جدول جو
جدول جو

معنی سفیدکو - جستجوی لغت در جدول جو

سفیدکو
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزار جریبی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیدرو
تصویر سپیدرو
آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، کنایه از مردم نیکوکار، کنایه از سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدرو
تصویر سفیدرو
سپیدرو، آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، مردم نیکوکار، سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدکار
تصویر سفیدکار
کسی که چیزی را سفید کند، سفیدگر، مقابل سیه کار، کنایه از نیکوکار، صالح، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدمو
تصویر سفیدمو
کسی که موهای سرش سفید باشد، موسفید، کنایه از پیر
فرهنگ فارسی عمید
از آفت های قارچی که در گیاه های جالیزی مانند خیار و خربزه و طالبی و درختان میوه دار مانند هلو و انگور تولید می شود و خسارت بسیار وارد می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدار
تصویر سفیدار
سپیدار، درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، چون تنه اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه ها و تیر و ستون چوبی به کار می رود
سفیددار، اسفیدار، تبریزی، پلت، پلخدار، سفیدپلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیداب
تصویر سفیداب
گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
سفیداب شیخ (سرب): گرد سفید و سمی مرکب از کربنات سرب و هیدروکسید سرب که مخلوط آن با روغن بزرک در نقاشی به کار می رود و ماده ای سمی است. تسمیۀ آن به سفیداب شیخ از آن جهت است که در اصفهان در خانواده ای به نام شیخ به طریقۀ خاصی ساخته می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدمو
تصویر سپیدمو
کسی که موهای سرش سفید باشد، موسفید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدگر
تصویر سفیدگر
کسی که ظرف های مسی را قلع اندود و سفید می کند، رویگر، سفیدکار
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ گَ)
آنکه ظرفهای مسین را سفید کند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدچهره و سپیدپوست. مقابل سیاه رو:
همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه
هند از غریب زادۀ ایران سپیدروست.
میرزا طاهر (از آنندراج).
رجوع به سپیدروی شود، بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز:
سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر الواح.
مسعودسعد.
، کنایه از مردم نیک، بر خلاف سیه روی، و آن را سپیدکار نیز گویند، و روسپید مثله. (آنندراج). سرافراز. مفتخر برای حسن عملی. رجوع به سفیدرو و سپیدروی شود، کنایه از شکفته رو و سرخ رو. (آنندراج). خوشحال. خندان. شکفته:
دایم دلم ز باد نکویان سپیدروست
مانند میزبان که ز مهمان سفیدروست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به سفیدرو و سفیدروی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آلن، نویسنده و شاعر فرانسوی متولد در شهر بایو (1385- 1433م). دبیر شارل ششم و هفتم. نگارشهای سیاسی او ’گفتگوی چهار تنه طعنه آمیز’ برای مقاصد سلطنتی سودمند افتاد. اشعارش از نظر شکل، زنده و بی تکلف و ممتاز است
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ مَ)
دهی از دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز، دارای 1550 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نامی است که به افرا دهند و در ارتفاعات زیاد جنگلهای شمال بین 1500 و 2600متر از سطح دریا میروید. آن را در کتول سفیدکرکو و در رامیان کرکو میخوانند. (از جنگل شناسی ج 2 ص 208)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سیماب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پَ / پِ)
شوم و نامبارک. (مجموعۀ مترادفات ص 330)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو / نو / نُکْ بَ گَ تَ / تِ)
کسی که روپوش سفید بر تن کند. (فرهنگ فارسی معین). که پارچۀ سفید پوشیده باشد. که لباس سفید بر تن دارد. سفید. برنگ سفید:
گاهی سفیدپوش چو آب است همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِپَ)
نوعی از پشۀ کلان است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نوعی از آش است. (آنندراج). اسفیدباج. آش اسفناج. (زمخشری) : و بسداب و کرفس و پودنه خورش کنند و اگر با سفیدبا ها پزند نخست او را اندر آب لختی بجوشند و از آن بریزند... تا زهومت برود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سرب سوخته و آن را بعضی سفیده کاشقری گویند. ظاهراً صحیح سفیدۀ کاسه گری است. چرا که اکثر بکار کاسه گران و نقاشان و مرهم سازان می آید. (غیاث) (آنندراج). اسفیداج. (تحفۀ حکیم مؤمن). آبی ممزوج با مادۀ خشک سپیدی است که بهمین منظوربکار برند. (یادداشت مؤلف) ، گرد سپیدی که زنان بر روی مالند. (ناظم الاطباء) :
او بر رخ سیاه سفیدآب میکند
من بر سر سفید سیاه آب میکنم.
خاقانی.
- سفیدآب سرب، مخلوطی است ازکربنات و ئیدرات سرب بفرمول 2 (OH) Pb1 2Co3.
- سفیدآب قلع، یکی از رنگهای جسمی است که برای نقاشی روی قلمدان و جلد کتاب و رحل قرآن و اوراق آس و غیره بکار میرفته. این رنگ از رنگهای غیرشفاف و حاجب ماوراء است و بجای رنگ سفید استعمال میشود. (فرهنگ فارسی معین).
، گردی است سفیدرنگ که با آب و روغنهای نباتی مانند روغن کتان و بزرک و غیره رنگ سفید پوشاننده ای میدهد و میتوان با افزودن رنگهای دیگر از آن رنگهای مختلف تهیه کرد، ولی چون بر اثر ئیدروژن سولفورۀ هوا سیاه میگردد و سمیت آن نیز زیاد است تهیه و استعمال آن در برخی از کشورها منع شده است. سفیدآب شیخ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سِ وْ)
مرکّب از: سپی، سپید + دیو، دیو سپید است و قاعده فارسیان است که چون دو حرف از یک جنس بیکدیگر برسند یکی را حذف کنند. (آنندراج)، دیو سفید است که رستم در مازندرانش کشت چه سپی بمعنی سفید است. (برهان) :
سپیدیو از تو هلاک آمده
مرا از تو هم سر به خاک آمده.
فردوسی.
رجوع به دیو سفید و سپیددیو شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان خورشی رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد دارای 219 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ)
کره. کرج. کپک. قسمی از آفت درخت. قسمی از آفت رز. (یادداشت مؤلف) ، سپیدی زائد که بر جامه نیک ناشسته و نان مانده و امثال آن پیدا آید و با زدن صرف شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
که چهرۀ او سپید باشد. سپیدپوست، زیبا. خوش صورت، کنایه از سربلند. روسفید:
سفیدروی ازل مصطفی است کز شرفش
سیاه گشت به پیرانه سر سر دنیا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفید رو
تصویر سفید رو
زیبا، خوش صورت
فرهنگ لغت هوشیار
زنان بر روی مالند و نگار گران به کاربرند اسپیدک گرد سفیدی که زنان به صورت خود مالند سفیده اسفیداج، کربنات سرب که در نقاشی و رنگ کردن اطاقها به کار میرود سفیدآب شیخ اسفیداب سفیداب سرب، گرد سفیدی که از روی مواد دیگر گیرند و در نقاشی بکار برند سفیداب روی. یا سفیداب روی. اکسید زنک. یا سفیداب سرب. مخلوطی است از کربنات و ئیدرات سرب. گردیست سفید رنگ که با آب و روغن های نباتی مانند روغن کتان و بزرگ و غیره رنگ سفید پوشاننده ای میدهد و میتوان با افزودن رنگهای دیگر از آن رنگهای مختلف تهیه گرد ولی چون بر اثر ئیدروژن سولفوره هوا سیاه میگردد و سمیت آن نیز زیاد است تهیه و استعمال آن در برخی کشورها منع شده است سفیداب شیخ. یا سفیداب قلع. یکی از رنگهای جسمی است که برای نقاشی روی قلمدان و جلد کتاب و رحل قران و اوراق آس و غیره به کار میرفته. این رنگ از رنگهای غیر شفاف و حاجب ماورا است و به جای رنگ سفید استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیداب
تصویر سفیداب
پودر سفیدی که زنان به صورت خود مالند، گرد سفیدی که از بعضی مواد گرفته می شود و در نقاشی مورد استفاده قرار می گیرد، سپیتاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفیدگر
تصویر سفیدگر
((~. گَ))
آن که ظرف های مسین را سفید کند
فرهنگ فارسی معین
((س دَ))
نوعی بیماری قارچی که در آغاز لکه های کوچک سفیدی به طور پراکنده روی برگ به وجود می آید و تدریجاً تمام برگ و گاه سطح ساقه گیاه را می پوشاند، دانه های بسیار ریز سفیدی که بر روی چیزی ظاهر می شود
فرهنگ فارسی معین
روسفید، سربلند، سرفراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سفیدک، نوعی کنه ی سفید، افراد بور و سفید رو، نوعی ماهی سوف
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای کوهسار فندرسک استارآباد، سفید آب، گرد سفیدی
فرهنگ گویش مازندرانی