اطلاق میشده، بعدها شکل تانیث یافته به ملکه اطلاق گردید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطانه
تصویر سلطانه
مونث سلطان شاه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التعان
تصویر التعان
بسولیدن (لعنت کردن) نفرین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامعان
تصویر سامعان
دو گوش
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سابع جمع سابعات، شش یک عشر سادسه 60، 1 سادسه و هر سابعه به 60 ثامنه تقسیم میشود جمع سوابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
ملک، والی، پادشاه، فرمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطعون
تصویر سلطعون
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطانی
تصویر سلطانی
شاهی منسوب به سلطان: بتخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطانی
تصویر سلطانی
منسوب به سلطان، نوعی کتاب در قطع 30 * 50 سانتی متر، نوعی کباب برگ که پهن تر و عالی تر از انواع دیگر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
((سُ))
تسلط، فرمانروایی، قدرت، حجت، برهان، پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیمان
تصویر سلیمان
کورش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
پادشاه، شهریار
فرهنگ واژه فارسی سره
امیر، پادشاه، خدیو، خلیفه، شاه، شهریار، فرمان روا، ملک، سلطه، فرمان روایی، قدرت، سروان، صاحب منصب، بزرگ، سرور، سرکرده، رئیس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی سلطانی در خوابگاه خویش و شهر را نیکو بیند، دلیل که دولت و عز و جاه او زیاد شود. اگر سلطانی مرده به خواب بیند، گشاده روی و خرم که وی را سخن لطیف گفت، دلیل است کارهای او نکو شود و شغلهای مرده زنده گردد. اگر عزیز مصر را بر آن حال بیند، دلیل است عزیز جهان شود. اگر در شهر خویش سلطانی مهمل بیند، دلیل که نفس بر وی چیره شود. جابر مغربی
اگر بیند سلطان در سرائی یا در مسجدی یادر دهی شد، دلیل کند که رنجی و مصیبتی به اهل آن مقام رسد. اگر بیند در جنگ و خصومت بر سلطان غلبه کرد، دلیل که حاجتی که دارد روا شود و به مقصود رسد. محمد بن سیرین
اگر بیند سلطان دست راست وی را ببرید، دلیل است سوگند دهندش. اگر دید سلطان جان همی کند، دلیل که دیوانه شود. اگر بیند سلطان از تخت یا کرسی بیفتاد یا تخت او بشکست یا اسب او را لگد زد یا شمشیر او بشکست یا کسی از وی بستد یا او را کاری سرزد، چنانکه مجروح شد، این جمله، دلیل بر زوال مملکت او کند. اگر بیند سلطان شد و در سلطانی دادگر بود، دلیل است شرف و بزرگی یابد بر قدر آن عدل و داد که کرده بود. اگر بیند سلطان بزرگ بساطی گسترده، دلیل که مال دنیا بر وی فراخ شود وعمرش دراز بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پادشاه، سلطان
فرهنگ گویش مازندرانی