جدول جو
جدول جو

معنی سلایق - جستجوی لغت در جدول جو

سلایق
سلیقه ها، ذوق ها برای انتخاب یا ترجیح چیزی، رسم ها، طبیعت ها، نهادها، سرشت ها، جمع واژۀ سلیقه
تصویری از سلایق
تصویر سلایق
فرهنگ فارسی عمید
سلایق
(سَ یِ)
جمع واژۀ سلیقه به معنی سرشت و نشان و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سلایق
طبع سرشت نهاد، ذوق در انتخاب اشیا (خانه لباس اثاثه منزل و غیره)، حس تشخیص خوبی و بدی در هنر و حسن انتخاب و احساس برتری و خوبی هنری ذوق، جمع سلایق سلائق
فرهنگ لغت هوشیار
سلایق
سلیقه ها، پسندها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لایق
تصویر لایق
درخور، شایسته، سزاوار، اندرخور، شایگان، ارزانی، بابت، خورا، خورند، سازوار، شایان، صالح، فراخور، فرزام، محقوق، مستحقّ، مناسب، باب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایق
تصویر سایق
سوق دهنده، جلو برنده، چاروا، رانندۀ اتومبیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلایق
تصویر خلایق
خلیقه ها، خوی ها، طبیعت ها، سرشت ها، چیزهایی که خداوند آفریده، مخلوق ها، مردم ها، جمع واژۀ خلیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علایق
تصویر علایق
علاقه ها، دلبستگی ها، زمینها و ملک ها، دارایی ها، جمع واژۀ علاقه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
دمیدگی بر بن های دندان یا پوست رفتگی بن دندان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، صلابتی است در پلک چشم از مادۀ اکاله که سرخ میگرداند پلک ها را و میریزاند مژه و سپس آن اطراف پلک را قرحه رساند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سرخ و غلیظشدن پلک چشم از حدود الارض. (غیاث) (آنندراج). سطبر گشتن و سرخ شدن کنار پلک را گویند و این علتی است که اگر مدتی برآید و علاج نکنند مژگان بریزد و کنارۀ پلک بسوزد و فرد شود و بیشتری نزدیک بیغولۀ چشم افتدو گاهی نزدیک بیغولۀ بزرگ افتد که از سوی بینی است و گاهی بنزدیک بیغولۀ کوچک افتد که از سوی گوش است و این علت رطوبی باشد غلیظ گرم شده و سوخته و طبع بوره گرفته. (ذخیره خوارزمشاهی) ، دمیدگی دهان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، دمیدگی بر اندام. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
امیر سالیق از جملۀ امرایی است که شاه شجاع بهمراهی پهلوان خرم برای محاصرۀ کرمان فرستاده است، رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 282 شود
لغت نامه دهخدا
(سُلْ لا)
عیدی است مر ترسایان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عید صعود مسیح. (اقرب الموارد). عید نصاری. (المعرب جوالیقی ص 196)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به سائق شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنچه فروریزد از درخت، گیاه شبرق خشک، شهد که مگس در خانه نهاده باشد، جانب راه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سلق شود
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
صیغۀ مبالغه از ماده سلق. (از اقرب الموارد). سخن گوی. (دهار). خطیب سلاق، خطیب بلیغ و بلندآواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بلیغ. (اقرب الموارد). مرد قوی سخن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
رجوع به علائق شود.
- علایق روزگار، گرفتاری و بستگی به امور معیشت. (ناظم الاطباء) : بسبب نوازل محن و عوارض فتن و عوایق ایام و علایق روزگار تیر تمنی ایشان بهدف مراد نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
صلائق. نان تنک. (مهذب الاسماء). رجوع به صلائق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ یِ)
خلائق. جمع واژۀ خلیقه. (دهار) (ناظم الاطباء). برایا. مخلوقات. مردم. (یادداشت بخط مؤلف) : و پولی (پلی) ساختند و خلایق و چهارپایان بدان می گذشتند. (ترجمه تفسیر طبری).
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
درآ ای حجت زیبا سخن گوی
که بردی از خلایق در سخن گوی.
ناصرخسرو.
و خلایقی را تربیت کرد تا چون سولاخ شود آن زنبیل رود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 138). اما خداوند را معلوم نیست کی این مرد طالب ملک است و خلایق تبع خویش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87).
توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه). تا خلایق روی زمین آلوده و مرفه پشت بدیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی، شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). خلایق بندۀ حاجات خویشند. (اسرارالتوحید).
النبی النبی آرند خلایق بر زبان.
خاقانی.
خلایق را چو نیکو خواه گردد
به اجماع خلایق شاه گردد.
نظامی.
خلایق که زر در زمین می نهند
بر اوقفل و بند آهنین می نهند.
نظامی.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی (خواتیم).
چو سال بد از وی خلایق نفور.
سعدی (بوستان).
حسن ظن خلایق در حقم بر کمالست. (گلستان).
خزائن تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق بهنگام عیش.
سعدی.
- امثال:
خلایق هرچه لایق، نظیر: به هر کس آنچه لایق بود، دادند
لغت نامه دهخدا
(یِ)
درخور. سزا. سزاوار. شایان. شایستۀ. برازندۀ. زیبا. (زمخشری). ازدر. زیبندۀ. زیبای . برازای . برازا. جدیر. حقیق. قمین. خلیق. حری. قرف. (منتهی الارب). بابت . مستوجب:
نگونسار آویزم او را به چاه
که چاهست اورا بلایق نه گاه.
فردوسی.
آنچه لایق است ازو درباب خلق به ظهور آید و عدالت در قضیۀ او پیدا گردد. (تاریخ بیهقی ص 307).
روانت بی خبر ماند از حقایق
ترا فردوس باقی نیست لایق.
ناصرخسرو.
و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیامقدم دارد. (کلیله و دمنه). بصواب آن لایقتر که بر معالجت مواظبت کند. (کلیله و دمنه). امّا به مروت و حریت آن لایقتر که مرا بدین آرزوها برسانی. (کلیله و دمنه) :
من عاشق زار تو چنانم که مپرس
تو لایق عشق من چنانی که مگوی.
خاقانی.
هجر و وصل آن تست هرچه خواهیم آن ده
لایق من آن باشد کاختیار بگذارم.
عطار.
دل و جان بر، چو لبت آن دارد
کین همه لایق آن می یابم.
عطار.
نیست لایق عز نفس و مرد غر
نیست لایق مشک و عود و کون خر.
مولوی.
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد
هر کسی را هرچه لایق بود داد.
سعدی.
لایق قدر علما نباشد خودرا متهم گردانیدن.
(کلیات، گلستان چ مصفا ص 91).
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم
که از ما خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی.
سعدی.
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیز حقیر است ندانم چه فرستم.
سعدی.
نه هر فرقی سزای تاج شاهی است
نه هر سر لایق صاحب کلاهی است.
امیرخسرو دهلوی.
چه خوش نکته ای گفته اند اهل هند
کزین خوبتر هیچ گفتار نیست
هنرمند باید که باشد چو پیل
کزین نوع هر جای بسیار نیست.
به بیشه درون یا به درگاه شاه
که او لایق اهل بازار نیست.
ابن یمین.
- امثال:
به هر کس هر چه لایق بود دادند.
چه آشی باشد که لایق قدح باشد.
لایق آب ریختن بدست او نیست.
لایق جفت کردن کفش او نیست.
لایق نهادن تره برخوان او نیست.
لایق هر خر نباشد زعفران. (جامعالتمثیل)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلاقی
تصویر سلاقی
سگ تازی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خلق، آفریدگان جمع خلیفه. طبیعتها و سرشتها، آفریدگان مخلوقات، آدمیان. برایا، مخلوقات مردم
فرهنگ لغت هوشیار
برازنده سزاوار شایسته در خور: سلجوق... شش پسر داشت همه سزاوار مهتری و لایق سروری، جمع لایقین. درخور، سزاوار، شایان، شایسته، زیبا، برازنده، جدیر
فرهنگ لغت هوشیار
پخته جوشیده، سوخته گیاه از سرما یا گرما، زاخل خشک (گیاه زقوم)، کناره راه
فرهنگ لغت هوشیار
کامجوشه جوش هایی که در دهان و بیخ زبان برآید، آماس پلک سخنور جشن اهرامش (صعود) نزد سریانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سایق
تصویر سایق
سوق دهنده راننده ترغیب کننده محرک جمع سواق
فرهنگ لغت هوشیار
طبع سرشت نهاد، ذوق در انتخاب اشیا (خانه لباس اثاثه منزل و غیره)، حس تشخیص خوبی و بدی در هنر و حسن انتخاب و احساس برتری و خوبی هنری ذوق، جمع سلایق سلائق
فرهنگ لغت هوشیار
جمع علاقه دلبستگیها ارتباطات، اسبابی که طالبان تعلق بدان کنند و از مراد باز مانند. یا علایق روزگار. گرفتاری ها و بستگی ها بامور معیشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علایق
تصویر علایق
((عَ یِ))
جمع علاقه، دلبستگی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سایق
تصویر سایق
((یِ))
محرک، سوق دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لایق
تصویر لایق
((یِ))
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلایق
تصویر خلایق
((خِ))
جمع خلیقه، طبیعت ها، سرشت ها، مخلوقات، مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لایق
تصویر لایق
شایسته، سزاوار
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتباط، بستگی ها، تعلقات، وابستگی ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفریدگان، خلیقه ها، مردم، موجودات، مخلوقات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارزنده، باکفایت، باوجود، برازنده، درخور، زیبنده، سزاوار، شایان، شایسته، شایسته، صلاحیت دار، قابل، مستحق، مستعد
متضاد: نالایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد