جدول جو
جدول جو

معنی سفواء - جستجوی لغت در جدول جو

سفواء(سَفْ)
استر سریع تیزرو. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سفواء
استر تیز رو، گرد باد، اسپ با پیشانی کم مو
تصویری از سفواء
تصویر سفواء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ نَفْ فُ)
اندوهگین کردن کسی را، زشت گردیدن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یکسان. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). برابر. (مهذب الاسماء). راستاراست. برابر. (منتهی الارب) (آنندراج) : سواء لمن خالف هذا الامر صلی ام زنی، راست راست است که هرکه خلاف امامت ما بکند... (النقض ص 261) ، مثل. مانند. (منتهی الارب) (آنندراج).
- لیلهالسواء، شب سیزدهم یا چهاردهم از ماه. (منتهی الارب) (آنندراج).
، نیمۀ روز. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خوی زشت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زن قبیح و زشت. زن زشت و قبیح و بدشکل و زناکار و بدعمل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَخْ خُ)
بریده شدن شیر ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دوا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
سنگ سخت تابان. ج، صفوان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَفْ)
زن بزرگ گوش با فروهشتگی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مؤنث ارفی. (منتهی الارب). رجوع به ارفی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ساعتی از شب یا از اول شب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساعتی از شب یا پاره ای از شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنه سنواء، سال سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَفْ)
ناحیه ای است در وادی بدر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِعْ)
زن پلیدزبان بیرون آینده از شوی بفدا. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ فَ)
جمع واژۀ سفیر. رجوع به سفیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَفْ)
مؤنث أدفی ̍. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به أدفی ̍ شود، عقاب دفواء، عقاب کج منقار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقه دفواء، ماده شتر درازگردن، درخت بزرگ و عظیم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَجْ)
ناقه سجواء، شتر ماده که وقت دوشیدن آرام و قرار گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، امراءه سجواءالطرف، زن آرمیده چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَخْ)
زمین نرم فراخ. ج، سخاوی. (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
جمع واژۀ حفی. (از اقرب الموارد). رجوع به حفی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صفواء
تصویر صفواء
سنگ تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفراء
تصویر سفراء
جمع سفیر، میانجیان، فرستاد گان، جمع سفیر رسولان ایلچیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعواء
تصویر سعواء
پاس درازی از شب پاسی از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفهاء
تصویر سفهاء
جمع سفیه، نادانان نادان بی اطلاع، ابله احمق کم عقل جمع سفهاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفاء
تصویر سفاء
برید گی شیر ماده شتر دارو
فرهنگ لغت هوشیار
زمین فراخ و نرم زمین پهناور پهندشت، جمع سخی، خواپران هم آوای خواهران جوانمردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجواء
تصویر سجواء
اشتر رام مادینه، آرمیده چشم زن
فرهنگ لغت هوشیار
درخت تناور، آله کجنوک (اله عقاب)، مشت روی کوهی (مارزیون کوهی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفهاء
تصویر سفهاء
((سُ فَ))
جمع سفیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سواء
تصویر سواء
((سَ))
وسط، میانه، یکسان، برابر، جز، مگر
فرهنگ فارسی معین